قطارباز/ کتابی درباره‌ی ریل‌ها و مسیرها

اگه همه قصه‌ان، من یه حماسه هستم…

*

مدت‌ها بود دل لک زده بود برای خواندن روایت درجه‌یک غیرداستانی ایرانی. از چند سال پیش که پای جستارها و ناداستان‌های موضوع‌محور به میدان ادبی بیشتر باز شد، کمتر پیش آمده است جستار و روایتی درخور از نویسندگان ایرانی بخوانم. احسان نوروزی از جله متقدمین نسل جدید ناداستان‌نویس‌هاست و مدت‌هاست به شکل ویژه و متمرکز، جستار می‌نویسد. او به تاریخ معاصر ایران، خصوصا از عهد ناصری تا آغاز پهلوی دوم، مسلط است. روان می‌نویسد و به خوبی‌ انرژی روایت را تا پایان حفظ می‌کند.

 

یادم است چند سال پیش که روایت او را از «تکیه‌ دولت» خواندم، تا مدت‌ها طعم شیرینش را زیر زبانم احساس می‌کردم. او چگونه توانسته بود جوری از آن ساختمان پرمهابت تخریب‌شده بنویسد که ذره‌ای حسرت و افسوس درش نباشد و در عین حال تو را به تعمق و تأمل وادارد و فرشته‌ی تاریخ را در برابرت احضار کند؟ نوروزی قادر است ما را وادار به «لمس تاریخ» کند و کاری کند که تکیه‌دولت برای‌مان همان پلاسکو باشد و استادیوم آزادی و مصلای تهران. یعنی طوری می‌نویسد که کلمات بلافاصله از چیزی که مستقیما به آن اشاره دارند، فراتر می‌رود و دست روی «تجربه‌ی جمعی» می‌گذارند. یکی از بهترین تعریف‌هایی که از ناداستان خوانده‌ام چنین است: «روایتی خلاق از ترکیب اول شخص مفرد و سوم شخص جمع.» به این اعتبار، وقتی اول شخص احسان نوروزی، از راه‌آهن سراسری و تجربه‌‌ی همگانی ایرانیان از این «نماد تجدد» می‌نویسد، همزمان دارد از یک اودیسه‌ی جمعی حرف می‌زند.

 

او میان خروارها متن و سند و روایت مکتوب و شفاهی گشته و یافته‌هایش را تراش داده و لاجرم بسیاری را دور ریخته است. آنچه برجای مانده، تبدیل شدن یک پروژه‌ی ساخت‌وساز به یک «حماسه» است. مهندسان، کارگران و مدیران، از ایرانی و خارجی، در مدت زمانی حیرت‌انگیز پا در رکاب گذاشته‌ و از دو کوهستان ستبر، البرز و زاگرس عبور کرده‌اند و دو مسیر شمالی و جنوبی را به هم متصل کرده‌اند. آیا این پروژه، درخشان‌ترین نماد تجدد ایرانی نبوده است؟ نوروزی زیاد در بند «ترین»هاست. قطارباز او چه سوار راه‌آهن سراسری هندوستان شود، چه با سریع‌ترین قطارهاب اروپایی از آلپ و پیرنه بگذرد، عاشق قطار است؛ دلبسته‌ی هوهوچی‌چی و دلبسته‌ی سنجاق اهدایی روابط عمومی راه‌آهن بر سینه‌اش.

 

در این میان، نویسنده سعی کرده از تاریخ‌نگاری صرف راه‌آهن فراتر برود. او تنها یک مستندنگار نیست. قطارباز او روایت «حریم»ها و مرزها و محدوده‌ها و تاریخ پیوست‌ها و گسست‌هاست. به راستی وقتی خط آهن از شهری به شهری دیگر کشیده شد و این دو به هم پیوستند، چه اتفاقی افتاد؟ کدام خرده‌فرهنگ به حاشیه رفت و کدام برکشیده شد؟ چه مرزی از بین رفت و چه مرز دیگری جایش نشست؟ از سوی دیگر، روایت او از قطار، در بسیاری جاها به تاریخ مدنی و اجتماعی متصل می‌شود. حواسش هست کارگران و بازنشسته‌ها و قدیمی‌ها و ازیادرفته‌ها را فراموش نکند. حواسش هست همه را در پانورامایش جا دهد. چند سکانس رشک‌برانگیز در کار او وجود دارد. بهترینش شاید، اقامتگاه و اردوگاه اسیران نازی در جنگ جهانی دوم در اراک است و دیگری شاید توصیف عشق بیمارگون رضاشاه به راه‌آهن.

 

ولی از همه‌ی این‌ها مهم‌تر برای من، «افسون‌زدایی» او از کلیشه‌های رایج درباره‌ی راه‌آهن است. آیا در ذهن ما، آلمانی‌ها یگانه سازندگان ریل‌ها و پل‌ها و ایستگاه‌ها نبوده‌اند؟ آیا برای‌مان جالب نیست بدانیم که آمریکایی‌ها و دانمارکی‌ها چه نقش ویژه‌تری در این حماسه نسبت به آلمانی‌ها داشته‌اند. شایذ اگر قطارباز تنها به همین کلیشه‌زدایی اکتفا می‌کرد، کار چندان مهمی نکرده بود. اما نوروزی با تسلط و اشرافش بر فرم ادبی ناداستان، این «ابهامات ملی» را دستمایه‌ی تأمل جدی در نفس تجربه‌ی تاریخی قرن‌بیستمی ایران و سیالیت و پیچیدگی جغرافیای سیاسی آن و نقش قدرت‌های بزرگ در شکل دادن به زندگی جمعی ما می‌کند. انگار هنوز هم در قرن بیست‌ویک نمی‌دانیم کجا زندگی می‌کنیم. القای احساس «زمان‌پریشی» بی آنکه نوروزی اصراری به برجسته کردن آن در حافظه‌ی جمعی ما داشته است، احتمالا یکی از اصلی‌ترین موتیف‌های روایت اوست…

 

و نکته‌ی دیگر؛ آیا ناسیونالیسم ایرانی، بدون راه‌آهن قادر بود ادعای «دولت-ملت» بودن داشته باشد؟ قطارباز پاسخ شایسته‌ای برای این پرسش، در برابر خواننده می‌گذارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.