بونوئل؛ چاپ نخست
*
هنوز برای من اینکه چطور یک فیلم یا یک کتاب، به خاطرهی نسلها تبدیل میشود و سری تو سرای تاریخها درمیآورد، از شگفتانگیزترین پدیدههاست. و همیشه پیشفرضم این بوده که لابد «حکمتی» دارد این فعلوانفعال پیچیده. جایی باید یک اتصال کوتاه میان گفتار آن فیلم و کتاب با روح زمانه، با اینجا و اکنون و سیل اتفاقات ریز و درشت، برقرار شود.
راستی وقتی به فهرست تصادفی و گاه بیربط فیلمهایی میاندازیم که به یکباره فراگیر و محبوب شدهاند، آمدهاند و رفتهاند و جز در چند ذهن بیشفعال که حالوحوصلهی مرور و ثبتوضبطشان را دارند، اثری بر جای نگذاشتهاند، درگیر چه احساساتی میشویم؟
دههی هشتاد است و فیلمهایی همچون شبهای روشن، علی سنتوری و دربارهی الی. و چند رمان که خودتان لابد خواندهاید و میدانید. اما دههی هفتاد چه؟ از آغاز دهه، وقتی پرسوجو میکنی، شکارهای بهتری صید میشود. فیلمهای «زنانه» مهرجویی. چند رمان فارسی -عامهپسند مثل بامداد خمار و «عمیق» مثل شرق بنفشه- و از همه مهمتر چندین کتاب ترجمه. دههی کشف میلان کوندرا است و جاودانگی را خواندن و بار هستی را سبک کردن. سالها از بر کردن منظومهی ابرشلوارپوش است. شوروی در آغاز دهه، سرانجام ریق رحمت را سر میکشد و جان به جانآفرین تسلیم میکند و خلقالله مومن به آرمانهای «چپی» را به زور منقاش هم شده، وادار به بازاندیشی در ارکان و آرمانها. بازار ندامتنامهها و افشاگریهای مظالم بلوکشرق داغ است، اما مخاطب این دست کتابها در دههی هفتاد به سن میانسالی رسیدهاند؛ جوانیشان را پا در جادههای ناهموار ضدامپریالیسم گذاشتهاند و حالا لازم است دستی به سروگوش افکارشان بکشند. این از میانسالها و پیرها. اما جوانها چه؟ آنها چه میخوانند؟ بیمها و امیدهاشان را به کدام نخل آرزوها میبندند؟
اگر شوروی سقوط کرده، زندگی شهری در سالهای پس از جنگ تعریف دیگری یافته و خیابانهای شهر کمتر در قوروق مراسم تشییع پیکر شهدا است، آیا وقت آن نرسیده که سرانجام دکان هر چه ایدئولوژی و افکار بسته است تخته کنیم و به دنیای «آزاد» آری بگوییم؟
و این چنین است که خواندن کتاب خاطرات بونوئل، «با آخرین نفسهایم» در آن سالها میان کتابخوانها به یکباره عام و فراگیر میشود. صرفا نه به این خاطر که کتاب در یک «ناهمزمانی» ناب، سرشار از خردهروایت از جنگ و انقلاب است، بلکه شاید بیشتر به این دلیل که جایگزین و بدیلی برای عصر پساجنگ و پساانقلاب و پساایدئولوژی در خود نهفته دارد: عشق به هنر، عشق به زندگی، عشق به تجربههای خلاق جمعی…
اگر این بونوئل است که ناگهان ردای پیشوای معنوی گروههای مهمی از هنرمندان و هنردوستان جوان را بر تن میکند -همانها که خیلیشان در دههی بعد سری توی سرا درمیآورند- اصلا اتفاقی نیست و میارزد گزارشی هر چند پراکنده و درحدوسع از میزان تاثیر کتاب بر نسلی فرهنگی ارائه داد. طبیعتا من به اقتضای سنوسال در این جمعخوانی سهیم نبودهام و کتاب را بسیار بعدتر در میانهی دههی هشتاد خواندهام، اما از بخت خوش -یا نحس!- با چند تا از «اینکاره»های نسل قبل در تماس بودهام و میدانم که این کتاب چطور و در چه کیفیتی، نه تنها به انجیل هنری، بلکه به مانیفستی برای زندگی تبدیل شد…
برای آنکه منظورم را مشخصتر کنم، از نقل به حافظه خودداری کردم و رفتم سراغ «بهنام بهزادی» کارگردان. سازندهی فیلمهایی همانند تنها دوبار زندگی میکنیم، قاعدهی تصادف و وارونگی. اولین بار از زبان بهنام و رفیق شفیقش -حسن شهسواری رماننویس- از شدت علاقهی آنها به کتاب خاطرات بونوئل باخبر شده بودم. و میدانستم بهنام حرفهای فراوان برای گفتن دارد. آنها در بزنگاه چاپ نخست کتاب در دانشکدهی صداوسیما، مشغول تحصیل بودند و کتاب تاثیری مافوقتصور بر روی آنها داشت. برای بهنام توضیح دادم که خواندن کتاب برای ما دانشجویان سالهای بعد کاملا بامعنا و الهامبخش بود، اما ما کتاب را وقتی خواندیم که دیگر کالت شده بود و به همین خاطر، انگار باید برای خوانش دقیقتر کتاب کمی به عقب برگردیم و به حافظهی دیگران دستبرد بزنیم…
و بهنام با روی باز و نگاه خاص رواییاش، گوشههایی از تعلق خاطرش را اینگونه برایم توصیف میکند: «سال ۷۱ که ما دانشجو بودیم، سال دوم دانشگاه این کتاب آمد. ما اسم بونوئل را شنیده بودیم به عنوان یک فیلمساز سورئالیست. اما اصولا چیزی ازش نمیدانستیم و هیچ فیلمی ازش ندیده بودیم. یادمان نرود این زمانی است که فیلم ویاچاس ممنوع است یعنی اگر تو را با آن بگیرند جرم است. هیچ وقت یادم نمیرود که یک شب میخواستیم فیلم فراموششدگان بونوئل را قاچاقی ببینیم. فیلم به دست من رسیده بود و من فکر میکردم میتوانم فیلم را تا قبل از امتحان تحلیل فیلم ببینم و به استادمان گفتم میخواهم فیلم فراموششدگان را تحلیل کنم و بعد از آن افتادم دنبال شرایطی که یک جا جور شود و بتوانیم فیلم را ببینم.»
«آنقدر ماجرا عجیب و پیچیده شد که نشد فیلم را ببینم و فرداش بر اساس یک سری یادداشت از این ور و آن ور که گیر آورده بودم، تحلیل فیلم را نوشتم. خیلی نمره خوبی گرفت! چرا چنین جرأتی کردم؟دلیل بزرگش این بود که خود بونوئل در کتابش از این شوخیها زیاد میکند و من با الهام از رفتارهای که خود بونوئل که در کتاب خاطراتش شرح داده این کار را کردم. اولین نفری بودم از جمعمان که این کتاب را خواندم و بعد از خوانش عمیقا تکان خوردم. هی از کتاب پیش بچهها تعریف میکردم و همه هیجانزده بودند که کتاب را بخوانند. محمدحسن شهسواری. حمیدرضا لوافی. رضا شکرالهی. آرمان ریاحی. و چند تای دیگر از بچهها. به شدت کتاب روی ما تاثیر گذاشت در این حد که همهمان هیجان داشتیم کارهایی بکنیم که یک خورده خارج از نُرم باشد. یادمان نرود که داریم از سالهایی حرف میزنیم که جنگ تمام شده و نسل ما نسلی بود که مطلقا با الگوها و ارزشهای حکومت انقلابی بزرگ شده بود و هیچ ورودی دیگر جز این ارزشها نداشت. جامعه. رسانه. محیط اموزشی. و به تبع آن خانه. و خواندن این کتاب یکی از بسیار چیزهایی بود که در آن سالها نطفهی شک را در ذهن ما کاشت تا بفهیم در یک جامعه چقدر میتواند تفاوت وجود داشته باشد…»
بهنام بلند میشود و از قفسهی کتابخانه، چاپ نخست کتاب را با جلد قرمزرنگ و ترجمهی علی امینی نجفی میآورد. از عطف فرسوده و شیرازهی درحال فروپاشی کتاب میشود حدس زد کتاب را بارها و بارها و بارها خوانده. بونوئل میانسال نشسته بر صندلی. سیگار برگی در دستش است و ساعت مچیاش دقیقهای مبهم را نشان میدهد:
«اولین چیزی که درباره این کتاب مهم بود، آزادگی مولف بود در بیان بیپردهی همه چیز و به خصوص در بیان بیپردهی همهی آنچه که به خودش مربوط میشد. این بیان شخصی تقریبا چیزی بود که ما تا آن موقع ندیده بودیم. اینی که اصلا یک نفر بتواند دربارهی خودش بنویسد برای ما جالب بود.» کمکم صورت بهنام باز میشود، انگار دارد خاطرات و جرقههای کهنهتری یادش میآید:
«نکته ی دومی که مهم بود این بود که کتاب از آدمهایی حرف میزد که شباهت خیلی زیادی به ما داشتند. آدمهایی که از شهر کوچکی در اسپانیا به نام گرانادا با هم رفته بودند تو یک خوابگاه دانشجویی در مادرید. آدمهایی با سبقههای مذهبی و سنتی و الگوی ارزشی خیلی مطلق. و مسیری که این آدم طی کرده بود در کنار دوستانش برای ما خیلی مسیر جالبی بود. در حقیقت میزان آزادگی این آدمها که به سمتش حرکت کرده و بهش رسیده بودند و بعدا این آزادگی را با خودشان برده بودند به فرانسه، برایمان خیلی الهامبخش بود.» میدانم کتاب را تقریبا از حفظ است؛ ویرم میگیرد امتحانش کن، اما باشد برای بعد:
«یک چیز دیگر این بود که نترس بودن اینها از اینکه رفتارهای خارج نرم بکنند لزوما به معنای آنارشیسم نبود که بخواهند مثلا همهی ارزشها را بهم بزنند. ولی نترسیدن از اینکه من میتوانم متفاوت باشم، خیلی مهم است. اینجا میخواهم اشاره کنم به یک ساختار بورژوایی که وقتی اینها وارد پاریس میشوند خیلی از آن خوششان نمیآید و واکنشهایی که در برابر آن داشتند؛ یعنی کارهایی که به واسطهی آنها نشان میدادند خیلی ضرورتی ندارد که مبادی آدابی باشند که نمیدانند از کجا آمده و درست است یا غلط. و از همه مهمتر تسری دادن این شکل از زندگی به کار هنری خودشان… واین برای ما یک الگو بود: تو میتوانی در زندگی شخصی خودت اینقدر آزاده باشی… و بعد این آزادی را برداری و با خودت ببری تو اثر هنری. مثلا بونوئل تو فیلم فراموششدگان که در مکزیک ساخته و دربارهی حاشیهنوشینی در حومه مکزیکوسیتی است و داستان کاملا رئال و برهنه دربارهی بدبختی انسانی است، یک صحنهی جالب دارد: شخصیتها از یک خیابان رد میشوند و آنجا یک ارکستر سمفونیک کامل نشسته و دارد ساز میزند! فکر میکنم ما غبطه میخوردیم به آزادگی اینها…»
توی ذهنم طرح جلد قدیمی کتاب را با طرح جلد جدیدش مقایسه میکنم. این بار بونوئل ایستاده است. پیرتر است و سیگار را به لب برده و دارد کام عمیق میگیرد. بهنام هم از سیگارش کام عمیق میگیرد: «و یادمان نرود اینها -بونوئل و لورکا و بعدا سالوادر دالی- از یک شهرستان کوچک پا میشوند و به پاریس میروند و یک جمعی را تشکیل میدهند که یکهو مسیر هنر را عوض میکنند. همیشه این سوال برای من بود که چه جوری میشود که یکهو یک سری آدم این قدر نخبه به هم برمیخوردند. یک روز با خودم فکر کردم شاید برعکس است مسیر و وقتی آدمهای این چنینی به هم برمیخورند، نخبگی شکل میگیرد.»
سیگار را تو زیرسیگاری خاموش میکند و بعد از چند لحظه مکث ادامه میدهد: «اثر خیلی سریع خواندن کتاب این بود که ما فکر کردیم زیادی داریم در قید و بند همه چیز زندگی میکنیم. منظورم صرفا نُرمهای اعتقادی جامعه نیست. حتی رفتارهای عمومی خود ما. مثلا من خیلی به موسیقی علاقه داشتم و با دوستانم یک شب در سال ۷۳ رفتیم و خوابیدیم جلوی تالار وحدت تا بتوانیم بلیط کنسرت علیزاده را گیر بیاوریم. بلیطها را به زحمت گیر آوردیم و فردایش آنقدر جلوی در ازدحام بود که درها را بستند و گفتند اصلا راه نمیدهیم. خب تصور کن آن سالها کسانی که میآمدند موسیقی ایرانی بشوند خیلی آدمهای صافوصوف و کراواتی و عصاقورتداده بودند. من نگاه کردم دیدم اصلا اینها مال نیستم. جلوی همه از نردهها بالا رفتم و بچهها را با خودم کشاندم آن ور… یا مثلا تو مسیر دانشگاه ما یک کتابفروشی بود که همهاش از این کتابها عرفان اوشو و اینها میآورد و طبق قراری که با همهی بچهها گذاشته بودیم نفر به نفر میرفتیم و از یارو میپرسیدم آیا کتاب نشانهشناسی حشرات شش پای مرتعش را دارد و یارو هم بیچاره خیلی جدی جواب میداد نه! و اینقدر رفته بودیم پیشش که واقعا فکر میکرد چنین کتاب مهمی وجود دارد…»
و میگذارم با بیان گرم و شیرینش از دیوانگیهایشان بگوید: «بعدا هم من به بچهها پیشنهاد کردم که یک جمعی درست کنیم و اسمش را بگذاریم بونوئلیستها…»
این جمع چه میکرد؟ شعار نوشتن علیه مدیر منفور دانشگاه روی دیوار کلاس که به علت عدم همخوانی با رنگ دیوارهای دیگر مجبور شدند کلاسهای دیگر را هم به خاطرش رنگ بزنند… رفتن به عروسی باکلاس دوستشان با لباسهای بالماسکه و کلاه کابویی… و رفتن به عروسی آن یکی دوستشان در قم با کراوات و… به امضای صفحهی اول کتاب نگاه میکنم. نوشته تقدیم به نازننیم بهنام بهزادی. صاحب امضا را میشناسم. حالا برای خودش داستاننویس است و فیلمنامهنویس است. میگویم: «مگه این نسخه رو خودت نخریده بودی بهنام؟» میخندد و میگوید:
«این هم از آن شوخیهای بونوئلی است. کتاب را به او قرض داده بودم و مدتها دستش مانده بود و وقتی بهم برگرداند برایم امضایش کرد!» کتاب چاپ قدیم را میبندم و چاپ جدید را باز میکنم. میدانم با آخرین نفسهایم هنوز برای خیلیها الهامبخش است، اما خوبیاش این است که نمیدانیم نسلها روح برگزیدهشان را هر بار کجا پیدا میکنند… یاد آخرین شگردهای بونوئلی به روایت بهنام میافتم که گفته چطور کتاب هر بار اتفاقی باز میکرده و باهاش برای دوستانش فال میگرفته… میگویم فال من را هم بگیر و این میآید: «به نظر میرسد که عشق دستکم در برخی محافل اجتماعی رو به نابودی است. مردم به آن به چشم یک پدیدهی تاریخی، به چشم یک توهم فرهنگی نگاه میکنند. آن را میکاوند و در صورت امکان به درمانش میکوشند… من اعتراض دارم. نه ما دچار توهم نبودیم. باید این را اعلام کنم، حتی اگر باور کردنش برای بعضی افراد مشکل باشد: ما واقعا دوست میداشتیم.»