*
اگر این فرضیه صحت داشته باشد که هر آدمی برای خودش لذتی گناهآلود -یا به تعبیر تفریحات توئیتری: گیلتیپِلِژر- دارد، در مورد خودم باید بگویم از تماشای سوتیهای مجریان تلویزیونی لذتی گناهآلود میبرم. و نه فقط سوتیها، بلکه حاضرجوابیها، مچگیریها و اجراهای مسلط و خوندارشان. مثل خیلیها مدتهاست با تلویزیون قهر کردهام و جز برای اطلاع بیواسطه از چگونگی دستکاری اخبار و حقایق به آن سر نمیزنم. اما گاه ساعتها محو ویدئوهای تصادفی میشوم که اکسپلورِر اینستاگرام از مجریان تلویزیونی روی گوشیام میآورد. اتحاد زاغولهای سهتیغ و تهریشدارهای یُبس. و چادریها و مانتوییهایی که… بگذریم…
واقعیت این است که در سالهای آغاز جوانی، خیلی دوست داشتم مجری تلویزیون بشوم. احساس میکردم استعدادش را دارم. بعدها فرصتش هم پیش آمد و امتحانش کردم، ولی انگار زمین بازی من نبود و نیست. اگر اوضاع صداسیمای مملکت چندان که افتاد و دانید نبود، شاید حالا اهالی خانوادهام، دوستانم، همسایهها و همکلاسیهای دبستان، جای هر عنوان شغلی دیگر، مرا با دست بر صفحهی تخت تلویزیون نشان میدادند و به عنوان مجری بازمیشناختند. این را هم اضافه کنم که غیر از تجربهی کوتاه در اجرای تلویزیونی، گذرم برای دفعات بیشتری به جام جم افتاده؛ هم به عنوان مهمان و هم -به شکل دامنهدارتر- به عنوان کارشناس/مجری ادبی رادیو.
دارم دربارهی رفتوبرگشتهایم به «ساختمان شیشهای» در قلب فضای بزرگ چندهکتاری جام جم حرف میزنم. آن ساختمان یگانه به سبک معماری بینالملل بر فراز تپهی سرسبز. کار دست معمار بزرگ تهران: عبدالعزیز فرمانفرمائیان… هنوز وقتی از خیابان ولیعصر به ساختمان شیشهای نگاه میکنم -مسجد بلال و ساختمان جدید رادیو تا اندازهای جلویش را گرفتهاند- یک اتفاق بیوشیمیایی در وجودم میافتد. چند هورمون بینام ترشح و پادتنی ساخته میشود که به قول بندهای آغازین شعر «سرزمین هرز» تیسیالیوت: «خواست و خاطره را در هم میآمیزد.» در این گرداب لذتبخشِ گناهآلود، صبحهای جمعهای را به یاد میآورم که بر خواب ناز غلبه میکردم تا بروم سر ضبط. به اصرار چند دوست روزنامهنگار -متصل به شبکهی روابط مجلهی چلچراغ- کارشناس/مجری شبکه بینالمللی «صدای آشنا» شده بودم و درباره نویسندگان معاصرْ برای شنوندگان فارسیزبان در اقصینقاط عالم حرف میزدم.
صحبت ده سال پیش است. ماشین سازمان میآمد دنبالم. از در ولیعصر وارد جام جم میشدیم و برای پخش زنده به ساختمان شیشهای میرفتیم؛ آن ساختمان که پیشتر تنها در وُلهی ابتدای اخبار ساعت چهارده دیده بودم. زیبا بود. خیلی زیبا. وقتی واردش میشدم، در انعکاس درخشان آینههای دورادورش، خودم را میدیدم که زیبا شدهام و دیگر نسبتی با مجریهای درِپیت تلویزیون ندارم؛ و مجری فرهیختهی رادیو از تبار قدیمیهای خوشصدا و کاردرست هستم. افسانهای بهواقعیتپیوسته میگوید بعضی مکانها آدمها را زیباتر نشان میدهند؛ حداقل به خودشان.
وقتی برنامه تمام میشد و از در جامجم خارج میشدم تا سوار ماشین سازمانْ از پشت چراغقرمز پارکوی وارد اتوبان چمران شویم و برگردم خانه، خیابان ولیعصر در همان چند قدم، زیباتر از همیشه میشد. نشانی ناب از پیوندی دیرین… رویایی که با شهرْ جورِ جور بود… به یاد میآورم بعضی وقتها میگفتم در برگشت ماشین نمیخواهم. دوست داشتم پیاده باشم و تا میدان ونک پیاده بروم و سوار خطیهای اکباتان که در ترمینال جنب میدان جا خوش کرده بودند، بشوم و به یاد بیاورم این منم که گاه نسبتی سورئال با شهر زادگاهم پیدا میکنم…
*
یادم هست -و نیست- آخرین بار کی پا به جام جم گذاشتم. مدتها بود گذرم آن طرفها نیافتاده بود. هر بار دعوت میشدم، نه و نو میآوردم. نشستن پشت صندلی استودیو، تماشای اتاق فرمان، خیره شدن به جدارهی شیشهای. تنظیم میکروفون و گوشی، همهی اینها کیف داشت و سرشار از فانتزی بود. شنیدن پلاتوها هیجانانگیز بود. هر اتفاق مربوط به رادیو و تلویزیون هیجانانگیز بود. اما من میلم را از دست داده و آرزو را در خودم کشته بودم. ورود به جام جم برایم شرم داشت، اما چندان هم نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. عقل چیز خوبی است. تا کی میخواستم با فانتزیهای دههی پنجاهی دربارهی مجلهی تماشا و شوی میخک نقرهای و ساختمان سیزده طبقه و ساختمان شیشهای رویاهای نوستالژیک ببافم و با هر بار خروج از جام جم، پیاده در خیابان ولیعصرْ سرگردان شوم. بروم پاساژ صفوی. از آن بستنیفروشی کوچولوی قدیمی، سه اسکوپ بستنی میوهای بخرم. بعدش به پارک ملت بشتابم و کنار دریاچه نیمهخشک بنشینم و شهر چهل سال پیش را انگار محبوس انفرادی در سلول نمور ششمتری تخیل کند، پیش چشم بیاورم؟
من که پدرم نبودم؛ و پدرانم… پس این «خالیبازی» به چه کارم میآمد؟ رادیو و تلویزیون ملی ایران کجا و صداسیما کجا؟ آن لوگوی قشنگ کجا و این لوگوی بیریخت کجا؟ چرا راه دور برویم و تاریخ معاصر را نبش قبر کنیم؟ آیتمهای صداسیمای نوجوانی من در دههی هفتاد کجا و این تودهی ایدئولوژیک در دههی نود کجا؟ مگر میشد به گذشتهی نزدیک پشتسرگذاشته -و نگذاشته- پشت کرد و صرفا گفت: «اجرا» میکنم، پس هستم؟
آن روز تابستانی، مهمان برنامهای ادبی رادیو فرهنگ بودم. پخش زنده نبود و قرار بود برنامه چهاردهم تیر و روز قلم -دقت کنید به این مناسبت- پخش شود. قرار بود دربارهی عادات نویسندگی چهرههای مشهور حرف بزنم. و دست آخر از خودم بگویم. چند مطلب جالب انتخاب کرده بودم که لابهلای حرفهایم بگویم. تهیهکنندهی برنامه، خانم جوان ریزمیزه و خوشسیمایی بود که دستی هم بر آتش نوشتن داشت. و کلاس نویسندگی خلاق میرفت. در حقیقت استاد آن کلاس خلاق که دوست من بود، مرا به شاگردش برای حضور در برنامه پیشنهاد کرده بود. خانمه آنقدر تبحر در فنکلام و هنر مذاکره داشت که من را متقاعد به غلبه بر شرم و حضور در جام جم و برانگیختن نئشگی بیمارگون برآمده از گیلتیپلژر حضور در رادیو و پوشیدن ردای اجرا کند.
برایمان استودیویی در ساختمان جدید رادیو، آن بنای دلگیر نسبتا نوساز -معروف به شهدای رادیو- نزدیک در ولیعصر آفیش کرده بودند. اما طبق معمول، «هماهنگیهای لازم» انجام نگرفته بود. بعد از چند تماس و نیم ساعت معطل، سر از استودیویی در ساختمان شیشهای درآوردیم. عصرگاه اوایل تیرماه بود، اما نسیمی خنک از فراز توچال میوزید. در مسیر کوتاه بین دو ساختمان با خانم تهیهکننده همقدم شدم. حرف زدیم و دربارهی سیر برنامه مشورت کردیم. خوب بود. عبور از آستانهی شیشهای هم خیلی خوب بود. تماشای گذرای یک مرد و یک زن در انعکاس آینههای نما… آن احساسِ… آن امکانِ… آن تلاقی و آن تداعیِ…
*
ترانهی گروه کیوسک متعلق به اوایل دهه هشتاد، در نوع خودش انتقادی سخت از مجریان تلویزیونی است. بیرونآمده از استودیوهای خانگی و آدمهای زیرزمینی تهران در عصر عروج اینترنت و شکستن انحصار رسانه. ترانهی «بیتربیت» را میگویم؛ همان که قافیههای نگفتهاش را خودتان باید حدس بزنید: «میگی از جنگ و کشاکش/ میگی از حریق نفتکش/ مجری اخبار و گزارش…» فارغ از درست و غلط این ترانه، میتوانید تصور کنید برای کسی که خوراک فرهنگیاش در سالهای دانشگاه چنین چیزهایی بوده و این ترانهها و نظایرش را از آرشیو زیرزمینی پاپ و راک دههی هشتاد زمزمه کرده، میل حضور در فضای جام جم چقدر میتواند مایهی شرمساری باشد: «یه برنامه واسه جوونی/ روزاتون سبز و آسمونی/ قدر میکروفنو میدونی…»
آنچه باعث این تضاد جانفرسا میشود، میل به یک حضور شهری است؛ حضوری برآمده از دل نیروهای واقعی زندگی. و آنچه فضای واقعا موجود میتواند در اختیارت بگذارد. یک جور رندی، فرصتشناسی، و البته کشش به تکروی نفرینشده: «دکورای جلف/ پر از گُلای گلایل و سنبل/ کلاغ با ادای بلبل/ اینا رو از کجا گیر آوردن…» اگر در جمعوتفریقهای روشنفکری به رسانههای رسمی فحش میدهند، باید بهشان دهنکجی کرد و یکراست رفت سراغ همانها تا نشان داد بچهپرروتر از آنی هستیم که شما فکر میکنید. «همه برنامهها پُرِ غصه/ مصاحبه با آدمای چرک و نشُسته…» در نهایتْ هم آنها را به زیر میکشیم و هم شما را. و شهر را، و فضای زندگی را در منطقی فوتوریستی از آن خود میکنیم… این بود مانیفست شهرگرایانه و کمابیش خوشخیال امثال ما در سالهای پسا-هشتاد. مخصوصا بعد از ۸۸ که باورهای نخبهگرایانه دربارهی سیاست و هنر و فرهنگ شکستی مطلق را تجربه میکردند و ظهور پدیدههایی غریبی مثل مرتضی پاشایی و امیرحسین مقصودلو در عرصهی فرهنگ عامه همه را به لکنت انداخته بود؛ آنها و مقلدان کاسهلیس تکثیرشدهشان در شبکههای مثلا سرگرمکنندهی «نسیم» یا «نمایش خانگی»: «کُتهای قهوهای/ خندههای لوس/ مجریای بیمعنی و چاپلوس/ میگه همه دزدن بقیه جاسوس…»
*
گفتم که. آن روز باد میآمد. ضبط برنامه که تمام شد، از همان اشارات مختصر میانمان مشخص بود من و خانم تهیهکننده، امتدادی ادامهدارتر را تجربه میکنیم. ازش خواستم برایم درخواست ماشین نکند. میخواستم در خیابان ولیعصر راه بروم. خودش گفت: «من هم تا جایی باهاتان میآیم، کار دیگری هم داشتم با شما.» احساس میکردم در آن یک ساعت ضبط، من هم -مثل او؟- مستعد آن کار دیگر شدهام. آشنایی و پیادهروی. و پا گرفتن امکان یک ملودرام فکرنشده و فوریفوتی. هدایای پنهان زندگی شهری. معجزهی رسانه… در تمام طول ضبط میدانستم از همیشه بهتر حرف زدهام. نکتهسنج بودهام. طنزی درست داشتهام. حالم خوب بوده است. وقتی حتی منشی بیحال صدا که برایش فرقی ندارد صدای کلاغها را ضبط کند یا صدای خسرو شکیبایی را، بهم گفت: «خیلی خوب بود!» یعنی اجرایم خوب بوده و اتفاق خوبی افتاده بود…
برویم مرحلهی بعد. از در جام جم خارج شدیم. آمدیم آن ور خیابان ولیعصر و در جوار مغازهها و برجها در سراشیبی ولیعصر سرازیر شدیم. از برگهای چنار نگویم برایتان. و جوی پرفشار آب که برای فصل تابستانْ غریب -و حتی اضافهکاری- بود. باد توچال به پس سرمان میخورد. سرم پایین بود. و کفشهای خانم تهیهکننده که جوراب شیشهایش (ملاحظهی سازمانی) را پوشانده بود، میدیدم. گلمیخ ریز طلایی داشت. تماماً چرم. سرم بالا بود و نیمرخش را میدیدم که نفهمیده بودم کی و در چه فرصتی آرایشی محو بر آن نشسته. در سازمان نمیتوانست رخ داده باشد. پس کجا؟ چطور؟ غرق همین امورات سورئال میآمدیم پایین و دربارهی داستانهای معاصر فارسی داد سخن میدادیم. داشتیم برای یک پادکست برنامهریزی اولیه میکردیم. آن موقعها پادکستها کیابیای فعلی را نداشتند. ایدهی خوبی بود. میتوانست محبوب و فراگیر شود. خانم تهیهکننده کارمند سازمان نبود. قراردادی نبود. اما رادیو را خیلی دوست داشت. همچنان که ادبیات را. هنوز نام کوچکش را نمیدانستم. نیازی به هیچ نوعی از دانستگی نبود. میخواستم بستنی بخرم برای جفتمان، اما انگار زیادهروی بود. از جلوی پارک ملت رد شدیم. و از جلوی برج ملت…
به تقاطع اتوبان نیایش و ولیعصر رسیدیم. این عجیبترین چهارراه جهان. اتوبانی که به دل خیابان میزند و در آن سمتش یک بلوار است. قطار بیپایان اتوبوسهای قرمز بیآرتی پشت چراغقرمز بند آمده بود. ادارات داشتند تعطیل میشدند و اتوبوسها شلوغتر. و چهارراه شلوغتر. اما راه ما برای عابران پیاده باز بود. در راه بازمان، به سمت میدان ونک میآمدیم. از تمام نقطههای این مسیر خاطره داشتم. بارها و بارها حدفاصل تجریش و ونک را پیاده رفته بودم. نسبت به این پاره از شهر احساس دلبستگی میکردم. حس خوشبختی. رفاه و تنعم. و اگر بشود گفت، هوشیاری. آن لحظهی برافروخته که حواسمان درگیر تمام ساحات شهر میشود. آدمها. مغازهها. تقاطعها. درختها. کمکم زبان باز کرده بودم و بی آنکه حواسم باشد حرفهایم چه تاثیر منفی یا مثبتی بر مخاطبم میگذارد و اصلا چنین بداههپردازیهایی باب طبعش هست یا نه، به مسیر ادامه میدادم…
آن دست خیابان مدرسهی رازی بود. ژاندارک سابق. یکی از بهترینها در تاریخ آموزش مدرن کشور. برای مخاطب و همراهم تعریف کردم یکی از معدود بختهایم در کودکی آن بوده که یک تابستان تمام، به واسطهی تسهیلاتی که وزارتخانهی محل کار پدرم فراهم کرده بود، در اردویی شهری مهمان سالن اجتماعات، استخر و غذاخوری مدرسهی رازی بودم. خودم هم خوشم آمده بود. دروازهی بستهی خاطرات به رویم گشوده شده بود… انگار بار دیگر کودک بودم و در شهودی نابهنگام احساس میکردم همسفرم هم این کودکانگی را احساس میکند.
*
آیا تا به حال اصطلاح «شرم نیابتی» را شنیدهاید؟ به آن شرم دست دوم هم میگویند. صحبت از یک مفهوم نسبتاً پیچیدهی روانشناختی است. یک نفر از نظر شما کاری ناخوشایند و شرمآور انجام میدهد، اما این شما هستید که به جای او، احساس شرم میکند. آنقدر بندبند وجودتان آزردهخاطر میشود که نمیتوانید آن موقعیت را تحمل یا تحلیل کنید. و فقط سکوت میکنید و خودخوری و خودزنی. این پیوند بین آزرم و آزردگی را شاید همهمان در سطوح مختلف تجربه کرده باشیم. مثلا وقتی امیرحسین مقصدلو -تتلوی خودمان- آن حرکات را در لایو اینستاگرام انجام داد؛ یا دیگر شاخهای مجازی وقتی برای جذب فالوئر تقریبا هر کاری میکنند. در دنیای واقعی، وقتی دو نفر را در خیابان میبینیم که دعوایشان شده و آبنکشیدهترین فحاشیها را نثار هم میکنند، باز این شرم نیابتی است که در ما نفوذ میکند و میتواند چنان قدرتمند باشد که اجازهی هر حرکتی را از ما بگیرد. قفلمان کند. مسخ شویم و دنبال سوراخموشی برای ضجه زدن و خَنج کشیدن بر سر و صورتمان برویم.
در ادامهی آن روز، در ادامهی آن امکان ملودرام، شرمی دست دوم را تجربه کردم. به مدت چند روز، چنان قفل و مسخ شده بودم که گریگور سامسا وقتی از خواب بیدار شد و فهمید تبدیل به سوسک شده است؛ سوسکی پرنده با بالهای سیاه و شاخکهای لرزیده، پریده از ضلع شرقی میدان ونک… حتی حالا هم نمیدانم تا چه اندازه مجازم در عمق این شرم فرو بروم و مذبوحانه دست و پا بزنم. فقط میدانم که از آن روز به بعد، نه خیابان ولیعصر و نه میدان ونک را نمیتوانم اندازهی سابق دوست داشته باشم؛ زیرا که دوست داشتن گاهی اوقات میتواند بسیار شرمآور از کار دربیاید… اگر تکلیف شهر تا این اندازه برایم مشخص است، تکلیف جام جم که آن نان را در دامنم انداخت، روشنتر از همیشه خواهد بود…
*
بهتر است قصه را از آخر شروع کنم. شب شده است. من مشغول درست کردن یک غذای حاضری با نودل هستم. میلی به غذا ندارم، ولی باید سر خودم را یک جوری گرم کنم تا «سرسام» سراغم نیاید. وقتهایی که اعصابم تا مرز فروپاشی، آشفته و مغشوش میشود، ضمیر ناخودآگاهم جای ضمیر هوشیار، فرمان ذهنم را در دست میگیرد و برای کنترل اضطراری شرایط دست به اقدامات عاجل میزند. یکی از این اقدامات، احضار و زمزمه کردن ترانهها، آهنگها و دکلمهها از اعماق ناپیدای وجود است. هیچ وقت معلوم نیست چرا میآیند و چرا میروند؟ و اصلا همهی اینها چه معنایی دارد؟ و نشانهها دال بر کدام ساحت از دریای وجودم است؟
آن شب ترانهی فیلم کلاهقرمزی سر زبانم افتاده بود. آن پرفروشترین فیلم تاریخ سینما تا سالها. مربوط به همان دورانی که مهمان تابستانی مدرسهی رازی بودم: «آقای راننده، آقای راننده، یالا بزن تو دنده، برو به سمت تهرون، میخوام برم تلویزیون…» به اتفاقات بعد از ترک جام جم نمیخواستم فکر کنم. و درگیر یک پاکسازی روحیروانی شده بودم. قبل از بیرون آوردن و بازکردن پاکت نودل، به خانم تهیهکننده پیغام دادهام: «چه شد؟ حل شد؟ ولتان کردند؟ کمکی لازم نیست؟» میدانم در صورت هر جوابی،گفتگو، معاشرت یا هر چه اسمش باشد، بین ما ادامه پیدا نخواهد کرد. همه چیز به خاطر آن شوک به انتها رسیده و سر نگرفته، پایان گرفته است. جواب میآید: «بله خوشبختانه، تعهد گرفتند، آزاد شدم، خواهرم برام…»
برمیگردم عقب. این یک قصهی تکراری در تابستانها و میدانهای شهر است. به میدان ونک رسیدهایم. برای هفتهی بعد قرار دیدار برای کار روی پادکست گذاشتهایم. کافهای همان نزدیکیها. توی برج اسکان که از قدیم مقر چند کافهی خوب و آبرومند بوده است. به دلم صابون زدهام. او هم لابد به دلش صابون زده. اما ون سفیدرنگ گشت ارشاد کاری به این چیزها ندارد. او فقط مطیع قانون است. قانون شهر که مصونیت است، نه محدودیت. و گوهریست در صدف… و هزار توصیف دیگر که طی دههها در ما درونی شدهاند. و لابد عادی و بدیهی. کاری به درست و غلط این قانون و این گفتمان ندارم. فقط آن لحظهی درماندگی یادم مانده است که در آن لحظه باید چه کار میکردم. هیچ نسبتی، جز نهایتا یک همکار، یک آشنای یکروزه با او نداشتم. نسبت رسمی که هیچ. نسبت غیررسمی هم نداشتم. وقتی تصور میکنم او چه حدی از شرم و تحقیر را در آن لحظهها تجربه کرده است، عرقی سرد و تیزابگون بر پیشانیام مینشیند…
بیجان و لهیده خودم را به صف طولانی تاکسیهای خطی اکباتان در ضلع غربی میدان ونک رساندهام. میدانم که تکهای از وجود سبکبالم، تکهای از ایمان بینقصم به زندگی شهری، همچون پرندهای از قلب من گریخته است… صف مسافرها جلو نمیرود… آرزوهای بربادرفته همچون جنازهها، باد کردهاند. صدها مرد و زن ایستادهاند به انتظار ونهای سبزرنگ تاکسی… هیچ چیز معنادارتر از این صحنهی شهری، در یکی از شلوغترین میدانهای شهر، در حاشیهی بلندترین خیابان شهر نیست… وقتی هفتهی بعد، لینک اینترنتی آن برنامهی رادیویی برایم فرستاده میشود، بازش نمیکنم. نمیخواهم صدای خودم را از پس صدای او بشنوم. شرم نیابتی، واقعا پدیدهی پیچیدهای است…