حکایت آن گندم‌ها که به دریا ریخته شدند؛ یا نشدند: درباره کوی دانشگاه

 

 

*

نشسته‌ایم دور هم. مثل همیشه داریم بحث‌های باطل می‌کنیم. سیگارها یکی‌یکی دود می‌شود. شوفاژ اتاق کار نمی‌کند. از موتورخانه‌ی خوابگاه خبر داده‌اند امشب باید سگ‌لرز بزنیم و به «هیتر»های کوچک زیرپایی که بعضی اشراف‌‌و‌اعیان‌ خوابگاه برای خودشان جور کرده‌اند، اکتفا کنیم. این آداب پذیرایی از یک مهمان نیست. کاش بچه‌ها بیشتر هوایم را داشتند. لطف می‌کردند یکی از پتوپلنگی‌ها را بی‌آنکه خودم درخواست کنم، بهم پاس بدهند. دلم یک نیکی بی‌پرسش می‌خواهد، اما مجبور می‌شوم ور سوسولی بچه‌تهرونی‌ام را نشان بدهم و بگویم سردم است و می‌ترسم سرما بخورم. این سرماها برای آن دو رفیق کُرد شوخی است و نیز برای آن رفیق لُر. سر به سرم می‌گذارند. پتو را پاس می‌دهند و بحث داغ‌مان ادامه می‌یابد.

*

کوی دانشگاه تهران بزرگ است. وقتی‌ غریبه باشی بزرگ‌تر هم می‌شود. اطلس جغرافیای کوی را خیلی ‌خوب به خاطر می‌آورم. آن بلوک‌های بی‌پایان را. چیزی همیشه آنجا -حتی وقتی دیگر گذرم بهش نیافتاد- توجهم را جلب کرده است. تنوع معماری‌ بلوک‌های کوی عملاً آن را به یک موزه‌ی سبک‌شناختی از دهه‌ی ۲۰ و ابتدای تأسیس تاکنون تبدیل کرده است. خیّرین شهرهای مختلف هر کدام در دوره‌ای  -در غیاب طرح‌های تفصیلی- برای دانشجویان شهرهای خودشان عمارتی را ساخته‌اند تا از خود باقیات صالحات بر جا بگذارند. چنین است که کوی امروز، از هر لحاظ حافظه‌ی انباشت‌شده‌ی فیزیکی تاریخ معاصر ماست.

نیکولا ماکیاولی، بنیانگذار علم سیاست مدرن، در دیباچه‌ی اثر سترگش «شهریار» چنین آورده است: «آنانی که نقشه‌های جغرافیا را ترسیم می‌کنند، می‌دانند برای بهتر دیدن دشت، باید بر فراز کوه ایستاد و برای بهتر دیدن کوه، در دشت جای گرفت.» وقتی درباره‌ی امیرآباد شمالی، این زمین شیب‌دار حائل میان دشت و کوه شهر، این باریکه‌ی حاصلخیز نشست‌کرده بر تپه‌های آبرفتی حرف می‌زنیم، از چه حرف می‌زنیم؟ از جغرافیا یا تاریخ؟ سیاست یا مدنیت؟ علم یا ثروت؟

اگر بخواهم به واژگان ماکیاولیستی پایبند باشم، باید بگویم «بخت» یا «هنر» تحصیل در دانشگاه تهران را نداشته‌ام و اگر بخواهم به تعابیر خاص او یعنی «ویرتو» و «فورتونا» پایبند باشم، باید بگویم ویرتو -هنر- و بخت -فورتونا- شهریارانه‌ی خود را به سیاقی دیگر بازیافته‌ام. به طریق اولی، حتی اگر دانشجوی دانشگاه تهران بودم، باز یک «تهرانی» بودم و امکان زندگی در کوی را نداشتم. اما این تمام ماجرا نیست. آخر من در دوره‌ای عملاً هفته‌ای حداقل دو روز را مهمان کوی بودم.

*

جلسه‌ی «جذب» است. می‌خواهیم یکی از مستعدها را که روز جشنواره‌ی مطبوعات دانشجویی، زیاد دوروبر غرفه‌ی ما می‌پلکیده، وادار به همراهی‌ با خودمان کنیم. یخ جمع بالاخره می‌شکند. رفیق قزوینی‌مان تکنیک طلایی قانع‌سازی‌اش را رو می‌کند: «این سرمایه‌داری هار متوحش با اینکه میلیون‌ها گرسنه در آفریقا هست، برای جلوگیری از کاهش قیمت‌ها در بازار، گندم مازادشو می‌ریزه تو دریا.» بقیه‌مان ظاهراً با حسرت و افسوس سر تکان می‌دهیم و نچ‌نچ‌ می‌کنیم.

من درعین‌حال که سردم است، نگرانم یکی راپورتم را داده باشد که دوباره قاچاقی آمده‌ام تو. دفعه‌ی پیش حراست فهمیده بود کارت ورودم جعلی‌ست، اما قسر دررفته بودم. مثل همه‌ی این چند ماه، به خانه خبر داده‌ام که شب نخواهم آمد و می‌روم «خانه‌ی دوستم». و خانه‌ی دوست کجاست؟ راست شکم خیابان امیرآباد را بگیر و همین‌طور بیا بالا… اگر مجبور شوم برگردم خانه، خیلی سه می‌شود. مگر نه این است که یک «فعال سیاسی» در گام نخست اهل «ترک‌گفتن» و «کنارگذاشتن» قیود دست‌وپاگیر باشد؟

پدر و مادرم به روشنی نگرانم هستند، اما چیزی که عوض دارد گله ندارد. نان سیاست را خودشان در دامنم گذاشته‌اند. پدرم فارغ‌التحصیل دانشگاه تهران است. در کوی زندگی کرده. خاطراتش را در نوجوانی برایم تعریف کرده. مخصوصاً آن یکی را. ریچارد نیکسون، رئیس‌جمهور آمریکا دیگر بار در خرداد ۵۱ وارد تهران شده. ۱۹ سال پیش برای اولین بار پا به جزیره‌ی ثبات گذاشته و آن بلبشوها به میمنتش برپا شده. سه کشته در دانشگاه تهران. و ثبت ابدی ۱۶ آذر در حافظه‌ی شهر. روز دانشجو. این بار نیز دانشجویان نباید بیکار بنشینیند. آمارش را گرفته‌اند که جناب رئیس‌جمهور از اتوبان «کِنِدی» آن زمان -چمران فعلی- قصد عزیمت به سعدآباد را دارند. خب چی بهتر از این؟

ضلع غربی کوی، همسایه‌ی اتوبان است. شبانه جمع می‌شوند و صدای اعتراض‌شان را به گوش جناب رئیس‌جمهور می‌رسانند. ساواک شبانه به کوی می‌ریزد و بگیروببند را آغاز می‌کند. راهروها پر است از دانشجویان شورتی از تخت‌خواب بیرون‌کشیده. پدرم آن شب، سیاسی می‌شود. انگار در ژنتیک این دشت کوه‌شده یا کوه دشت‌شده است که سیاسی شود. و چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است؛ من فرزند همان پدرم. رفیق شفیق ۱۶ آذرها. گناهکار رستگار این روز تکرارشونده در تقویم پاییز…

تنها دو صدحیف که برای پیوستن به امواج تاریخ، کاهلی کرده‌ام و در کنکور رتبه‌ی تأسف‌آور آورده‌ام و حالا مجبور شهروند دوفاکتوی این شهر باشم.

*

برای امروز خودم بسیار متأسف هستم. هیچ موضعی ندارم. من یک واداده‌ام. تن‌داده به شرایط. پشت‌کرده به آرمان‌ها. دوستانم خاطره‌ی خوبی از من ندارند. سال‌هاست حتی از دور هم دستی بر آتش ندارم. کنار کشیده‌ام و دارم نان‌وماستم را می‌خورم. رفقای سابقم در گوشه‌گوشه‌ی دنیا پراکنده شده‌اند. یکی‌شان که ایران مانده، در یکی از شهرستان‌های نزدیک پایتخت، فعال حقوق حیوانات شده. باز هم حاشا به غیرتش که تتمه‌ی افکار اومانیستی‌اش را جای موج‌سواری اینستاگرامی صرف احشام و ماکیان و سگ‌وگربه‌ها می‌کند…

هر وقت خبری از دانشگاه می‌شود، وجودم آتش می‌گیرد. چه پیارسال. چه امسال. خاطرات به هم وصل می‌شوند و امتدادی جمعی به خود می‌گیرند. باید قدرت همدلی داشته باشم. اما می‌دانم که در نهایت یک تفاله‌ام. یک پیرپاتال. کسی که همان موقع، در چلچلی جنبش دانشجویی کنار کشید و پیش از شروع توفان بزرگ، بادبان‌ها را پایین داد. مصیبت اینجاست که امثال من را حتی نمی‌توان خائن به شمار آورد. مسیح‌شان را به سی سکه‌ی نقره نفروخته‌اند. زیر اخیه نرفته‌ و برگه‌ی سفید جلویش نگذاشته‌اند و نگفته‌اند یالَا بنویس. خودشان، بی‌سروصدا راه‌شان را کشیده‌اند و رفته‌اند و نام عمل‌شان را «تأملات درونی» گذاشته‌اند.

چند نفری را مثل خودم می‌شناسم. اتاق‌های کوی ما بی‌بته‌ها چطور از اتهامات وارده تبرئه می‌کنند؟ سکونتگاه موقت رؤیاهای نسل‌درنسلی. بازتولید خاطرات تکراری. نوارهای هواگرفته‌ی واژه‌های مستعمل سیاست به وقت «کنش رادیکال»…

*

دو میله‌ی گشاد در انتهای نرده‌های دیواره‌ی بالایی مجتمع کوی هست که از آنجا خزیده‌ام تو. اما آنتن در خوابگاه زیاد است و فعالیت‌های اخیرمان در دانشگاه، خصوصاً شلوغ‌‌کاری‌های شانزده‌آذر، ما را گاو پیشانی‌سفید کرده است. احتیاط همیشه و درهمه‌حال، شرط عقل است. دیگر سردمان نیست و ویراژ دادن میان بحث‌ها داغ‌مان کرده است. به زودی متوجه می‌شویم آن چهره‌ی مستعد علاقه‌مند، خودش بی‌دنگ می‌دنگد و سابقه‌ی مُکفی خانوادگی دارد و نیاز به آب‌وتاب‌دادن و بازخوانی نصوص پایه برایش نیست.

پسر می‌خواهد اگر می‌شود در شماره‌ی بعد نشریه برای‌مان بنویسد. درباره‌ی چه؟ چیزی که خودش «فاشیسم» می‌نامد و به نظرش قرار است به زودی در کشور زمام امور را در دست بگیرد. عقلش خوب کار می‌کند. حدسش این است که سال بعد و پیامد انتخابات دور دوم شوراهای شهروروستا، اتفاق‌هایی می‌افتد. هنوز در سال ۸۳ به سر می‌بریم و کبک‌مان خروس می‌خواند و با پیش‌گرفتن «سیاست رادیکال»، سیاست روز را دنبال نمی‌کنیم. از وقتی انتخابات انجمن صنفی را برده‌ایم، همه عاشق چشم‌وابروی ما شده‌اند و دوست دارند بیایند با ما اثتلاف کنند. ملّی‌ها. تحکیمی‌های شورشی. جبهه‌ی دموکراسی‌خواهان. چپ‌های سنتی. چپ‌های صنعتی. کوه‌ها. دشت‌ها. همه و همه. تنها دانش‌آموختگان لیبرال‌ آمریکاپرست تازه‌سربرکرده‌اند که موی دماغ‌ ما شده‌اند، اما با توسل به گندم‌های ریخته در دریاها، با نورانداختن مجدد خاطرات سفرهای ریچارد نیکسون، پته‌ی همه‌شان را روی آب خواهیم ریخت. آشی برای‌شان می‌پزیم که یک وجب روغن رویش باشد…

یادم می‌آید که اولین سفرم به خوابگاه دانشجویی، اتفاقا به کوی دانشگاه تهران یا هر خوابگاه دیگر در پایتخت نبود. سال ۸۲، وقتی هنوز خبری از «چپ» در جنبش دانشجویی نبود، همراه دوستی دیگر روانه‌ی مشهد و دانشگاه فردوسی شدیم تا با هسته‌ای دیگر، بیشتر آشنا شویم. آن‌ها را در مراسم سالگرد مرگ «صفرخان قهرمانیان» -قدیمی‌ترین زندانی سیاسی کشور که از سال‌های دهه‌ی ۲۰ در زندان بود و بهمن ۵۷ آزاد شد- دیده بودیم. آن‌ها از مشهد خودشان را رسانده بود به مراسم. به زودی فهمیدیم مثل خودمان کرمکی هستند و به قول یکی‌شان می‌خواهند به‌زودی «پا به توپ» شوند. قصد داشتند نشریه‌ای در فردوسی راه بیندازند. با سلام و صلوات ازشان جدا شدیم و آدرس ایمیل‌شان -این وسیله‌ی بسیار جدید ارتباطی- را گرفتیم و چند ماه بعد که شماره‌ی اول نشریه‌شان درآمد، ما در ایستگاه قطار مشهد بودیم.

قرار بود دو روز مهمان‌شان باشیم تا «انتقال تجربه» صورت بگیرد. برای‌مان کارت مهمان گرفته بودند. یادم است آش شله‌ای را که با آن سه نفر روی اجاق کوچک آشپزخانه -هر طبقه‌ی خوابگاه، آشپزخانه‌ی مجزا داشت- گرم کردیم و تکیه داده به تخت‌های فکسنی، با قاشق‌های زنگ‌زده خوردیم. و بعد نشریه‌ای را که آن‌ها درآورده بودند خواندیم. نامش «لوگوس» بود؛ ریسوگراف بی‌کیفیتی پر از فیلسوفان مُد روزی نظیر دریدا و هوسرل و گادامر-به عنوان پوشش- تا نقد شدید -به عنوان اصل جنس- به دولت مستقر اصلاحات برپایه‌ی تحلیلی در زمینه‌ی چرایی و چگونگی پس گرفتن لوایح دوقلو توسط رئیس‌جمهور منفعل وقت که حتی به دموکراسی -این روبنای بورژوازی- اعتقاد واقعی نداشت؛ چه برسد به دیگر چیزها.

هنوز بعد از چند سال، جان‌های جوان ما پس‌لرزه‌ی شوک‌ توقیف فله‌ای مطبوعات را در وجودش احساس می‌کرد. وقتی «کنفرانس برلین» -اگر نامش به گوش‌تان نخورده، حتما درباره‌اش گوگل کنید- آن‌طور به افتضاح نشسته و مردم اخبار دادگاهش را با ترس‌ولرز دنبال کرده بودند، هوشیارترها فهمیده بودند که زرت دوم خرداد نیامده قمسور شده و الانه‌هاست که غزل خداحافظی را بخواند. تاریخ معاصر سرشار از لحظه‌هایی‌ست که از میان شکاف و خلأی سیاسی و مدنی، و عمدتاً به دست خُرده‌پاهای فسقلی‌ها، جریان‌های تازه پا می‌گیرند. این بود که فکر می‌کردیم شاید بشود آستین را بالا زد و تاتی‌تاتی دست به کار خلق «صدایی دیگر» شد. و خوابگاه‌ها، پناهگاه و آسایشگاه و باشگاه و دامگاه ما شدند. کمیته‌های تکفیر و تکریم را در خوابگاه‌ها برگزار می‌شدند. ستادها. شب‌های مجله‌بستن. قرار گذاشتن. اتحاد. افتراق. جذب و دفع. گاه مثل بچه‌ی آدم می‌رفتیم کارت ملی می‌گذاشتیم و به عنوان «مهمان» وارد می‌شدیم و به خوابگاهی‌ها بپیوندیم. گاه از دیوار راست بالا می‌رفتیم. گاه از در انبار و آشپزخانه ردمان می‌کردند. گاه مخفی‌شده در اتوبوس‌هاس سرویس. و گاه… و گاه…

*

چرا خوابگاه؟ چرا میان پیغمبرها جرجیس؟ یعنی هیچ جای بهتری برای ژیمناستیک‌های سیاسی ما در سال‌های آغازین دهه‌ی هشتاد وجود نداشت؟ جا قحط بود؟‌ ستادها چرا در خوابگاه‌ها تشکیل می‌شدند؟

جواب واقعی: واقعا نمی‌دانم. اما چند جواب حدسی:

یادم است چند باری میان کاج‌های پارک لاله قرار گذاشتیم. چند باری در کلاس‌های خالی از سکنه‌ی دانشکده‌ی علوم سیاسی. حتی یک بار در پارک ساعی که دور بود، ولی دنج‌تر بود. فراموش نکنیم که درباره‌ی چه فعالیتی حرف می‌زنیم. فعالیت دانشجویی حتی در نوع «علنی»اش با درصدی مخاطره همراه است. کمترینش این است که گاو پیشانی‌سفید می‌شوی و میان همکلاسی‌ها انگشت‌نما. به چشم می‌آیی و توی چشم هستی. پشت سرت پچ‌پچ هست. پس نباید زیاد «تابلو» باشی. در سلف، در تریا، در بوفه‌ی دانشگاه نمی‌شود زیاد از این حرف‌ها زد. معدود کافه‌های بیرون دانشگاه -آن موقع از کمیت و کیفیت امروز برخوردار نبودند- هم گران بودند و هم «سوسول‌مأب». دوستان شهرستانی با کنایه و نفرت بهشان نگاه می‌کردند و چای در لیوان یک‌بارمصرف را به آن ادااصول‌ه ترجیح می‌دادند. و خانه‌ها ناامن‌تر از کلاس‌ها و بوفه‌ها. پدرمادرهای همیشه مشکوک و نگران تهرانی. بچه‌ام دارد دستی‌دستی خودش را به فنا می‌دهد. خانه‌‌های مجردی دوستان مرفه‌تر هم دردی از کسی دوا نمی‌کرد. صاحبخانه گیر بود و خانه‌ها بپا داشت…

کلاً انگار باید بپرسید چرا یک فعال دانشجویی از نوع سیاسی و از نوع به اصطلاح رادیکال، فکر می‌کند همیشه توی چشم است. تحت نظر، تحت کنترل، تحت تعقیب است؟ این احساس فزاینده، این دوبه‌شکی در خوابگاه به حالت تعلیق درمی‌آمد. در خوابگاه، حتی آنتن‌ها و خبرچین‌ها خودی بودند. غیرخودی‌ها هم خودی بودند. تحقیر، آدم‌ها را هم‌سرنوشت می‌کند. بیست‌ویک‌ساله‌ها، بیست‌ودوساله‌ها، بی‌پناه‌ها، خرها، گاو‌ها، به خوابگاه می‌آیند تا با یادگاری‌های نوشته بر دیوار، با آثار همیشه‌برجامانده از ساکنان قبلی یکی شوند. سال‌ها می‌گذرد و گوشه‌ی آن موکت هنوز سوخته است. آن دیوار انگار طلسم‌ شده باشد، بعد از هر بار تعمیر و بازسازی و رنگ‌آمیزی، هنوز طبله کرده. در چنین جایی، انگار درماندگی، منجر به احساس آزادی می‌شود. و احساس آرامش. ناگفته پیداست، چنین احساساتی بسیار «خوابگاهی» هستند. و خانه و خیابان و دانشگاه، در برابرش به زندان شبیه‌اند. عجیب نیست؟ چرا جایی مانند خوابگاه -این زندان با درهای نیمه‌باز- با مقررات گاه سفت‌وسخت آمدوشد باید سکوی پرتاب به دنیای آزاد باشد؟

البته از یک مساله‌ی مهم دیگر هم نباید به سادگی گذشت. شلوارک پوشیدن و لم‌دادن به متکا و بساط آس و شاه و بی‌بی ‌دل و حکم‌لازم و کوت کردن و در حینش مباحثه و مناظره کردن لذتی دارد که هیچ جای دیگر ندارد. یادی هم کنیم از چیپس و ماست  موسیر و دیگر مخلفات، چندان که افتد و دانید… به عبارت دیگر، اوقات خوش آن بود که با دوست در خوابگاه به سر شد، باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود…

*

شوک بزرگ مهرورزی در سال ۸۴، باعث می‌شود کم‌کم از آرمان‌های «جنبش» دانشجویی دست بکشم و زندگی بی‌حاشیه‌‌ای‌ را پی بگیرم که از دم صبح ازل تا آخر شام ابدْ سرنوشت هر جوان کله‌قورمه‌سبزی بوده است. من می‌بُرم، اما بسیاری از بچه‌ها که هنوز «تغییرات قهقرایی» را، شکست را باور نکرده‌اند ادامه می‌دهند و دو شانزده آذر دیگر را هم به لطایف‌الحیل و در فرصت پدیدآمده میان اختلافات حاد انجمن‌‌اسلامی‌ها و دیگر جریانات اصلاح‌طلب دانشجویی، در دست می‌گیرند.

بعد از آنکه رئیس‌جمهور اصلاح‌طلب اسبق را در آخرین حضورش در دانشگاه «هو» می‌کنیم و آن بلواهای معروف برپا می‌شوند، کانون توجه‌ها روی ما برمی‌گردد. به خیال خودمان گل‌ کاشته‌ایم. کاری کرده‌ایم کارستان. کنفرانس برلینی دیگری راه انداخته‌ایم. بسیاری از رفقا فکر می‌کنند در حال فتح سنگر به سنگرند و دور شدن اصلاح‌طلب‌ها از حکمرانی، فرصت است نه تهدید. چند اعتصاب کوچک و ناموفق در خوابگاه، نخستین تهمید ماست و بیانیه‌های مکرر انجمن صنفی. حالا دیگر کمتر از بچه‌ها خبر دارم. کمتر قاچاقی از لای میله‌ها رد می‌شوم. کمتر آدم جذب می‌کنم. حتی آدم‌های اخیراًجذب‌شده ممکن است من را نشناسند یا فقط اسمم را شنیده باشند؛ منی که یهودی سرگردان خوابگاه‌ها بوده‌ام. کشیش اعتراف‌نیوش و دبیر کمیته‌ی تفریحات سالم حزب فرضی‌. فعال مایشاء. همه‌کاره و هیچ‌کاره. راهنما به چپ و گردش به راست…

قرار است در آن آخرین شانزده آذر، در اعتراض به چپاول‌های «پوپولیستی»، در اعتراض به رئیس تازه دانشگاه، در اعتراض به هر چیز و هر کس، دانشجویان از طیف‌های مستقل مختلف جمع شوند و اعتراض‌شان را «با صدای بلند» اعلام کنند. قرار است من هم در سازماندهی نقش داشته باشم. اما نمی‌روم. میله‌ی گشادشده را مدتهاست بسته‌اند و از راه دیگری باید وارد شد. میمون درخت نارگیلی که منم، راهش را پیدا می‌کند و این بار از میله‌ها می‌رود بالا، ولی به محض پایین پریدن، پایش پیچ می‌خورد.

«از صفِ غوغای تماشاییان

العازر

گام‌زنان راهِ خود گرفت»

می‌گویند «درام» وقتی شکل می‌گیرد که قهرمان کاری را باید و از او انتظار می‌رود، «نکند» و یک کار دیگر بکند. من هم جای زنگ‌زدن و کمک خواستن از بچه‌ها، با همان پای لنگان، تا دم در خروجی می‌روم. درد می‌کشم و بدروگویان به ساختمان‌های بتنی، به رخت‌های آویزان، به پنجره‌های کثیف، راه‌پله‌های مشکوک، بوهای نامطبوع، و موزیک مُرکب از حسن زیرک و شهرام شب‌پره و لد زپلین، نگاه می‌کنم.

«دست‌ها

در پسِ پُشت

به هم درافکنده»

بله. همه را «نگاه» می‌کنم و جای شرکت در جلسه‌ی سرنوشت‌ساز هماهنگی، از برابر چشمان حواس‌پرت مأمور حراست که سرش توی گوشی‌اش است رد می‌شوم و پا به «خیابان» می‌گذارم تا قهرمان درام خودم باشم:

«و جانَش را از آزارِ گرانِ دِینی گزنده آزاد یافت:

-مگر خود نمی‌خواست، ورنه می‌توانست!»

در آن شانزده آذر که در آن حضور ندارم، پسری جوان با آرایش زنانه ظاهر می‌شود. در آن سرما، اورکت آمریکایی را از تن درمی‌آورد و سایر لباس‌های بالاتنه‌اش. با «ماتیک» روی بدنش شعارهای رادیکال نوشته است. او اعتقاد دارد که انقلاب باید از بدن‌ها شروع شود. چیزی شبیه رقص یا پرفورمنس را هم اجرا می‌کند. ده‌ها دانشجو حیرت‌زده نگران او هستند. من آنجا نیستم. درد پا خانه‌نشینم کرده است. عکس‌هایش را بعداً می‌بینم. اسباب استهزاست یا افتخار؟ آیا اگر در آن جلسه‌ی هماهنگی در خوابگاه حضور داشتم، چنین احتمالی طرح می‌شد؟ شاید او بداهه به چنین کاری دست زده است.

لازم به تذکر نیست که او همان پسر فعال، خوش‌چهره و «علاقه‌مند» است که درباره ظهور «فاشیسم» اخطار داده بود. و حالا داشت به شیوه‌ی خودش، به شیوه‌ای که تنها از دست او برمی‌آمد، واکنش نشان می‌داد. اختلال شیدایی دوقطبی. درباره‌اش چنین گفتند. انگار مدتی طولانی در آسایشگاه بستری هم شد. دیگر او را ندیدم، اما در عکس‌هایی که یکی از بچه‌ها بعدها نشانم داد، رنگ قرمز ماتیکْ زیر آفتاب تنبل پاییزی، تلألؤی ویژه داشت؛ بسیار ویژه. خوب که دقت کنی، می‌توانی لوله‌ی ماتیک مربوطه را در گوشه‌ای از عکس‌ها بیابی. و من حالا، بعد از این همه سال، تنها به همین فکر می‌کنم: ماتیک؛ برای آرایش چهره و نیز شعارنویسی بر بدن‌. از خلوت خوابگاه تا مخاطره‌ی دانشگاه و استراحت آسایشگاه…

این پایان آن زمانِ جنبش بود. چندی بعد، معاون رئیس‌جمهور مهرورز در سفر سالانه به آمریکا، مدعی شد که ایالات متحده گندم‌های مازادش را در دریا می‌ریزد. واکنش کاربران شبکه‌های اجتماعی، فعالان مدنی و خبرگزاری‌های آمریکایی، بهت و شگفتی بود. آن‌قدر ناباورانه که کنجکاو شدم بیشتر درباره‌ی این واقعیت یا افسانه‌ که برای دهه‌ها انگیزه‌ی جذب دانشجویان به انگاره‌های چپی بوده است تحقیق کنم. تحقیقاتم تا این لحظه حاکی از آن است که… بگذریم، نتیجه‌ی تحقیقاتم بیشتر به خوددرگیری‌های شخصی من ربط دارد تا قلم‌فرسایی بر کاغذهای گران‌شده‌ی مجلات. با این همه اما چیزی هست که به تک‌تک ما ربط دارد: «چرا باید حرف رادیکال‌ترین چپ‌ها به مزاج رادیکال‌ترین راست‌ها خوش بیاید؟» فکر کنم این سؤال را باید از گردانندگان مجلات رادیکال دانشجویی آن سال‌ها بپرسیم… و دست آخر، شاید اینکه به قول نابغه‌ی فقید، فریدون رهنما: «گذشته مرگ نیست نقاب نیست گندم است لاله است و جان…»

*

اگر معتقد به زبان گویای اشیا باشیم، شاید بتوانیم «ریش‌تراش» به سرقت‌رفته‌ی کوی دانشگاه ۷۸ -اگر لازم می‌دانید در این باره نیز گوگل بکنید- را مهم‌ترین شیء نمادین تحرکات دانشجویی بعد از انقلاب بدانیم. اما من به نمادهای ملتهب این‌چنینی کاری ندارم و دنبال چیزهای معمولی‌تر می‌گردم. از خودم می‌پرسم آیا نسل‌ بعدی تحرکات نیز زبان گویای شیءواره‌ی خویش را داشتند؟ خوابگاه، این سریر پادشاهی اجناس مستعمل و بنجل، این سمساری دست‌دوم‌ها و حاصل‌جمع مهرهای صبورانه‌ و فقیرانه و مادرانه از اقصا نقاط کشور، تاج خار را بر سر کدام شیء می‌گذاشت؟ و حافظه‌ی تلنبارم از جان من چه می‌خواهد؟

جان بکَن. آیا راهروها، بُردها، اتاق‌ها، حیاط‌ها و سالن‌های غذاخوری مرا به یاد می‌آورند؟ آیا قفسه‌های گالوانیزه‌ی اتاق‌های خوابگاه که به شکل محیرالعقولی جزوه‌ی «مکانیک سیالات» را با «گروندریسه» مارکس و نمایشنامه‌های آرتور میلر پیوند داده بودند، به یادم می‌آورند؟ کمدهای نیمه‌قفل؟ دمپایی‌های دزدی؟ شامپوهای خمره‌ای؟‌ کامپیوترهای ذغالی؟ سی‌دی‌ها؟ کتاب‌‌ها با مهر کتابخانه‌ی مرکزی؟ و گاه دوربین‌های عکاسی وقتی دانشجویان دلزده‌ی مهندسی هوس «هنر» به سرشان می‌زد؟ ‌آیا ترامادول‌ها ما را به یاد می‌آورند؟ و شطحیات شورانگیز انقلابی‌ ما را؟ آیینی پابرجا داشتیم مبنی بر اینکه هر صبح بعد از بیدار باش، دور هم جمع شویم و مثل سورئالیست‌های فرانسوی در حدفاصل دو جنگ جهانی، خواب‌های دیشبی‌ را برای هم تعریف کنیم؟

آن بار را که با هزار دردسر ویدئو پروژکتور در سلف راه انداخته‌ایم و فیلم «یول» -راه- ییلماز گونای، کارگردان فقید کُرد ترکیه را برای همه پخش کردیم به یاد می‌آورم. همه‌مان باور کرده بودیم که به راستی همو هستیم: همان مرد گیرکرده در قندیل… خدا می‌داند چند نفر را به این مرام و مسلک گروانده‌ام. خوابگاه‌های دانشگاه شریف، تهران، امیرکبیر، علامه به هنوز به طرح‌وتوطئه‌های چنین‌وچنانی من و ما آغشته‌اند. ما شکارچی‌ها. ما آژیتاتورها. ما شبکه‌سازها. ما افیون‌ها. در وقت بریدن، خودم را این‌گونه تسلا دادم که کار خود را کرده‌ام و چوب دو امدادی حالا در دست بقیه است؛ اما اگر پوپولیسم بگذارد. فهمیده بودم از یک جوانک تهرانی «دانشگاه‌آزادی» بیش از این برنمی‌آید. انگار فهمیده بودم آن اشیا من را به حافظه‌شان راه نخواهند داد. پس، بس است چسباندن خود به دیگران. مدرکت را بگیر و بزن بیرون و سربازی‌ات را برو و زندگی واقعی‌ات را آغاز کن.

شاید سؤالم را باید دوباره بپرسم: آیا شی‌‌ای را به خاطر می‌آوری آقای ماکیاولی؟

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.