۱.
اساساً شمیران تاریخی سراسر متفاوت از تهران دارد. شمیران را در کتابها بخشی کوچک از ناحیهی تاریخی بسیار وسیع «قصران» میدانند و تهران را دهستانی از توابع «ری». قصران نه تنها جغرافیایی متفاوت که تاریخ و فرهنگ و زبانی متفاوت از ری داشته. گویا معرب کوهساران است. ولایتی بوده درازدامنه که پای سلسلهجبال البرز از طالقان تا دماوند کشیده میشده. دودمان حکمرانی خودش را داشته و همواره –احتمالاً به خاطر تقدس کوهستان البرز- استقلال تاریخیاش را در برابر ری کسب کرده. این وجه تاریخی هرچند کمتر شنیده شده و بسیار کمتر از شنیدهها جدی گرفته شده، شاید بتواند راهگشای ما در حل برخی مسائل «فضاشناختی» تهران معاصر باشد .
تهران بزرگ معاصر از رشد هستهی مرکزی تهران قدیم به چهار طرف خود سامان یافته است. اما این تنها یک سویه از ماجرای گسترش تهران است. بسیار دربارهی آن نوشتهاند. توپوگرافیها تهیه کردهاند. در صفحات اولیهی اطلسهای جغرافیایی برایش تاریخ دستوپا کردهاند. برداشتن حصارها. پر کردن خندق. تخریب دروازهها. همهی اینها درست، ولی معمای شمیران چه؟ شمیران کجای این نقشه جا دارد؟ آیا صرف این که این خطهی رازآمیز را ییلاق اعیان و اشراف تهران بدانیم، کافیست؟ آیا همین که اقامتگاه تابستانی سفرای روس و انگلیس و آلمان و ایتالیا را روی نقشه علامتگذاری کنیم، تاریخ شمیران را مشخص میکند؟
اگر قرار باشد تهران بزرگ امروز را خاستگاه و نفسگاه «تجربهی مدرنیتهی ایرانی» بدانیم، آنگاه شمیران حتماً محمل بنیادی شماری از مهمترین مولفههای این مدرنیتهی اجتماعی است. تنوع سبک زندگی، گردش فزایندهی پول و غربگرایی، در معنای روزمرهشان به احتمال قریببهیقین از جلوی آینهی دختران و پسران جوان شمیراننشین و خانوادههای پولدارشان شروع میشود. میگویند «پا» قلب دوم انسان است. تهران به دیو وارونهکاری میماند که فعلاً جای پا روی دستش راه میرود. مدرنیته را قاعدتاً باید پولدارها پیش ببرند و پشتیبانی کنند، اما در ایران علیالظاهر روال برعکس است. این بازار و بهارستان و محلات تهران قدیم هستند که انقلاب مشروطه و انقلاب ۵۷ را پدید میآورند و اعیان محافظهکار هراسان از انقلاب را در دخمههای شمیرانیشان حبس میکنند.
۲.
جغرافیای امروزی شمیران، از گسترش شعاعی چندین هستهی روستایی به وجود آمده است. محلات امروزی بالواقع روستاهایی با دارودرخت فراوان بودهاند که به تدریج و به خصوص بعد از پهلوی دوم رو به نوسازی گذاشته و حول بافت روستایی اولیه، ویلاها و آپارتمانهای مدرن را برای اسکان لذتبخش طبقهی پولدار جدید و خیل خارجیان تهراننشین سامان بخشیدهاند. بافت روستایی هنوز پابرجاست. کافیست در الهیه یا کامرانیه و قیطریه قدم بزنی تا بهیکباره با خیابانی کهنه، خانههایی با مصالح بنایی، قهوهخانه و مسجد و قصابی -درست مثل یک روستای واقعی- روبرو شوی.
همزمانی بافت جدید و قدیم بسیار شگفتانگیز است. انگار محلات روحی دارد که تا آخرین قطرهی خون در برابر روند تخریب و نوسازی مقاومت میکنند. نام محلات هنوز یادآور اقتدار اربابرعیتی هستند. اشراف زمیندار صاحب باغها بعد از اصلاحات ارضی، در یک دگردیسی یکشبه کارخانهدار و صنعتگر شدهاند. ترجیح دادهاند خاطرات کوچهباغی قدیم را به فراموشی بسپارند. ملک آبااجدادی را چندپاره کرده و فروختهاند به طبقه متوسط خوشنشین دهههای بیست و سی و چهل و خود یا عازم فرنگ شدهاند یا پول را انداختهاند در «صنایع ملی» تا طبق منویات ملوکانهی پهلوی دوم، چرخ انقلاب سفید بهتر بچرخد. اگر اوضاع ارباب و خان این است، در رعیت ولی اثری از این جوش و خروشها نیست. اگر بخت یار باشد، میتوانی –هر چند به سختی- در بافت روستایی کامرانیه و الهیه، پیرمردانی را ببینی که با زبان قصرانی گفتگو میکنند. روستاها با حداکثر اقتدار ممکن، هستههای اولیهشان را حفظ کردهاند و احتمالاً تا دههها حفظ خواهند کرد. جسم تغییر میکند، ولی جان هرگز. شمیران نمیتواند خاطرات خوش روستایی را کنار بگذارد.
آیا اصرار به حفظ خاطره و ساحت روستایی نزد شمیران، واجد معنایی برای مدرنیتهی ایرانی است؟
۳.
الکتروم آلیاژی است از طلا و نقره. شاید من احمق باشم و خیالپرداز. بر پیشانی شمالغربی شهر، بالاتر از سعادتآباد و اوین، لکهای بر روی کوه نشسته که رنگ و بافتش به روشنی از قسمتهای مجاورش متفاوت است. گویا معدن سنگی است که برای دههها بهرهبرداری میشده و حالا دیگر متروکه شده. قسمتی بریده از یک کوه؛ قسمتی بریده از البرز. یک زخم دستساز انسانی بر پیکر البرز قدسی که مثل یک ماهگرفتگی ابدی بر صورت شهر نشسته. بچهتر که بودم به لطف پدر زمینشناسم چیزهای زیادی از سنگ و زمین میدانستم. نام الکتروم را هم باید از زبان پدرم شنیده باشم. هر وقت هوا صاف بود و میشد کوه را دید، نگاهم میچرخید سمت معدن متروک اوین و خیال برم میداشت که آن لکه، معدن الکترومی بوده که ذخیرهاش تمام شده. به حال طلاها و و نقرهها دل میسوزاندم. افسوس میخوردم که لکّهی بیچاره زمانی چه درخششی داشته و تا آفتاب بهش میخورده، شهر روشن میشده. شبها، مهتاب و الکتروم همنوازی قشنگ و نابی داشتهاند. پسربچهای بودم با ذهنی بیشفعال. غرق موهومات و مغروق ناآگاهی. خیلی زود فهمیدم الکتروم واقعی یعنی چه؛ اما افسوس که من همان الکتروم خودم را میخواستم.
معدن درخشان موهومی تا امروز سندی بوده و هست در اثبات حقانیت حس تعلق به شهر. وقتی یک بچه دهساله برای شهرش خیالات طلایی میبافد، یعنی شهر بزرگ و طلا انگار نسبتی تلویحی با هم دارند. طلا، رنگ شهرهاست. و این هیچ ربطی به پول و تجارت و اقتصاد ندارد و به چیزی که هنوز هم درست نمیدانم چیست ربط دارد. شور پنهان زندگی؟ زیبایی زندگی روزمره؟ فراتر از اینها… زرد طلایی با آن درخشان کورکننده نه فقط رنگ تجمل و اشرافیت است، بلکه رنگ فصل پاییز هم هست… اگر عادت به بازیهای ذهنی داشته باشی، میتوانی از این دو چیز واحدی را نتیجه بگیری: زوال اشرافیت. شکوه غایب. جبروت ناموجود. چرا دارم چنین حرفی میزنم؟
در همان سالها که نوجوانی و جوانی در نقطهای طلایی به هم میرسند، با دوستی باسوادی که چند سالی از من بزرگتر است، نشستهایم روی نیمکت محوطه. مشغول بحث و صحبت هستیم. من از عشق به استقلال و کار میگویم و او از جادوی رنگها. یکهو احساس میکنم باید ساکت شوم تا او حرف بزند. انگار دارد دربارهی موضوع تکاندهندهای حرف میزند. میگوید رنگ زرد همیشه در ایرانزمین، مقدس و محترم بوده. درخشان و براق. نشان خورشید و برازندهی شیر؛ ولی انگار در جایی از تاریخ، چرخشی ناگهانی روی داده. بعد از حملهی اعراب، انگار که بر سینهی ایرانشهر غمی بنشیند، سیاهی خفیفی میدود در عمق زرد و زرد روشن را تیره و کدر میکند. زرد مات سوگوار. و بعد دوستم ادامه میدهد که همیشه دغدغهاش بوده که بفهمد چرا آن زرد براق کاملاً سیاه نشده؟ چرا خورشید در کسوف کامل فرونرفته؟ بلافاصله خودش پاسخ میدهد به خاطر «تداوم» فرهنگ ایرانی. زرد، مات میشود، ولی هرگز سیاه نمیشود.
۴.
از آن موقع، زرد مات – اُکر- برایم سمبل مقاومت میشود. هر جا نشانی از اُکر در مینیاتور و فرش میبینم، مکث میکنم و یاد حرفهای دوستم میافتم. «تجدد» علیرغم همهی گسستها و شکستها، «بومیِ» تهران است. گاه جلایش را از دست میدهد، ولی هیچ وقت مطلقاً رنگ نمیبازد. شیرهاش را میکشند. به هزار فریب میکوشند زشت و سیاه و سوگوار نشانش بدهند، ولی آخرش طرفی نمیبندند. مصایب فراوان و تهدیهای دائمی به شهرنشینهای ایران و مخصوصاً طبقات مرفه، یاد میدهد در برابر هر وضعیت خردکنندهای مقاومت کنند. تغییر سیما دهند. زوال بیابند ولی نمیرند. تغییر قیافه دهند اما چیزی را حفظ کنند.
کمی که تامل کنی، در بندبند پیکرهی شمیرانات، زرد مات را میبینی. شکوه آمیخته به زوال. برج کنار روستا. شادمانی مهمانیهای شادخوارانهی شبانه در کنار زندگی ساده و بدوی روستایی. غریبهها کنار آشناها. یکی میخواهد گذشتهی روستاییاش را فراموش کند و با جهان یکی شود و دیگری در برابر هر تغییری مقاومت میکند. هزاران سال بیتغییر زندگی کرده و تغییر برایش بیمعناست. اولی میداند برای رساندن به درخشش شکوه باید گذشتهی سیاه را زدود و دیگری از اساس کوررنگی دارد و زرد و سیاه برایش مطرح نیست.
در هر دو حال با مقاومت روبروییم. چیزیست در ذات شمیرانات که نمیگذارد تهران به یک متروپل جهانی تبدیل شود. پهلوی دوم نتوانست و هیچکس دیگری هم نخواهد توانست. کوهستان تهران تنها خیال الکتروم میبافد. این شهر هرگز انباشت سرمایه را تجربه نخواهد. شکوه، قبل از رسیدن به قله سیاهپوش میشود و این مکاشفهای آخرالزمانی نیست. هشداری صادقانه است به جماعت بیعقل بلندپرواز تا از بلندپروازی دست بردارند. آرمانهای عظمتطلبانهشان را ببرند در دوبی و دوحه و استانبول خرج کنند و بگذارند نوکیسهگان نورسته به صلحی پایدار با روستانشینان شمیران دست یابند؛ شاید این میان بعد از چند نسل صلح و آرامش «مدنیت» حداقلی پا بگیرد… زرد مات را رنگ ملی شمیران اعلام میکنم تا نشان دهم چه کوشش بیهودهای بوده چسباندن تهران به ییلاق شمیرانات؛ و این الصاق ناگزیر ناخجسته چقدر برای مدنیت و شهروندی گران تمام شده؛ راستی چه میشد اگر شمیران چیزی شبیه «حومه» تهران بود؟