یادت نرود ژتون را از روی میز برداری:‌ درباره‌ی خیابان فلسطین

 

نشسته‌ام توی کافه‌ای بزرگ و دلباز با دکور و دیزاینی که این روزها به (retro style) معروف است؛ بازگشت خلاق به گذشته و زنده کردن سبک‌های ازمدافتاده در شکل و شمایل جدید. پنجره‌های قدی و سرتاسری کافه، منظره‌ی خیابان را از جلوی چشمم دور نمی‌کند. ماشین‌ها. عابر‌ها و بوتیک‌های متعدد عینک‌فروشی آن دست خیابان… به جوی همیشه پرآب خیابان فکر می‌کنم و چنارهای دو جانب آن. به دانشگاه تقاطع چهارراه فکر می‌کنم و عشق‌های ازکف‌رفته و آرزوی حضور در آتلیه‌ها و پلاتوهای آن. به میدانچه‌ی کوچک اما سرنوشت‌ساز بالادست و ساختمان‌های حکومتی پایین‌دست… سرانجام به نام خیابان هم فکر می‌کنم و تداعی‌های بی‌شمارش. کدام خیابان دیگر را می‌شناسم که تا این حد ایدئولوژیک، لرزان، تپنده و در عین حال زیبا بوده باشد؟ بله، واقعیت این است که خیابان فلسطین مثل بعضی دیگر از خیابان‌های این شهر -فاطمی، وزرا، ویلا و…- تنها یک خیابان نیست؛ بلکه خود «شهر بزرگ» است که در ابعاد کوچک و مینیاتوری یک گذرگاه خلاصه شده تا نشانگانی باشد برای آن‌ها که توان خواندن سرگذشت شهر را از روی سیمای آن دارند.

 

در همین فکرها هستم که دختر کافه‌چی، ژتون میزم را -مثل رستوران‌های قدیمی- می‌آورد و سفارشم را می‌گیرد. نمی‌دانم در سیمای دختر جوان -آرایش عجیب، پیرسینگ لب و بینی و سه گوشواره آویزان از هر گوش- که خود را شبیه هنرپیشه‌های بالیوودی کرده، رد کدام حادثه را می‌زنم که یکهو خود را پرتاب‌شده به جهان دیگر می‌بینم. موج رترو من را می‌برد و در جای دیگر می‌نشاند. سال‌ها پیش در اوایل دهه‌ی هشتاد که ما جوانک‌هایی بیش نبودیم و کتاب و مطبوعات رونق مستعجلی پیدا کرده بود، چند ناشر خصوصی دست به کار شدند و برای استقلال نشر از پخش، به همت خودشان پخش کتاب ایران -مخفف: پکا- را راه انداختند. و همین کافه‌ی بزرگ و چند طبقه را کردند کتاب‌فروشی. دقیقا یادم نیست پکا چند وقت دوام آورد. احتمالا با از توان افتادن و سرد شدن اتحادیه‌ی ناشران، دیگر رمقی هم برای فعالیت‌های علی‌الحده و «فوق‌برنامه» نماند و عطایش را به لقایش بخشیدند.

 

اما خاطره من از پکا، شمایل دیگری هم دارد. آن‌ها که اهل بخیه هستند خوب به یاد دارند که آن سالها بره‌کُشان جوایز خصوصی ادبی بود و ادبیات داستانی که می‌رفت به استقبال پوست‌اندازی دهه‌ی هشتاد برود، در دو تریبون نویافته -جوایز خصوصی، صفحه ادبی مطبوعات اصلاح‌طلب- برای خودش بروبیایی راه انداخته بود… خودم را می‌بینم که کوله به پشت، با عجله و دو خط اتوبوس، از دانشگاه رسیده‌‌ام به مراسم اختتامیه یکی از همین جوایز خصوصی که در سالن پایینی پکا در حال برگزاری است. سه داستان‌نویس مقبول میان جمعیت نشسته‌اند تا نام یکی‌شان به عنوان برنده‌ی نهایی اعلام شود. از این هیجان‌انگیزتر، هیات داوران جایزه است. همگی کفر ابلیس. برازنده. باشعور. خوش‌تیپ. مهم نیست جایزه پکا -فکر کنم مهرگان ادب بود- به چه کسی تعلق گرفت، مهم من بیست ساله هستم که آن شب تصمیم جدی می‌گیرم که در سال‌های بعد یکی از کسانی باشم که نامشان از تریبون اعلام می‌کنند…

 

رویای شیرین ادبی‌ام را مدیون خیابان فلسطین هستم و قفسه‌های رنگین آن کتابفروشی هستم که شاید غریب ده سال متروکه ماند تا -برحسب شنیده‌ها- بالاخره نماینده‌ی انحصاری «سامسونگ» در ایران «کمر همت» ببندد و آن خانه‌ی اشباح را بدل به کافه‌ای خوش‌آب‌ورنگ کند. کافه. ادبیات. عشق. راستی چطور می‌شود فراموش کرد که پکا هم سرآغاز فضای غریب و چندلایه‌ی این ملک نبود و پیش از آن، این عطر شیرینی‌فروشی مشهور «رضا» با دانمارکی‌ها و میکادوهای مثال‌زدنی‌اش بود که گاه صف مشتری‌ها را تا تقاطع فلسطین و انقلاب می‌کشاند؟… همه‌ی ما رویاهای شیرینی داریم که ناگزیر بخشی از آن‌ها را با خیابان‌ها قسمت می‌کنیم. و این رویا چنان قطعی و ضروری است که از ابعاد محدود فردی فراتر می‌رود و پا به تجربه‌های بزرگ و سرنوشت‌ساز مدنی می‌گذارد.

 

به همین دلیل است که نباید فراموش کرد خیابانی که روزگاری به خاطر کاخ مرمر در منتهاالیه جنوبی، نامش «کاخ» بود، روزگاری میزبان بخشنده‌ی یک مهمان سرزده شد. در بحبوحه انقلاب، چریک پیر، یاسر عرفات در سفری کوتاه و پنهانی، به تهران آمد. یک‌راست به سفارت اسرائیل در خیابان کاخ رفت و همراه با انقلابیون ایرانی از آن ساختمان کوچک، اسرائیل‌زدایی کرد و به فلسطین بازگشت. نام خیابان از آن روز به بعد تغییر کرد و چه بسا نقشه‌ی سیاسی خاورمیانه. عکس که او در بالکن سفارت کنار دکتر یزدی و شرکا ایستاده و برای هواداران ایرانی‌اش دست تکان می‌دهد، از عکس‌های مهم تاریخ انقلاب است.

 

به زودی میدان فلسطین، محل تجمع سالانه‌ی تظاهرات‌کنندگان در آخرین جمعه‌ی هر ماه رمضان شد که نابودی اسرائیل را خواستار بودند. و این بخشی نازدودنی از تاریخ این خیابان است؛ منتها مهم است که با چه عینکی به تاریخچه‌ها نگاه می‌کنیم و سنگفرش‌ هر خیابان را چگونه می‌بینیم… مثلا می‌توانیم به یاد بیاوریم که برای سال‌ها، کاخ جشنواره‌ی فیلم فجر و محل اکران معدود فیلم‌های مرغوب خارجی، سینما فلسطین بود. می‌توانیم صف‌های طولانی سینه‌فیل‌ها را که در سرمای زمستان یک‌لنگه‌پا مشغول معامله‌ی بلیط‌های به‌کف‌رفته از بازار سیاه در حافظه احضار کنیم…

 

یادت است چه حالی داشتی وقتی بعد از تماشای «دشت گریان» آنجلوپولوس تصمیم گرفتی برای تمدد اعصاب در خیابان فلسطین سرازیر شوی و با دیدن آن حجم از عینک‌های برند پشت ویترین‌ها، افسوس بخوری که چرا دانشجویی و پول نداری یکی از آن خوشگل‌ها را بخری و زیبا شوی و عابران سر برگردانند که تو را ببیند؟ سینما تو را زیبا کرده‌ بود و خیابان را لوکس و نوستالژیک می‌دیدی… و شاید این برابرنهاده‌‌ای برای حادواقعیات سیاسی است که شهرها را گهگاه فرا می‌گیرد. به من اگر باشد، تا روز واپسین، طرفدار «زیباشناسی» علیه «سیاست» هستم…

 

بگذار تو را به «سیاست‌زدودگی» متهم کنند؛ اما تو خود را بهتر از هر کس دیگر می‌شناسی و تماشای عینک‌های اصل را به تماشای یاسرعرفات ایستاده بر بالکن ترجیح می‌دهی… قهوه‌ات را بنوش و زیرچشمی به کافه‌چی نگاه کن که خودش از مرغوب‌ترین مناظر و مرایای این خیابان است… قرار است بعد از مدتها سری به دانشکده هنر و معماری آزاد بزنی و با دوستی -شاید عشق ازدست‌رفته‌ای- ملاقات کنی که حالا استاد دانشگاه شده. می‌دانی سر صحبت را چگونه باز کنی: «یادت است آن روز را همدیگر را برای اولین بار در مراسم جایزه پکا دیدیم؟ و بعد قدم‌زنان تا دوازده شب درباره‌ی ادبیات تو سر و کله‌ی هم زدیم؟» می‌دانم که دوستت می‌خندد و می‌گوید: «توی کم‌حافظه بعضی چیزها چقدر خوب به خاطرت می‌ماند…» و جوابی که نمی‌شنود این است: «چیزهای زیبا راحت در خاطر آدم‌ها می‌ماند…»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.