«از درختی پایین میآیم که هرگز از آن بالا نرفتهام.»
پرویز شاپور
۱.
نمیدانم چند «نسل» در تاریخ معاصر ایران، این فرصت را داشتهاند که نوزدهبیستسالگی را برای پسرها -و شاید دخترها- جور تازهتری معنا کنند. وقتی جملهی کلیدی دکتر اباذری در مناقشهی مشهور مرتضی پاشایی یادم میآید -موضوع نسلوپسل را برای من وسط نکشید!- بهتر میبینم کلمهی «نسل» را با احتیاط بیشتری به کار برم؛ هرچند نمیتوانم کتمان کنم تا جایی که رصد کردهام، مناسبات آغازین دههی هشتاد به گونهای رقم خورده که نوزدهبیستسالهها با اشکال کاملا متفاوتی از جوانی روبرو شدند… و راستی چگونه میشود آن رد دردناک و شورانگیز را پی گرفت که در «آغاز جوانی» بر روح پسران -و شاید دختران- «نسلوپسل» من بوسه زد؟
وقتی بوریس پاسترناک بر مزار دوست جوان درگذشتهاش، مایاکوفسکی شعر میخواند، تنها به بیستودو سالگی او فکر میکرد: «تو خفته بودی/ خفته، اما بر اهتزاز/ آرام/ زیبا و بیستودو ساله/ همانگونه که پیشگویی کرده بود/ چهارپارهی شعر تو…» و منظورش از چهارپاره، آن بندهای جاودانه از منظومهی فوتوریستی ابر شلوارپوش بود که روزگاری کتاببازهای نسل من، از حفظ بودند: «بر جان من هیچ تار موی سپیدی نیست/ من زیبایم/ بیستودوساله/ تندر صدایم/ میدرد گوش دنیا را.»
آفتاب کدام نوستالژی یا تروما پیشانیام را خط انداخته که حالوهوای آن دورهی زندگی -نوزده تا بیستودو سالگی- اینقدر پررنگ در ذهنم ماندگار شده؟ هرچه به اشباحی که در جانهای «خیلیجوان» ما وول میخوردند، فکر کنم سیر نمیشوم. خانه و خیابان و مدرسه و دانشگاه را دوباره برای خودت معنا میکنی. رفاقت و عشق. شرارت و معصومیت…. و از همه مهمتر دستکاری جفت مخوف دلبند زندگی: خانهای که در آن بزرگ شدهای…
برای من، خانه نه آن حصار امن که جان ملول را از آلام و عذابها میرهاند؛ که همواره مرزی برای فرارفتن و دور شدن بوده. از شانزدههفده سالگی کمابیش از مدار تنگ رفتوآمدهای فامیلی دور میشدیم و در خانه، مهمانیهای کمابیش مفصل میگرفتیم. رفقا را دور هم جمع میکردیم و میریختیم و میپاشیدیم. خوش میگذشت. گند بالا میآمد. پردهها بوی دود قلیان و سیگار میگرفتند. لیوانهای بیشمار چیده در بوفه-نکتهی انحرافی: لیوان کاغذی هنوز باب نشده بود- برای فرار از سوءظنها و بازخواستها، شسته میشدند، اما لکههای افشاگر در کدام برهه از تاریخ پاک شدهاند که حالا بار دومشان باشد؟ پدرمادر -از واو عطف وقتی بین این دو مینشیند، بیزارم- به محض اینکه راهی سفر میشدند، تلفنها به کار میافتادند و تا شبْ خانه به «مکان» تبدیل میشد؛ سوت میزدیم و رفقا میریختند به تماشای فیلم و قلیان و غیبت و پوکر…
در سالهای گمشده اما دورهمیها رنگوبوی دیگری به خود گرفتند… بیپرواتر شدیم و یاد گرفتیم پدرمادرها را در عمل انجامشده قرار دهیم. کافه که حوصلهسربر میشد، در تصمیمی آنی نتیجه میگرفتیم که برویم یک جای «درستدرمون» لش کنیم و بطالت را به خلاقیت تبدیل… زنگ میزدم خانه و با کلمات جویده به مامان میگفتم: «با بچهها داریم میایم خونه.» و منظور از بچهها، هفت هشت تا پسردختر جوان غالبا غرب تهرانی بود که نیمیشان تهران را با پاریس اشتباه گرفته بودند و نیم دیگر با تگزاس… و محل همیشگی اکران پاریس-تگزاس، خانهی ما بود که کم از کاروانسرا نداشت؛ بس که آدم میآمد تویش و میرفت… پدرمادر کمکم یاد گرفتند آپاراتچیهای خوب و ورزیدهای باشند تا فیلم بیاشتباه اکران شود: چای را دم کنند و جامیوهای یخچال را پر از میوه و خودشان بروند پارکچیتگری جایی، که «ما» راحت باشیم… اعتراضی اگر داشتند، چندان به رویمان نمیآوردند. بوی سیگار و بههمریختگی خانه و سایر موارد منشوری زیرسبیلی رد میشدند. تنها چرچیلانه تلاش میکردند حساب رفقای ناباب و «بابدار» را از هم جدا کنند… چرا بیشتر با فلانی وقت نمیگذرانی که مؤدب است و برخلاف بقیهی دارودستهتان زحمت سلام به خودش میدهد؟ محکم دست میدهد و سلام میکند و معاشرت میکند و طوری که میگفت پدرش هم استاد دانشگاه است؟…
تکلیف من یکی اما از روز اولْ روشن بود. به عنوان یک «بچهاکباتانی» اصیل، رفقای ناباب بیشتر بهم میچسبیدند… بماند که نزدیک امتحانات دانشگاه، مجبور میشدم یکی از آن پاستوریزههای مؤدب را دعوت کنم که پیچهای آکبند مغزم را باز کند و دینامیک و مکانیک سیالات بریزد تویش. باقی اوقات را اما آتشبهاختیار در هوای پاریس-تگزاس، آغاز جوانی را متر میکردم… در مقابل، پدرمادرها برای مقابلهبهمثل چه در چنته داشتند؟… از آن دورهی سربی-نقرهای چیزهایی را خیلی روشن به یاد دارم… یکی ماجرای اولین قبض موبایل است که به شکل عجیبی، زیاد و سرسامآور آمد. پرانتز را همین جا باز کنم که تا مدتها حضرت پدرمادر خطوطی را که برای بچهها خریده بودند به اسمشان نمیکرد تا همه چیز تحت «کنترل» باشد. پرانتز بسته… در تربیتی مثلا غیرمستقیم، انگار ساعتها فکر کرده باشند کدام راه تبشیر و انذار بهتر است، به این نتیجه رسیدند که قبض موبایل را به در اتاق بچسبانند و روی اعداد مربوطه با ماژیک هایلایت خط بکشند، تا نیمهشب که به خانه برمیگردم، نور شبرنگش را ببینم و عبرت بگیرم که چطور با فکزدنهای شبانه زیر پتو، اقتصاد خانواده را در تهدید کردهام… آدم باش حیوان، این پول میتوانست خرج مرغ و بنزین ماشین و شهریهی دانشگاه شود…
و دوم: در یکی از مهمانیها، سیگار یکی از رفقای چتمغز افتاد روی فرش دستباف پارهی تن پدرمادر. نسوخت، ولی خدشهی کوچکی برداشت. دوباره پرانتز باز: مامان فرشهای دستباف خانه را از بچههایش بیشتر دوست دارد. هر چند ماه یکبار که فکر میکند «زیادهروی» کرده و دیگر خیلی رویش سُم کوبیده و راه رفتهایم، از صحن و سرای خانه جمعشان میکند. فرشهای ماشینی جانشین دستبافها میشوند که مبادا اتفاق بدی برای بچههای تنی -این چنین مواقعی ما ناتنی میشویم- خانه بیفتد. بدیعترین مناظر خانهی پدرمادری، روزهایی رقم میخورند که کلید میاندازی و میآیی تو و انگار خیلی طبیعی باشد، کپهی ملافهها را میبینی که روی فرشها کشیده شدهاند تا این ثروت خانوادگی را از گزند و آسیبی مبهم حفظ کنند…
و چشمتان روز بد نبیند، خدا به داد وقتهایی برسد که مامانخانم -مجازی مرسل برای ترکیب پیشاسقراطی پدرمادر!- تصمیم میگرفت مثل نیروهای «خودسر» بیاید و اتاقم را مرتب کند. طبیعتا هر کس چیزهایی مخفی در خانه دارد… هزار تا چیز -مخصوصا آن بستههای دوازدهتایی- در مخفیگاهها بودند که بهتر نبود برملا نشوند… یکیدو بار هم البته پیش آمد که مثل نمایشگاههای نیروی انتظامی از کشفیات باندهای مخوف، مامان به همان شیوهی غیرمستقیم، اشیای مشکوک یافتهشده را از مخفیگاه درآوَرَد و بگذارد روی میزتحریر و جاهای بعضاً تابلوتر که ببینم و درس عبرت بگیرم و شیطنت نکنم و با رفقای ناباب نگردم و بچسبم به همان یبسهای مادرزاد که دست میدهند و سلام میکنند و پدرشان استاد دانشگاه است. راست گفتهاند که تنها یک مادر در جهان وجود دارند؛ یعنی همهی مامانها مثل هم هستند…
اینها که گفتم، مربوط به آغاز جوانی است و نخستین مواجههی همدلانه/کینهتوزانه با خانهی پدرمادری… احتمالا همه مان روزی مجبور میشوبم محکمتر به خودمان پاسخ دهیم که چه چیز در رابطهی پدرمادرها با بچههای «خیلیجوان» است که ازلیابدی مینماید و ربطی به زمان و مکان و «آدمش» ندارد؟ جواب حاضر و تککلمهایاش را همین جا در آستین -یا چنته؟- دارم: شرم…
۲.
هر دیدی، بازدیدی دارد؛ تنها رفقا نبودند که به خانهی «مکانشده»ی ما میآمدند… خانههایی که یک خانوادهی کامل و کلاسیک در آنها زندگی میکند، شبیه هم میشوند… از یک جایی به بعد بوفهها -ویترینها یا به تعبیر فرنگی Display cases- برایم نقشهی نامرئی هر خانهای شدند که پا به آن میگذاشتم… در بدو ورود -کمیبعدتر، کمی قبلتر- انگار پای مغناطیسی مرموز در میان باشد، سریع سرک میکشیدم به اتاق پذیرایی یا ناهارخوری تا آن حجم بزرگ و قناس چوبی را ببینم. درون این آرتدکو یا در بهترین حالت، آرتنووی مُثلهشده با آن پیچوتابهای عجیب و غیرلازم، انواعواقسام چیزها چیده شده بودند. ظرف و ظروف. آینهشمعدان. ساعت ازکارافتاده. گلدان چینی و مجسمهی یونانی. گلابپاش و گلهای پلاستیکی. چند قاب عکس… ظهور و حضور اشیا اگر خوب و تمیز چیده شده بودند، در منطقی مارسلپروستی، حتی گذشته و حال غریبههای تازهوارد را در هم میآمیختند، اما از بد حادثه، غالبا بیننده در انباشت ملالانگیز راینرماریاریلکهای غرق میشد… این موزهی مینیاتوری، خلقوخو و حالوهوای صاحبخانه را نشان میداد و این امکان را فراهم میکرد که دربارهی او حدسهای کمابیش معتبر زد. اگر خلوت بود و بیشتر از بافههای بلور اروپای شرقی پر شده بود، پدرمادر مذکور را در زمرهی خوشسلیقهها، آراستهها و باکلاسها طبقهبندی میکردم… اگر از زلمزیمبوهای سنتی، پیشدستی گلسرخی و دوات و قلمدان و جاسیگاری مرمر تویش ریخته بوند با بیرحمی از آن پدرمادر قطع امید میکردم و میفرستادمشان توی گروه معلومالحالها و همیشهبازندهها…
ویترین خانگی، پیشنهادی بود برای آغاز و کیفیت معاشرت. کافی بود تعریفی مثلا از فلان مجسمه توی ویترین بکنم تا سیل خاطرات صاحبخانه سرازیر شوند و بشوم محبوب آن خانه. همین چا پرانتز دیگری باز کنم: در بهدستآوردن دل پدرمادران رفقا تبحر ویژه دارم. با مزه ریختن و خودشیرینی چنان بساطی پهن میکنم که از فردایش به دوست موردنظر بگویند: «اگه با سینایی، بهش بگو چرا دیگه نمیاد پیش ما.» و به خدا اگر خاطرهای شیرینتر از بهدستآوردن دل پدرمادرهای میانسال و یادآوری شور خفتهی جوانی و احساسات فراموششدهشان باشد؛ هر خانهای سرگذشت خودش را دارد و وای به حال خانههایی که بوفه و ویترین ندارند. هرچند نسل جدید -از آن ترکیبهای دردساز- غالبا از بوفههای خانگی متنفر است و چشم دیدن این قوقولمنقلها را ندارد.
در خانهی ما هر وقت پدرمادر قصد مسافرت میکردند، تهدیدی شوخیوجدی بود که در غیابشان آن آتوآشغالها را دور میریزیم یا در بهترین حالت دست سمساران دورهگرد میسپاریم. زشت بودند و بیمصرف. نه دردی از کسی دوا میکردند، نه باری از دوش ذائقهی سرزندهی آغازجوانی برمیداشتند. و از همه مهمتر: تا وقتی فضای مهمانی شلوغ است و همه غرق موزیک و حرکات موزون و میز استود خوردنیها و مراودات کولونیوار هستند، مشکلی نیست، اما وای به حال «افترپارتی»ها… مهمانی که خلوت میشود و جمعْ خودیتر و موزیک ملایمتر و حرفها فلسفیتر، بسیار پیش میآید یکی دوتا از «دلقک»ها که در هر گروه دوستی پیدا میشوند، نگاهشان بیفتد به بوفه و شروع کنند دست گرفتن. تابهحال چند بار پیش آمده و باز هم پیش خواهد آمد… این یکی جهاز مامانبزرگته، فکر کنم… اینو تو چهار قسط از سِداسمال خریدن… مسلما دوستهای بیشعور از باشعورها بانمکترند؛ و این چنین است که فضای خانهی پدرمادری میشود میدان یک جنگ نامتقارن: اینسو لشکر اولیای شرم و شرمندگی و آن سو، لشگر اشقیای دفاع از غرور خانوادگی..
همیشه تا بوده، جنگ به نفع جبههی شرم تمام شده…
و این یک مادهتبصره از قانونی کلیتر در سالهای آغاز جوانیست: وقتی داری نخستین گامها را در تعریف قلمروی شخصی/گروهیات برمیداری، طبیعی است که از فهرست بلندی از رفتارها، عادتها، عقاید و سلایق پدرمادرت نزد همسالان شرمنده شوی… وقتی دوستان میآیند خانهتان، سریع به اتاق خودت راهنماییشان میکنی تا در همان اندک فرصت رودررویی، حرکت و واکنش عجیبی از «صاحبخانه» سر بزند. حتی از قبل باهاشان طی میکنی که جز یک سلام و احوالپرسی ساده، همهچیز موقوف و ممنوع… دعادعا میکنی نخواهند سر صحبت را با رفقا باز کنند. وقتی ظرف میوه و چای و شیرینی میآورند و دو تقه آرام به در میزنند، فکر میکنی بیشتر از پذیرایی، هدف شان فضولی و آمار گرفتن است… هر چقدر تحصیلکرده و روشنفکرمآب و آدابدان باشند، باز پدرمادرند و پدرمادرها را همیشه میشود به نت فالش شبیه کرد… بالاخره در سنوسالی هستی که به قول انقلابیون «خیلیجوان» ۶۸ پاریس: «بالای سی سال، دشمن است.» و باید به هر تکنیکی پدرمادر را از چشم دوستان قایم کرد؛ و از آنها بیشتر گوشههای خانه را…
برخوردی بسیار عام و رایج است که در نخستین رفتوآمدها، وقتی دوستانت روی آن مبلهای ازمدافتاده مینشینند و به آن بوفهی لندهور گوشه هال یا پذیرایی نگاه میکنند، خودت را از سلیقهی پدرمادر مبرا کنی. و این گامی بلندتر از شرمساری است: من از آن ها نیستم؛ با آنها فاصله دارم؛ این خانهی آنهاست، نه خانهی من… آن آدمفضاییها… ما زمینیها.. وقتی قرار میشد مهمانی بگیریم، «دستکاری» فضاییمان در چیدمان اسباب و اثاث خانه در نوع خودش بینظیر بود. میزعسلیها جمع میشدند توی انباری. کوسنها به گنجه تبعید میشدند و «دکور» خانه تا جای ممکن، تعدیل و سبک میشد… قبلش در دوران موقت آتشبس، برای تجدید قوا، با پدرمادرها به توافق رسیده بودیم که شب مهمانی، آنها هم برای خودشان مهمانی جور کنند و بروند و نباشند و شب، یا برنگردند یا خیلی دیروقت -نزدیک صبح حتی- برگردند… واقعا چرا بیچارهها گوش میدانند به خواستههای احمقانهی ما احمقها؟ چرا و چگونه؟
در فردای خمارشکن مهمانی، قوقلمنقلها دوباره به بوفه برمیگشتند و کوسنهای زشت از انباری خارج میشدند و میزعسلیهای بیمصرف کنار مبلهای «داهاتی» قرار میگرفتند… مانور تمام شده بود و برای حملات پیشدستانهی بعدی آماده میشدیم…
۳.
وقتی مدعی شدیم: «اینجا خانهی ما هم هست.» میگفتند: «در اتاقتان هر کاری خواستید بکنید.» اولش همین کار را کردیم. دیوارها را اجقوجق رنگ کردیم. پوستر خوانندههای بیربط راک به دیوار چسباندیم. صدای موزیک را بلند کردیم. در مانیتور پانزدهاینچْ فیلمهای آنچنانی دیدیم و بزرگ شدیم؛ اما اینها کافی نبود: ما تمام خانه را میخواستیم… نه به شکل ایجابی که فلان تابلو روی فلان دیوار نصب شود؛ بلکه بیشتر به شکل سلبی که آن تابلوی گوبلن بدریخت دختر چنگنواز به معنی واقعی کلمه «خز» است و باید روانهی شوت زباله شود… هنوز و احتمالا تا ابد، با خودم فکر میکنم پیرمرد خنزرپنززی هدایت نه یک برساختهی ادبی که کشف مطلق پارهای از روح جمعی ایرانی است. مادرها از جیب پدرها خرید میکنند و بنجلانه خانهآرایی میکنند: «این هفته مبل میخریم.» و مبلهای استیل با پاچههای طلایی و رویه و پشتهای طلایی روی فرشهای دستباف آرام میگیرند… آه از این رنگ طلایی…. نفرین بر رنگ برقبرق طلایی…
نکند روزی من هم پدر شوم و در خانهام از اینها بگذارم یا بگذارم «مادر بچهها» چنین خبطوخطایی بکند… خوشبختانه تاریخ دو بار تکرار میشود و هر دو بار به صورت کمدی… مولانا بود که روزی سرود: «من از این خانهی پرنور به در مینروم… من پدر یافتهام سوی پدر مینروم…» خدا کند وقتی پدر شدم، میان دوستان پسرم کسی باشد که با خوشسروزبانی، خاطرهی دور از گذشتهای فرانسلی را بیدار کند: «زیبا و بیستودوساله» آیا خواستهی احمقانهای است که تا آخرین روز زندگی بخواهی ابری شلوارپوشی باشی و از آن بالا به خانهی پدرمادری نگاه کنی؟ و ببینی چگونه سالخورده میشود و تو را به فراموشی میسپارد، اما خاطرهی آن مهمانیها را در یک شادمانی عمیقا درونی حفظ میکند… اگر روزی ازدواج کنم و روزی دیگر خبر بارداری همسرم را از زبانش بشنوم، تنها آرزو خواهم کرد: «بارالها، تو را به جان فرشتگان خوشسلیقه من را یک پدر خوشسلیقه بگردان، نگذار کوتاه بیایم و بگذارم مادر بچه، بوفه بگیرد و بیندازد گوشهی خانه…» بر خواننده واجب کفایی است که سه بار با صدای بلند بگوید: «آمین!»