بالکان در تهران: ثبت چند احساس پراکنده میان گشت‌وگذار در صربستان

ثبت چند احساس پراکنده میان گشت‌وگذار در صربستان؛ کشور «پسافاجعه»

 

صربستان اصلا کشور شگفتی‌ها نیست. از چیزی حیرت‌زده‌ نمی‌شوی، الا سرگذشت سیاسی ستیزه‌جویی که خود را به تمامی در معابر پایتخت، کافه‌های شهرهای کوچک و بزرگ و جاده‌های نوساز نشان می‌دهد. آیا کشوری که در سال‌های اخیر به یکی از مقاصد گردشگری اروپا تبدیل شده، به اندازه‌ی کافی جذابیت «توریستی» دارد؟ بله، رود دانوب واقعا زیباست و بلگراد این شهر آرام گرفته بر کرانه‌ی دانوب، گشاده‌رو و مهمان‌نواز است. نووی‌ساد – دومین شهر بزرگ کشور- با کلیسای باروک و برج ساعتی که مثل چشم مراقب شهر را می‌پاید، حتما در خاطره‌ها حک می‌شود. مزارع زیبا. جاده‌ها و خرمن‌ها. و از همه مهم‌تر آن مایه‌ی خوش‌لحن شرقی که درآمیخته با سنت اروپایی، «روح بیزانسی» را به اوج می‌رساند، حتما حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. اما چنین چیزهایی را لابد در یونان، بلغارستان و رومانی هم بتوان یافت. اسلاو‌ها همیشه کشش برانگیزند. و چنان که گفته‌اند صقالبه -اسلاو در متون عربی و اسلامی- همیشه در دادوستد فرهنگی با خاورمیانه‌ای‌ها بوده‌اند. در این صورت، آیا «ما» نیز برای هم‌ذات‌پنداری با «یوگسلاوی» سابق، با «بالکان» مغموم و باشکوه، بهانه و محملی داریم؟

 

اینجاست که می‌خواهم پیشنهاد کنم از جذابیت‌های معمولی توریستی چشم بپوشیم و درباره‌ی چیزی که شاید بشود بر آن نام «توریسم سیاسی» گذاشت، حرف بزنیم. نمی‌دانم این اصطلاح آیا رایج هست یا نه؛ ولی صربستان، این آتش‌افروز همیشگی بالکان، این مسبب نسل‌کشی‌ها و پاکسازی‌های قومی در قلب اروپا، چطور می‌تواند تداعی‌های خاص خودش را نیافریند؟ از بوسنی تا کوزوو، صدر اخبار جهان همواره به «قصابان» بالکان تعلق داشته. و کشوری که بیش از «میلوسوویچ» دوست دارد با «تسلا» -این نابغه‌ی علم فیزیک- و  ماریا آبراموویچ -این رقصنده با مرگ- و شاید از این دو مهم‌تر امیر کاستاریتسا -کارگردان بلندآوازه- در افکار عمومی جهان شناخته شود، بخت زیادی برای پرت کردن حواس توریست‌ها از تداعی‌های مربوط به جنگ ندارد…

 

بعد از بیش از یک دهه، نزاع و درگیری با ناتو و در رأس ناتو، امریکا، صرب‌ها هنوز یادها و نشانه‌های جنگ را حفظ کرده‌اند و احتمالا ابایی از بالیدن به آن ندارند. عکس مارشال تیتو، رهبر یوگسلاوی «متحد» که به سنت کمونیسم در قرن بیستم، جای تحقق آرمان جهان‌وطنی، تنها ارواح معذب و ناشاد «قومی» را تحریک کرد، هنوز مثل ورق زر دست‌به‌دست می‌چرخد. و عکس پوتین رهبر روسیه -که صربها برادر بزرگ‌تر خود می‌دانند- همواره در کنار مارشال تیتو قرار دارد… و احتمالا به همین دلیل است که برای ما، ستاره‌های بالکان مثل گوهر شب‌چراغ، از مرز و محدوده‌ی خود فراتر می‌روند و در آسمان خاورمیانه درخشیدن می‌گیرند. مگر نه اینکه «اینجا» به محض تمام شدن بحران بالکان، به بالکان دیگری تبدیل شد؟ زامبی‌های داعش عراق و سوریه را درنوردیدند در کوبانی و سنجار نسل‌کشی کردند و با ویدئوهای مهیب‌شان، سیاه‌ترین لحظه‌ها را در «پرفورمنس»‌ها و «اینستالیشن‌»ها به نمایش گذاشتند.

 

سفر به بالکان، سفر به خاورمیانه‌های سال‌های آینده است. فروشگاه‌های زنجیره‌ای، سینماهای بزرگ، پمپ‌بنزین‌های تمیز و مجهز که میان شرکت‌های روسی و اروپایی، بالمناصفه تقسیم شده‌اند، همگی یعنی آرامش بعد از طوفانی در راه است که قرار است خاطرات جنگ و تنش را به فراموشی بسپارد. لذت خرید. لذت گفتگوی آزاد با توریست‌ها. لذت فروختن اجناس به «یورو»، وقتی هنوز واحد پولت به سبک استعمار عثمانی، «دینار» -از این خاورمیانه‌ای‌تر؟- است؛ و اضافه کنید «جاذبه‌»‌های گردشگری را که یکی پس از دیگری به امکانات مجهز می‌شوند تا هر چه بیشتر دلار و یورو به کشوری سرازیر شود که در دوران جنگ سرد، صنعتی‌ترین و مرفه‌ترین گوشه‌ی بلوک شرق محسوب می‌شد و میان برخی خیال‌پرستان خواستار «آلترناتیو»، بدیلی برای سوسیالیسم واقعا موجود که تشت رسوایی‌اش از بام افتاده بود و دیگر نه تنها امید، که خشمی نیز برنمی‌انگیخت.

 

آیا واقعا چنین است؟ هاستل‌های تمیز، میزبانان خون‌گرم، خوراک‌های باب طبع. مناظر بدیع که جان می‌دهد برای دوربین به دست‌های حرفه‌ای و آماتور که چکاچک عکس بگیرند. به راستی که بیزانس همیشه جادو می‌کند، چه در استانبول، چه تفلیس و آتن. اما بلگراد انگار قصد انکار پنهان این جادو را دارد. موزیک‌ها با رنگ‌مایه‌های اسلاوی که روی ریتم R&B های امریکایی سوار شده‌اند، رقت‌انگیزتر از آنچه ما در تهران به عنوان موسیقی تلفیقی تجربه می‌کنیم، روزگار کشوری را روایت می‌کنند که او را روزی باد با خود برد… انگار در شهر نیش بود که از کمپ اسکان موقت نازی‌ها بازدید کردیم. در همان شهر بود که به تماشای برجی رفتیم که سرداران عثمانی پس از خواباندن غائله‌ی یک شورش ملی، از جمجمه‌ی سربازان کشته‌‌شده‌ی صرب ساختند. آدم با خودش فکر می‌کند، پس دسته‌ی موزیک فیلم‌های کاستاریتسا کجا هستند؟ آن سبیلوهای خوش‌قلب دوست‌داشتنی که همیشه در عشق و مستی زیاده‌روی می‌کنند و به دردسر می‌افتند؟

 

خوشبختانه، فکر همه چیز را کرده بودیم. از تهران، به مدد «وب»، اتومبیل کرایه کرده و گواهی‌نامه‌ها را بین‌المللی کرده بودیم تا راحت باشیم و اختیار سفر دست خودمان باشد. جاده‌ها حرف‌ها برای گفتن داشتند. بی‌پایان بودند و دانوب همیشه‌جوان، نغمه‌خوان و شلنگ‌انداز، همراهی‌مان می‌کرد. به تماشای عروسی خیابان نشستیم. کلاه‌ محلی بر سر گذاشتیم. از مراکز فوق‌مدرن خرید کردیم. ساعت‌ها در کافه‌ها با خودمان و فضا خلوت کردیم. عکس گرفتیم. چشم‌هامان را به تماشای زیباترین دختران جهان عادت کرد. روستای ساخته‌پرداخته کاستاریتسا. موزه‌ی تسلا. پس‌کوچه‌های اغواگر نووی‌ساد. اما انگار این همه کافی نبود برای ما که انگار از ابتدا قرار گذاشته بودیم، فراتر از لذت‌های معمول سفر، خاطرات سرکش جمعی را احضار کنیم و از لابه‌لایش، همچون یک طلسم، رد آینده‌ای را بزنیم که به زودی بغل گوش‌مان، وقتی سراسیمه و مضطرب، میان انبوه کانال‌های خبری شبکه‌ی «روسی» تلگرام، اخبار خاورمیانه‌ی پساداعش را مرور می‌کنیم، پدیدار خواهد شد؛ و ما را در بر خواهد گرفت…

 

بعید می‌دانم باز هم بخواهیم برویم و بلگراد را ببینیم. ما «توریست سیاسی» نیستیم. و از آن بیشتر، گزارشگر بدون مرز فجایع و ثبت زندگی روزمره در سال‌هاس پسافاجعه. به همین ترتیب است که عکس‌های ما، بیشتر نگاه شخصی ما به گوشه‌ای دورافتاده‌ای از اروپا است که همیشه علیه اروپا، علم شورش و نافرمانی برداشته. لزومی ندارد به سرگذشت ملتی فکر کنیم که «پارتیزانی» در خونش بوده و هر جا لازم بوده عازم جنگل‌های انبوه شده تا تفنگ‌هایش حرف آخر را بزنند. وقتی داشتیم به تهران برمی‌گشتیم، مطمئن بودیم باید درباره‌ی چیزهایی که دیده‌ایم بنویسیم و عکس‌هامان را به تماشا بگذاریم. اما «مسأله» اینجا بود که نمی‌توانستیم برای این احساس، این بارقه، این تجربه‌ی فرارونده، نام درخوری انتخاب کنیم… ده روز فرصت چندانی برای لایروبی گذشته‌های خروارشده‌ی یک قوم نیست، اما انگار آنچه دیده بودیم، به ما گواهی می‌داد که گاهی «کشورها از آنچه در نقشه‌ها می‌بینید به شما نزدیک‌ترند.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.