شنا در آب‌های ولرم: گزارشی به آینده درباره‌ی سال‌های دهه‌ی هشتاد

۱.

آینده به یک معنا چیزی جز بازیابی خلاق تکه‌های گذشته نیست. می‌گویم تکه‌ها و نه تمامی گذشته تا بر این مساله تاکید کنم که بسیاری از اتفاقات و سرگذشت‌ها و حالات روحی که در طول زندگی از سر می‌گذرانیم، «اضافی» و «غیرضروری» هستند؛ بی‌ربط و بی‌مورد و تقلبی. شخصاً وقتی به گذشته تقریباً سی‌ساله که پشت سر گذاشته‌ام نگاه می‌کنم، نمی‌توانم به خودم بقبولانم که دست یک تقدیر مدبر و هوشمند آنها را رقم زده است. خیر و خوبی من در همه‌ی چیزهایی که برایم اتفاق افتاده نبوده. خیلی از دغدغه‌های زمانی جدی عمیق من، مصداق بارز وقت تلف‌کردن بوده‌اند. و بسیاری از آدم‌هایی که به زندگی‌ام راه داده‌ام، تجسم کامل آسیب روحی و روانی بوده‌اند.

 

نمی‌توانم خودم را گول بزنم که اگر با آن‌ها مواجه نمی‌شدم، بعدها یاد نمی‌گرفتم با دیگران چطور برخورد کنم. همان موقع هم یک گوشه‌ی هشداردهنده در درونم من را از ورود و درگیری با این دست امور باز می‌داشته ولی کو گوش شنوا؟ این جمله‌ی کلیشه‌ای که “گذشته چراغ راه آینده است” در یک معنا فریبی سازمان‌یافته است. جهان ما، بی‌حکمت و تصادفی است. اتفاقات بنیادی در این جهان نه از آگاهی آدم‌ها که بیشتر از جهل‌شان ریشه می‌گیرند. نمی‌توانیم خودمان را به کوچه‌ی علی چپ بزنیم و تصور کنیم که مرحله‌ به مرحله‌ی سرگذشت فردی و جمعی ما، ناشی از جبر و ضرورتی عقل‌مدار بوده و باید همینی می‌شدیم که حالا هستیم. جبر و ضروت وقتی نقطه‌مقابل اختیار و آزادی قرار می‌گیرند، بیشتر یک افسانه‌ی کاسبکارانه به نظر می‌رسند تا حکمت متعالی زندگی. پشت‌هم‌اندازی و از سرباز کردن و فراموشی مسائل حادی که در زندگی روزمره با آنها دست به گریبانیم هم حدی دارد. در بطن این جمله‌ی ستمکار که “گذشته چراغ راه آینده است” حمایتی مکار و تلویحی از تکرار چندباره‌ی گذشته موج می‌زند.

 

پس چاره‌ای نداریم جز اینکه شجاعانه دست به جراحی گذشته بزنیم. حجم عظیم چربی گندیده و تعفن و پوسیدگی را کنار بزنیم تا شاید با حجم کوچک اما تپنده از حیات و قدرت زندگی مواجه شویم. وقتی می‌خواهیم با صراحت با گذشته‌ی خود روبرو شویم، باید یک سطل آشغال بزرگ و یک دستگاه کاغذ خوردکن با چرخ‌دنده‌های بسیار قوی بغل دستمان بگذاریم و همین طور دور بریزیم و دور بریزیم. در عین حال حواس‌مان باشد که اگر امیدی به آینده هست، اگر زندگی سبکبال و شادمان و افق‌مندْ فضیلتی فردی و جمعی است، ناگزیر هستیم به مرور پروسواس گذشته. وظیفه‌ی ما در این رفت‌‌وبرگشت‌های جانکاه دائمی به حال و گذشته، جستجویی پرتکاپو برای یافن «خردک شرری» است که آتش کومه‌ را روشن نگه دارد. جای شعله‌هایی که سر به فلک کشیده تنها چند جرقه‌ی کوچک کافی است. در آن‌ها خواهیم دمید و شعله‌ورشان خواهیم ساخت. خود را با آتش تمام آن صفحاتی که خرد کرده و در سطل زباله ریخته‌ایم گرم خواهیم کرد. تازه بعد از بالیدن این حرارت موزون در رگ‌وپی‌مان است که حرف‌ زدن از آینده دیگر وراجی توخالی و حماقت‌بار نخواهد بود و تعهد اخلاقی به «افق‌های روشن» معنا خواهد داشت.

 

۲.

هنوز نمی‌دانم باید روی سال‌های حدفاصل ۸۴ تا ۹۲ چه نامی بگذارم. حتی نمی‌دانم این سال‌ها گذشته‌اند و به پایان و نقطه‌ی گسست رسیده‌اند یا هنوز ادامه دارند. آیا در حال قدم نهادن به آینده‌ی پس از آن گذشته هستیم یا همچنان در عمق آن فرو می‌رویم؟ می‌توانم سوالم را از خودم طور دیگری بپرسم. خود این هشت سال، آینده‌ی چه گذشته‌ای بود؟ مطمئناً جمیع ما گذشته‌ای ثابت و واحد نداریم. منافع، دیدگاه‌ها و خواسته‌ها و موانع یکسان نداشته و نداریم، اما انگار این هشت سال هر چه بوده و نبوده، جمعیتی را که نام پرطمطراقش «طبقه‌ی متوسط به بالای شهرنشین» است باهم همدل و متحد کرده. با حقوق و تکالیفش آشنا ساخته و در بوته‌ی نقد و حتی محکومیت عصبی و غیرلازم گذاشته. غالب اوقات این هشت سال ما خود را نه در جایگاه یک پیامبر که در مقام گناهکار دیده‌ایم. عذاب گناه گاه منجر به فروپاشی آرامش و تعادل درونی‌مان شد. به بیراهه رفتیم و زدیم زیر همه چیز و گفتیم اصلاً همینی که هست بهترین است. آن شخص مذکور لیاقت‌مان است. باید همین می‌شده. این مرد، این آقای مهرورز جنجال‌ساز نیمه‌ی وجودی خود ماست. مبنای میل و منبع الهام ماست که از آن بی‌خبر بوده‌ایم و تازه کشفش کرده‌ایم. تا حالا جدی‌اش نمی‌گرفتیم. تو «کوچه» که بازی می‌کردیم به «بازی» راهش نمی‌دادیم حالا طرف شاخ شده و می‌خواهد دمار از جان «بچه‌محل‌ها» دربیاورد.

 

و این یعنی حذف صورت مساله. حاضرم به تمام مقدسات عالم قسم بخورم که در هیچ یک از آدم‌هایی که دوروبرم می‌شناسم، چنین نیمه‌ی تاریک گناهکاری سراغ ندارم. این مرد، تحت هیچ شرایطی نماد ما نبوده و نیست. نماد هیچ کس و هیچ چیز دیگری هم نبود. احتمالاً محصول عدم عقلانیتی بود که وقتی نخواهیم گذشته را درست «بازسازی» و «بازخوانی» کنیم، فراگیر می‌شود. وقتی روح گذشته را نه به صورت تکه‌تکه، که به صورت کلی احضار می‌کنیم، کاری عوامانه و صرفاً از سر شکم‌سیری انجام داده‌ایم. آن محکومیت و تحمیل عذاب وجدان بر روح و روان‌مان موضوعیت نداشته و ندارد. مگر در میانه‌ی این هشت سال، همه‌مان مسئولیت نپذیرفتیم و آن کاری را که لااقل برای رفع عذاب وجدان به شکل حقیقی و نه سمبولیک لازم بود انجام ندادیم؟

 

بله، بخشی ما در هشت سال قبل از این هشت سال، طماع و حتی سفاک بودیم. بسازبفروشی‌ها و کلاهبرداری‌ها. بی‌مبالات بر شانه‌ی نحیف طبقه‌ی فرودست سوارشدن‌ها. حقوق کارمند و کارگر را به موقع نپرداختن و مسافرت رفتن به مقاصد توریستی آن‌چنانی. همه‌ی این‌ها بوده، ولی نباید به خودمان آدرس غلط بدهیم. این آدم محصول این چیزها نبود. گذشته‌ای که با آن تسویه حساب نکردیم، جای دیگری بود نه اینجا. اتفاقات کلان اجتماعی سرنوشت ما را رقم نزنند. این سبک زندگی و جریان روزمره‌ی زندگی بود که کار را یکسره کرد. خلوت و عمق تنهایی خود ما شاه‌کلید ماجرا بود. جایی که در آنجا ما را با دیگران کاری نیست، نه جایی که تصمیمات احتمالی ما بر زندگی آدم‌های دیگر اثر می‌گذارد. خواب و رویاها. احساسات فروخفته و به‌زبان‌نیامده…

 

بگذارید ایده‌ام را شفاف‌تر بیان کنم. جانی که در عمق وجود خودش مغموم و ملول و سنگین است نمی‌تواند درست بیاندیشد و درست زندگی کند. بی‌تعارف این هشت سال غم داشت، اما صرفاً غمی بود مضاعف بر غم چند تا هشت سال پیش از خودش. شاید عریان‌تر و گستاخ‌تر و بی‌پرده‌تر بود، اما بی‌سابقه نبود. فانتزیک کردن آنچه قبل از این هشت سال روی داده خیانت است به آرمان امید. شاید با مثالی شخصی بتوانم منظورم را بهتر بیان کنم…

 

۳.

رمان «یوسف‌آباد، خیابان سی‌وسوم» را سال ۸۷ نوشتم. قبلش یکی‌دو سالی خیلی جدی مشغول خواندن متون پایه‌ی داستان‌نویسی و رمان‌های مهم تاریخ ادبیات بودم. در کنار خواندن‌ها و تلاش‌های همیشگی برای نوشتن، میلی دیوانه‌وار به شهر و زیستن و کشف چندباره‌ی فضاهای تهران در من بود. این شهرنوردی از سر اتفاق یا ضرورت از سال ۸۴ و آغاز انتقادازخودهای ناشی از سرخوردگی از جنبش دانشجویی شروع شده بود. به‌هرحال آن جنبش حتی اگر خواسته‌های مشخص داشت به هیچ یک از خواسته‌هاش نرسیده بود. تقریباً می‌شود گفت از قافله عقب افتاده بود. اتحادی در کار نبود. خاتمی در دانشگاه تهران هو شده بود. هیچ وقت به طور حرفه‌ای فعال دانشجویی نبودم، ولی با فعالین بسیاری از طیف‌های مختلف آشنا بودم. در حد خودم در جلسات و میتینگ‌ها شرکت و نشریات را پیگیری می‌کردم. دانشجوی دانشگاه آزاد بودم ولی قاچاقی گاه از در اصلی و گاه از میان نرده‌ها می‌رفتم دانشگاه تهران یا پلی‌تکنیک و شریف و می‌نشستم پای بحث‌وفحص‌های بی‌پایان.

 

وقتی جنجال‌ها تمام و رفت‌وروب‌ها آغاز شد، دیگر ربط و ارتباطی با جنبش دانشجویی معروفی که دوره‌ی دوم خاتمی مملکت را رو سرش گذاشته بود، نداشتم. بعد فارغ‌التحصیلی مثل یک موجود سربه‌زیر و تابع سیستم، در یک شرکت نسبتاً خوب مهندسی کار پیدا کردم. دستم تو جیب خودم بود. می‌نوشتم و می‌خواندم و عاشق و فارغ می‌شدم و شهر را با دوستانی از جنس خودم زیر پا می‌گذاشتم. عملاً بعد از سال ۸۴ یک جور سیاست‌زدایی سرتاسری اتفاق افتاده بود. به هر حال آن مرد جنجالی در انتخاباتی دموکراتیک سر کار آمده بود. و جوان‌هایی که ما بودیم فهمیده بودیم کسانی هم هستند، کسانی به لحاظ کمی بسیار بیشتر از ما که نه تنها مثل ما فکر نمی‌کنند، بلکه شاید اصلاً فکرکردن به آن معنا که ما در سرمان است، براشان مسأله نیست و محرک‌شان نیروی فکر نیست.

 

البته این کنارکشیدن، مطلق نبود و نوعی ناامیدی منجر به بلوغ بود. این ما بودیم که باید مختصات فکری خودمان را عوض می‌کردیم و کسانی که ما را جا گذاشته بودند می‌شناختیم. دائم به خودمان می‌گفتیم باید از خودخواهی دست برداریم و درک حضور دیگری داشته باشیم. سیاست و مدنیت محدود به جمع‌های محفلی ما نیست. آن دوره نه سیاه بود نه سفید، اتفاقاً خیلی رنگی بود. جامعه با تناقضات بعضاً بامزه‌ای روبه‌رو می‌شد. اسباب شوخی و خنده گیرم با ته‌رنگی از حرص خوردن فراهم بود. به علاوه‌ی آنکه دوره‌ی انتقال قدرت بود و هنوز فضاهای سابق پابرجا بودند.

 

اگر بخواهم این چهار سال (۸۴تا۸۸) را توصیف کنم می‌توانم بگویم دوران «تجربه‌ی گرم» بود. اشیا و اتفاقات و آدم‌ها همگی تازگی داشتند. وضعیتی تازه رخ داده بود. فضاهای جدید. جوانی به سعی جوانی. دورانی پرتلاطم و باحرارت. جان، شیفته و پذیرا بود برای درک هر چیز. نوشتن هم بود. رو داستان بلندی کار می‌کردم که بعدها شد «یوسف‌آباد، خیابان سی‌وسوم». احتمالاً باید درون خود کتاب این لبریزی و عشق به فضاهای تازه به چشم بیاید. فکر می‌کنم این اتفاق نه برای من که برای بسیاری از هم‌نسلانم در حال رخ‌دادن بود.

 

درصدد ریشه‌یابی‌اش نیستم، اما فکر می‌کنم یکی از دلایلش آن بود که آن گفتمان مدنی و سیاسی که قدرت را واگذار کرده بود حالا درصدد تشخیص اشتباهاتش بود. می‌خواست آن فضاهایی که تا آن موقع طردشان کرده بود دوباره کشف کند و با تزریق آنها به بدنه‌ی فکری خودش، برای مبارزه‌ای جدی‌تر آماده شود. یک دلیل دیگر شاید این بود که مرمدان طبقه‌ی متوسط، آگاه و ناخودآگاه می‌دیدند که خیلی چیزها دارد از دست می‌رود. انگار که هیچ وقت نبوده‌اند. باید ثبت‌شان می‌شدند در خاطره و حافظه. باید تا آخرین نفس‌ها آن فضاها را زیست می‌کردند. مبارزه‌ در بطن زندگی هرروزه جریان داشت. و این حال‌وهوا تا سال ۸۸ ادامه یافت.

 

سرانجام در سال ۸۸ اتفاقاتی که فارغ از بارگذاری ارزشی مثبت و منفی، از آن مطلعیم افتاد. بسیار مهم است که نسل حالا نیمه‌جوان، نسلی که بیست تا سی سالگی را حد فاصل این دوره گذرانده است، بتواند توصیفی قانع‌کننده از حال‌وهوای این دوره به دست بدهد. این فاصله‌ی هشت‌ساله در حقیقت دو دوره‌ی مجزاست، نه یک دوره‌ی واحد. همان‌طور که اول گفتم باید یادمان باشد که گذشته را تکه‌تکه به یاد بیاوریم، نه به صورت یک «کُل» یک‌دست.

 

۴.

می‌خواهم از مفهومی صحبت کنم که در تقابل با حالت قبلی نامش را «تجربه‌ی سرد» می‌گذارم. بعضی وقت‌ها همه‌ی چیزهایی که ظاهراً برای شادمانی و رستگاری لازم و کافی است انجام می‌دهی، ولی باز انگار چیزی کم است. حفره‌ای توخالی و مکنده هر چه را «تجربه‌ی زیسته‌» است می‌کشد درون خودش و چیزی پس نمی‌دهد. برای آنکه چیزی به تجربه تبدیل شود نیاز داریم حوادث با سرعتی مناسب بر ما حادث شوند. آرام بیایند و آرام بروند. و اگر می‌خواهند بمانند، ساکت یک گوشه بنشینند. وقت و حوصله داشته باشیم که ببینیم و بدانیم و بفهمیم نه اینکه بازیچه‌ای باشیم در دست زمان و مجال تأمل و مداقه نداشته باشیم. در این حالت با انباشت لحظاتی که می‌گذرند و تبدیل به گذشته می‌شوند مواجهیم. آن‌قدر به‌سرعت خروارها خروار «زمان از دست رفته» روی هم تلنبار می‌شوند که حتی وقت نمی‌کنیم ببینیم چه شد و معنای این اتفاقات چه بود؟

 

اگر تا پارسال و پیارسالش در جمعی کافه‌ای، تکه‌ی کوتاهی از نوشته‌هام را می‌خواندم و در صورت تأیید یا تکذیب، شب از خوشحالی یا ناراحتی خواب به چشمم نمی‌آمد، حالا هر روز با نقد و یاداشت بر رمانم مواجه می‌شدم ولی انگار نه انگار. از این جلسه نقد به آن یکی. از این دانشگاه به دانشگاه دیگر. روزنامه. سایت. مجله. «دیده» شده‌ بودم. و آدم‌هایی که یک زمانی آرزو داشتم بشناسم‌شان، حالا من را می‌شناختند. تمام اتفاقات خوبی که برای یک کتاب می‌تواند بیفتد، برای رمان من افتاد. من هم طبیعتاً خوشحال بودم. نمی‌توانم ژست کسانی را بگیرم که خود را بی‌اعتنا و مستغنی از تعریف و تمجید یا نقد و چالش نشان می‌دهند، اما می‌خواهم رو نکته‌ای خاص تاکید کنم… چیزی که بعد از چهار سال به آن پی برده‌ام…

 

من نه افسرده بودم نه غمگین. حالم هم بد نبود. منظورم حال عمومی است که وقتی اتفاق غیرعادی برایمان نیفتاده است داریم. حالا که نگاه می‌کنم پشت سرم چیزی از ماجراهای خوب و بدی که به‌واسطه‌ی چاپ رمانم پیش آمد به یاد ندارم. انگار خواب و خیال بوده. یک وهم تند و شیرین. از حرارت فزاینده‌ای که قبل‌ترها هنگام مواجهه با دنیاها و فضاهای جدید یقه‌ام را می‌گرفت خبری نبود. سرد نشده بودم؛ بلکه فکر می‌کنم ماهیت فضا و بستر این تجربه‌ها، سرد بودند. فکر می‌کنم چهار سال دوم دوره‌ی مذکور هر چه هر جا چشیدیم و کشیدیم، سرد بود. حتی غم و نگرانی از آینده هم سرد بود. تقلا برای رهایی، خیابان و میدان و ذهن و عشق و زندگی، همه سرد بودند. تهران، نه ناممکن بود نه اسارت‌بار. فقط و فقط سرد بود. آدم شاد بی‌خیالی هستم. از هفت دولت آزادم. هر وقت چیز نامطلوبی پیش آمده به خودم گفته‌ام “غمت نباشه، بری اونجا که غم نباشه!” بلد بودم و هستم عبور کنم. گذر کردن از حالات سنگین روح را هنر می‌دانم و خودم را هنرمند. اما اعتراف می‌کنم چند باری در اوج خوشحالی و مسرت، «غم» این هیولای زشت معوج چسبید بیخ گلویم. شناخته‌امش. خودش است. آن هم نه غمی که از چشمه‌ی درون بجوشد. شبیخونی ناگهانی ؛ مثل حمله‌ی پرندگان در فیلم هیچکاک. چهار سال دوم، غم بیرونی درکم را از زمان نیست و نابود کرد. نفهمیدم چطور گذشت و چطور چند سال زمستان بود…

۲ دیدگاه درباره‌‌ی شنا در آب‌های ولرم: گزارشی به آینده درباره‌ی سال‌های دهه‌ی هشتاد

  1. چقدر متن جذابی بود سینا جان.
    درضمن،‌خیلی با دیزاین سایتت کیف کردم و کلی لذت بردم از این همه سلیقه. امیدوارم مثل همیشه بدرخشی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.