*
میگویند دریا روحی زنانه دارد. گشتهاند در اسطورههای ملل و نشان دادهاند هر چه به آب بستگی دارند بنا بر پیوند ذاتیاش با زایایی و بارآورندگی نشانی زنانه یافته است. در جنوب ایران هر وقت دریا آرام است و ماهیگیران و ملاحان با خیال آسوده راهی دریا میشوند، میگویند دریا خواهر است. روایت من از دریا اما روایتی زنانه نیست. هر وقت به دریا فکر میکنم یاد پدرم میافتم و آن مردانگی نرم و شکیبا و پذیرنده که همهی این سالها بر سرم سایه انداخته و راههای زندگیام را از هم جدا کرده. هر چه بزرگتر میشوم بیشتر درمییابم شبیه پدرم هستم. و این برای من حمل کردن ترسی مهیب است. در کنار خوبیهای پدرم، ضعفها، معایب و هزاران جزئیات دیگر هم میآید پیش چشمم. نمیخواهم ناتورالیست باشم… ژنتیک در محاسبات من برای آیندهی زندگی نباید نقش مهمی بازی کند، ولی اگر بازی کرد چه؟ چرا باید یک کپی برابر اصل تحویل جامعه بدهیم؟ پس تکلیف اختیار و اراده و پیشرفت و نقش عنصر تصادف و رخداد در زندگیمان چه میشود؟ از سر همین چیزهاست که میخواهم تکلیفم را با دریا و شمال مشخص کنم و ببینم چه شانسی برای طرح انداختن زندگی به شیوهای دیگر دارم و چگونه میتوانم دامنهی اختیارم را در زندگی اگر نه بیشتر که دستکم تعریف کنم.
پدر من زادهی شهری کوچک اما سابقاً آباد به نام «شهداد» در حاشیه کویر لوت است. دو سه زلزله خصوصاً زلزله وحشتناک سال… زندگی را در این شهر کوچک را از رونق انداخت، اما در سالهای اخیر به لطف آژانسهای توریستی و بازاریابیهای تبلیغاتی، نام شهداد بار دیگر بر سر زبانها افتاده است. «کلوت»ها و دیگر جاذبههای لوتْ سیل توریستهای ایرانی و چه بسا خارجی را روانه این شهر کوچک کرده است. حالا نام شهداد بیش از هر موقع دیگری بر سر زبانهاست، اما شاید چهل و چند سال پیش که پدرم آنجا را برای همیشه به مقصد تهران ترک گفت، این آبادی از گمنامترین نواحی ایران بود. دانشگاه تهران قبول شده بود و پایتخت تمدن بزرگ چشم انتظار مهندسان و کارشناسان بود که پس از گذراندن سالهای تحصیل دست به کار عمران و آبادی مملکت شوند و ایران را در کوتاهترین زمان ممکن در فهرست قدرتهای بزرگ صنعتی دنیا قرار دهند.
آمدن پدرم به تهران یک میانپردهی مهم هم دارد. پسر کوشا اما رعیتزاده باید آبادیاش را که علیرغم جاروجنجالهای انقلاب سفید همچنان بر پاشنهی همان مناسبات کهن خانخانی میچرخد ترک کند و روانهی خانهی اربابی در شهر کرمان شود، زیرا شهداد دبیرستان ندارد و ادامهی تحصیل فقط با رفتن به «شهر» ممکن است. سالهای کرمان برای پدرم سالهای شیرینی نیست. کلیشهها همیشه به حقیقت میپیوندند… زن اربابْ سختگیر و بدجنس است. به پدرم خیلی سخت میگذرد. نفس راحت را زمانی میکشد که مادرش او را سوار اتوبوس میکند و روانهی تهران تا در آزمون سراسری دانشگاهها یا همان «کنکور» شرکت کند. کنکور در سال ۵۰ تنها در تهران برگزار میشده و داوطلبین شهرستانها همه باید به تهران میآمدهاند. شانس است یا پشتکار یا هوش یا هرچه؛ پدرم قبول میشود و در تهران، ماندگار. جوّ دانشگاه تهران آن سالها هم که دستتان است. چریکیسم. جدیت و مبارزه. این فضای ملتهب پدرم را با دنیایی تازه مواجه میکند که برای فهم آن ناچار است بلافاصله و در کوتاهترین زمان ممکن، مناسباتش را با آن تعیین کند. اما به نظرم نقطهعطف این دگردیسی نه در تهران که چند صد کیلومتر آنسوتر رقم خواهد خورد….
به قول بامداد در «ققنوس در باران»:
«خدای را مسجد من کجاست ای ناخدای من؟/ در کدامین جزیرهی آن آبگیر ایمن است که راهش از هفت دریای بیزنهار میگذرد؟»
*
ان ترانهی فولکور را شنیدهاید که :«از اینجا تا به بیرجند سه گداره، گدار اولی نقشونگاره، گدار دومی مخمل بپوشم، گدار سومی دیدار یاره…» از کرمان تا مشهد هم از اگر از راه کویر بروی، سه گدار بیشتر نیست. طبیعی است برای پدرم که هنوز بیست سالش نشده تنها تجربهی خروج از شهداد و حدود ولایت کرمان، شهر مشهد باشد. دیدارْ آنجاست؛ برو تا برسی. راست شکم کویر را بگیر و فقط مواظب سرابها و بیراههها باش… پدرم میگوید از حدود سال ۴۷ و ۴۸ سیمای گاراژهای اتوبوسرانی کرمان با تابلویی جدید دگرگون میشود. حالا برای مسافران مشهد گزینهی تازهای فراهم شده که گدارهایش خیلی بیشتر از سه تاست و موجب میشود خیلیها بخواهد «بیگدار به آب بزنند» روی تابلوها نوشتهاند مشهد از جاده کناره. منظور این است که امکانی فراهم شده که زائران علاوه بر زیارتْ سیاحتی را هم چاشنی کار کنند و از کنار دریا به مشهد برود؛ سفری که سه روز طول میکشد. عقل، جواب رد به این گزینه میدهد، ولی برای کرمانیهای دریاندیده عقل یعنی چه؟ طولی نمیکشد که جادهی کناره، جادهی میانبر مشهد را از رونق میاندازد تا کویرنشینان چشمشان به جمال جنگل و دریا روشن شود.
این یک تحول بزرگ در درک جغرافیای مردمی است. دیگر برای پابوس امام لازم نیست توی راه فقط بیابان لمیزرع ببینی. جای طبس سر از شمال در میآوری و جادهی کناره، دریا را تا ساعتها پیش چشمت قرار میدهد… اما نخستین مکاشفهی دریا برای پدرم در سالهایی که سخت مشغول درس خواندن برای قبول شدن در کنکور است رقم نمیخورد. این مکاشفهی یوحنایی میماند برای نخستین گردش علمی که همراه سایر دانشجوها به اسالم/خلخال میرود. شمال را نبینی و نبینی و یکدفعه یکی از بهترین جاهایش را ببینی! مستقیم به بهشت. شادمانی پدرم از دیدن جنگل در آن ارتفاع و آن مه و آن سبز بینهایت، بینظیر بوده. از آن مفرحترْ دریاست. بندر انزلی در مسیر بازگشت میزبانشان میشود. تالاب. پرندگان دریا. صید ماهی. قهوهخانهها. یک کویرنشین حتی اینها به خواب هم ندیده. لوت، خشکترین نقطهی ایران و چه بسا جهان است و بخش بزرگی از آن به «گندمبریان» معروف است یعنی جایی که اگر گندم را پهن کنی رویش، برشته تحویل میگیری.
در همان سالهای دانشجویی بار دیگر و برای یک گردش علمی دیگر، پدرم همراه همکلاسیها به جزیرهی هرمز – این بهشت زمینشناختی- میرود. آنجا هم دریاست، اما این دریا کجا و آن یکی کجا؟ آنجا سقف آسمان به سخن درمیآید و اینجا زمین. آنجا فراوانی آب است و لذت تن به آب زدن و تن شستن و غرق شدن در شادمانی شکوهمند رطوبت. و اینجا… همهی سالهایی که با پدرم شمال رفتهایم چیزی از آن وجد اسمانی کم نشده. بنا بر رشتهی تحصیلیاش دوستدار طبیعت و محیطزیست است. میداند چگونه باید مراقب زمین بود. زمین برایش یعنی شمال. بهتر است کمی مکث کنم و قربان صدقهی خانوادگی را کنار بگذارم. مسأله اساساً چیز دیگری است. برای من آبدوستی پدرم استعارهی سرنمونی است از آبدوستی تاریخی کشوری که جز کشورهای خشک جهان محسوب میشود، اما این تنها یک استعاره نیست. ضرورتی عقلانی تاریخی است که لاجرم رد پایی هم در حسوحواس آدمی برجا میگذارد. انگار ناچارم دوباره برگردم به خاطرهای خانوادگی….
*
پدرم خیلی دیر شنا کردن را یاد میگیرد. حدود چهل سالگی. خاطرات کودکی و نوجوانی من آکندهاند از تلاشهای نافرجام ولی پیوستهی پدرم برای یادگیری این فن خارج از ژنتیک. نسلهای بسیار قبل از او در آن برهوت کویری آمدهاند و رفتهاند و حتی رنگ دریا را به خود ندیدهاند، ولی حالا پدرم عزم کرده شنا یاد بگیرد و بالاخره یاد میگیرد؛ همهی شناها الا پروانه. درست مثل من. کمی باید روی این مسأله تکیه کنم. تغییر جغرافیا تنها مکان را عوض نمیکند، بلکه مهارتهای دیگری را هم ایجاب میکند. تغییر در ذات و طبیعت آدمهاست. آیا با طرح این مسأله میتوانم از آن شبح ژنتیکی فرار کنم؟ شمال برای پدرم یعنی لذت شنا کردن. جایی که باید مهارت تازه کسب کنی تا بتوانی با معنای واقعی جهانی که پیش از این تنها یک تصویر، یک حس فریبا یا کاریکاتوری دوبعدی بوده است روبرو شوی.
تجربهی یادگیری شنا توسط پدرم دقیقاً به معنای دل به دریا زدن است. میگویند چهلسالگی سن نبوت انبیاست؛ شنا وسواری گرفتن از مَرکب آب شاید برای هر کویرنوشین دریاندیدهای دستکم از این حس استعلایی روحانی نداشته باشد؛ سلوکی مادی در بهرهمندی از تجربهای به غایت زمینی. پدرم اگر به تهران نیامده بود، به شمال هم راه نمییافت. شاید هم مییافت؛ جادهی کناره همیشه برای همشهریاناش اغواکننده بوده است… اینجا تجربهی ازلی دیگری هم در عمق بخشیدن به تصویر اولیهی تماشای دریا در نخستین بار کمک میکند. اردوی علمی. گردش دانشجویی. دخترپسرها در آن جو جدی دههپنجاهی به ساحل دریا آمدهاند. دانشجویی اما معنای دیگری دارد. پدرم از تصاویری میگوید که برایش بیش از تصویر دریا تکاندهنده بوده است. جوانان بیغمی که در ساحل مشغول حمام آفتاب گرفتن و «سایر امور» بودهاند… اینجا واقعیتی انسانی هم به واقعیت طبیعی اضافه میشود. طبیعت و فرهنگ به روشنترین شیوه در هم میآمیزند تا تجربهای یکه و یگانه بسازند.
پرسش این است: در انگیزه بخشیدن به پدرم برای یادگیری شنا، کدام سطح از واقعیت مؤثرتر بوده: نفس دریا یا جوانان دریانشین؟ آن تأخیر بیست ساله هم را نباید از یاد برد. پدرم وقتی آغاز به یادگیری شنا میکند که تصمیم جدی میگیرد با آرمانهای «رادیکال» دوران دانشجویی خداحافظی کند و به فراغت و سرگرمی و رفاه توجه کند و در بازخوانی خاطرات به «انتقاد از خود» بپردازد. مسلمً جواب موثقی برای این سؤال ندارم، ولی در شکل بخشیدن به آیندهام حتماً تا مدتها در حوالی این پرسش قدم خواهد زد.
*
«قصههای من و بابام» در میان کمیکاستریپهای کودکی، کتاب محبوب من است. لابد خیلیهایتان آن را دیده و خواندهاید و با دنبال کردن رابطهی زیبای پدر و پسر، اشک شوق و گریه و خنده در چشمهایتان نشسته. اصل کتاب که در فارسی در سه جلد با بازنویسی ایرج جهانشاهی به چاپ رسیده، فقط شامل «تصویر» است و از «متن» خبری نیست. ولی خواندن متن فارسی هم خالی از لطف نیست. نثری جاندار و شیوا و در بعضی جاها تکاندهنده دارد. تصویرگر آلمانی اریش اُزر هم سرگذشت غریبی داشته. پسر خردسال قصهها بزرگ که میشود و شروع به نقاشی میکند به خاطر افکار صلحطلبانهاش گرفتار خشم حکومت نازیستی میشود و به زندان میافتد و در زندان خودکشی میکند. دیدن کمیکها مغلوب و منقلبت میکند. مگر میشود عمری فانی برای این شکوه جاودانه پدر-فرزندانه تعیین کرد؟ این سرخوشی کجا رفته؟ این مهر بیپایان چگونه دفن شده؟ کتاب شهرت جهانی دارد، ولی برای من تصویری شخصی است. سالی نیست که به کتاب برنگردم و خودم و پدرم را که مثل پدر کتابْ چاق و کچل است درونش نبینم. بماند که تا چند سال پیش، پدرم هم مثل پدر کتابْ سبیل داشت و در انقلابی ایدئولوژیک تصمیم به کنار گذاشتن سبیل گرفت. من آن کودک سربههوای بازیگوشم که در صفحات آغازین کتاب، احتمالاً به ذوق آقای جهانشاهی نامهای خطاب به همهی کودکان -و خطاب به پدرش- نوشته و در انتها نامه را این طوری امضا کرده: دوست تو، پسر…
اولین حکایت پدر و پسر در «قصههای من و بابام» در تصادفی حیرتانگیز به دریا ربط دارد. تابستان است و مدرسهها تعطیل. پدر و پسر به گردش ساحل میروند و شروع میکنند به بازی پرتاب سنگ در دریا. هر که سنگش دورتر برود بازی را برده است. تا عصر بازی میکنند. میخواهند باز هم بازی کنند، ولی دیگر سنگی کنار دریا نمانده. غصهدار به خانه برمیگردند، شام میخورند و میخوابند. صبح که پسر بیدار میشود، میبیند بابا نیست. همه جا را دنبال بابا میگردد و دستآخر میبیند که بابا کنار کوهی از سنگ در ساحل ایستاده است. پسر میگوید: «نمیدانید چه بابای خوبی دارم! شب تا صبح نخوابیده و برای من سنگ جمع کرده بود. حیف که آنقدر خسته شده بود که دیگر نمیتوانست با من بازی کند!»
در سالهای اخیر هر وقت لای این سه کتاب را باز کردهام، یاد کویرنشین کرمانی دیگری افتادهام. شاعری کرمانی -اگر اخبارش را خوانده باشید- هفده سال پیش در خانهاش سلاخی میکنند. قاتلان ناشناسْ پسر نُه سالهاش را هم همراه پدر سلاخی میکنند. نام پسرش کارون بوده و نام دو پسر دیگرش، اروند و ارس… این هم حکایتی دیگر از آبدوستی کرمانیان. جغرافیا بازیهای گاه هولناکی دارد. رازش را هنوز آن طور که باید کشف نکردهام، ولی مطمئنم آخرین جمله این نوشته را که بنویسم، میروم پیش پدرم و ازش میخواهم ساکش را بردارد و برویم استخر و تا جان در بدن داریم شنا کنیم. مسابقه شنای ما خستگی برنمیدارد؛ مسابقهی پرتاب سنگ که نیست…