۱.
بیست سال پیش نباید خیلی دور باشد. هنوز چیزهایی از آن روزها را به خاطر داریم. فوران انرژی مدنی. و امید و تلاش و شور جوانی. تغییر چهرهی جامعه و بخششها و پافشاریها بر سر ایدههای نو. «دوم خرداد» خیلی زود پیر شد، اما چهرهاش در یادها ماند و بر خطوط صورتها حک شد. میگویند در خلال زمستان ۹۶، روحش از جامعه پرکشید و آخرین ذراتش رخت بربستند و تلقیننخوانده دفن شدند. بازی تمام شد. دایرهی واژگان دوم خرداد -دموکراسی، رواداری، توسعهی سیاسی، تکثرگرایی و انبوهی دیگر- امروز در جدال با واژگان قدرتمند نوآمده، آن برش سابق را ندارند یا با نیشوکنایه و آهوحسرت یادآوری میشوند. انگار داور سوت پایان را بی حتی دو سه دقیقه وقت تلفشده، کشیده.
شاید چه حیف که با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نشد. و کامی نگرفتیم از بهار. و به زمستان رسیدیم. زمستان سخت و استخوانسوز و طولانیشده که دارد قصهی مضطربش را قاطی دلدلها و دلهرههای تابستانی و پاییزی به خوردمان میدهد. بیست سال پیش ما هنوز جوان بودیم. اگر ازمان میپرسیدند «آینده را چگونه میبینی؟» لابد پاسخی همدلانهتری در آستین داشتیم. خودمان را به ایدهای، آدمی، جمعی، چیزی متصل میدانستیم و حاضر بودیم پای آن ایده و آدم و جمع بایستیم.
و اندازهی خودمان هم ایستادیم.
کیست که نداند پرسش «چه میشود و چه خواهد شد؟» ادامهی منطقی -و چه بسا عاطفی- سؤال «چه شده است؟» است. هر دورهای آخرالزمان خودش را دارد. به زودی مثل همیشه پیامبران کذابی سر بر میآورند و آدمها را به دور روایتها و ضدروایتهایشان از هبوط و سقوط زمانه جمع خواهند کرد. در این وانفسا، روح زمانه را تحریف و درکمان را نسبت به «چه شده است؟» تغییر خواهند داد. اما گذشتهی نزدیک، بیستسالهی سپریشده من و شما، هنوز کاملاً از یاد نرفته. دفن شده اما خاکش گرم است. فرزندان خلف و ناخلف عصر اصلاحات، در آخرالزمان نورسیدهشان، با لکنت فراوان سعی دارند از «چیزهایی» دفاع کنند؛ هرچند دقیقاً نمیدانند از چه چیزهایی.
لکنت.
تأکید میکنم روی این کلمه. وقتی نمیتوانی سیر زمان را در ذهن خود بچینی و مرتب کنی، وقتی نمیتوانی گذشته و حال پیش رو را به آیندهی نزدیک پیوند بزنی، باید تکهتکهها را از نو برپا کنی. نخست درون خودت. در روح خودت. و بعد بیدرنگ بر خطوط جسمت. چشمان بهتازگی گودافتادهات. چین گردن و سرخی زبر نرمهی گوش و خشک شدن دائمی دهانت. قرص خواب. قرص تحریک. قرص سردرد… قرصهای جامانده از زمستان پارسال…
ارزیابی شتابزده؛ درست مثل پرسهگردی میان ویرانهها. فکر میکنم چنین کاری بسیار بیشتر از صبر و شکیبانی و دقت نظر لازم است. کلمات یتیم دیگر به کارمان نمیآیند. بیاید با هم پرسهای میان کلمات نیمهجان بزنیم. و و آینده را -اگر وجود دارد- میان شتابزدگی و آشفتگی همهی آنچه گذشته، به تصویر بکشیم.
۲.
هر کدام از ما در ابعاد فردی خودمان، تاریخنمای این گذشتهی بیست ساله و میانپردهی مشهور و کذاییاش هستیم. خیابانهای شهر هنوزْ ما را نفس میکشیدند.
به خودم فکر میکنم. به روزهای دانشجویی و هو کردن پیشوای اصلاحات. به سربازی رفتن و غمهای متعالی. به زنجیرهی نفسگیر انسانی. و پشتبامهای خدای بزرگ. و طعم تند یأس. به بهار مطبوعات فکر میکنم و پروندهی وبلاگنویسان و صفحات بیشمار گودر و فیسبوک. به لاییهای پنجشنبه روزنامههای اصلاحطلب و نسل نوین روزنامهنگاران که بیشتر از چیزی که خودشان فکر میکنند، ما را درگیر ایدههای اضطراریشان کردند. به پنج شش سال گذشته فکر میکنم و ظهور ناگهانی اینستاگرام که انگار آخرالزمان شبکههای اجتماعی است با تصویرگرایی حاد و اکسپلورر بیرحمش که بی هیچ اغراق و ملاحظه، زبالهدان اتمیستی قرن بیستویک محسوب میشود.
یادم است کمپین یک میلیون امضا را. یادم است لذت کشف یکایک کافههای شهر را. و میتینگهای دانشجویی و جمعها و حلقههای دوستی را که به لطف وب، خیلی زود جا افتادند. مهمانیها. دورهمیها. بازیها. سفرها. کمپها. یادم است هجوممان را به استانبول و ایروان. و حسرت لیوانهای پایهبلند یخزده. ما با هم تربیت شدیم. کمابیش مثل هم زندگی کردیم و مثل هم فکر کردیم و مثل هم «صندوقگرا» شدیم.
روی این تککلمه هم تأکید میکنم: صندوق.
برایم توفیری ندارد احتمال انبوه تفسیرها و تعبیرهایش. صندوق انباشتهی خاطرات. صندوق اشیای یادگاری. صندوق کتابها. و در واضحترین بیان: صندوقهای رأی که مواجههی ما با «همشکلان»مان بود. ما دستهجمعی رأی میدادیم. به ما گفته بودند تنها به صندوقها نروید. همراه دوستانتان بروید که «اولیای امور» حضور فراگیرتان را ببینند و بدانند که بیشمارید. ما به حرف «آنها» گوش میدادیم. ما حرفگوشکن بودیم؛ زیرا تصویر صادقی از آینده، سایهروشنی از امید و اندک بارقهای از «پایان خوش» گوشهی روانمان حک شده بود. بهراستی که ما قلهروندگان نجیب و صبور بودیم: ای حلزون از کوه فوجی بالا برو، اما آرامآرام…
۳.
تقلا: کوشش و تلاش. و اگر دنبال معادل بهتری باشیم، «دستوپا زدن». با شنیدن این ترکیبْ چه تصویری به ذهنمان میآید؟ برای من دستوپا زدن اشارهی همزمان به دو تصویر است. اولی غریق است هنگام تلاش برای رهایی از چنگال فرو رفتن در آب. دستوپا میزند تا مگر دریا او را به کام درنکشد. تا بپاید و زنده بماند. دومی، تصویر هولانگیز اعدامی است بعد از بالاکشیدن طناب دار. پیکری که جان ندارد، اما آخرین رعشههای عصبی را برای فضای اطرافش به یادگار میگذارد. این یکی، مرگ است و تنها مرگ. روح رفته و جسم مانده. پس دستوپا زدن آن تلاش «مذبوحانه» است در مرز مرگ و زندگی… نزدیکترین حالت به مرگ و نزدیکترین حالت به زندگی. پیش و پس…
یک مکاشفهی لغتشناختی دیگر. آیا جالب نیست که «پیش» و «پس» وقتی قید زمان و مکان قرار میگیرند، برعکس عمل میکنند؟ پیش در قید مکان اشاره به قبل و گذشته است: روز پیش، هفتهی پیش. و در قید زمان، اشاره به هنوزنیامده و بعد دارد: پیش رو. و همینطور پس: پس پشت، پسفردا.
ما در دورانی پسوپیششده زندگی میکنیم.
در این تعبیر به ناگزیر زمانپریش و مکانپریش هستیم. آیا این وضعیت موقتی است یا دائمی. سخت است اظهار نظر. دائمی نیست، زیرا احتمالاً روزهایی را به یاد میآوریم که همه چیز «روشن»تر از امروز بود. موقت هم نیست: زیرا همیشه در آن روشنایی، ذرهای حتمی از تاریکی قابلتشخیص بوده… شک. دلزدگی و ملال. ما همیشه در ضدنور قرار داشتهایم.
۴.
آیا باید دستوپا زدن «گفتمان» اصلاحات را جدی گرفت؟ میگویم گفتمان تا بر منظومهای معهود و آشنا تأکید کنم. واژهای که معادل نسبتاً بامُسّمایی بود بهجای دیسکورس که همزمان با موج جدید ترجمهی علوم انسانی و پس از کاربردهای مکرر بر لسان پیشوایان اصلاحات، میان مردم جا افتاد.
هنوز هم خیلیها آن را صرفا معادل باکلاس و شیکوپیک «گفتگو» میدانند و روحشان خبر ندارد که رواجدهندگانش قصد و نیتی دیگری داشتند: شکل دادن به کلانروایتی که به جزء و کل زندگی معنا دهد و دربارهی ارزشهای ابدی بشر سیاسی -جهل و معرفت، خیانت و وفاداری، ارزش و ضدارزش- توضیحی منطقی و قانعکننده دارد. کاربرد اشتباه کلمهی گفتمان، نمادی بود و هست بر شکاف عظیم بین نخبگان و توده و این حقیقت مسلم که نخبگان وطن نتوانستهاند معنا و مفهوم موردنظرشان را بدون نیاز به الصاق خود به مکالمات، وارد سپهر عمومی کنند.
از سوی دیگر، در طنزی تراژیک و تجاهلی عارفانه به نظر میرسد منظور اصلاحاتیها، اتفاقاً همان گفتگو بوده. وگرنه چه کشکی و چه پشمی… کجاست آن روایت قانعکننده که جزء ما را به کل انسانی ربط دهد و ما را در زمان و مکانی امن بنشاند و از سطح اضطراب وجودشناختیمان بکاهد؟ و آن ذرهذره پایبندیهای اخلاقی را که اندکاندک در خود جمع کردهایم، برای مدتی طولانیتر درونمان زنده نگه دارد؛ که با یک قوره سردیمان نشود و با یک مویز گرمیمان.
به معنای دیگر، آیا نباید بهاصطلاح نخبگان اصلاحاتگرا -و ما شاگردان کاهلشان را- مقصر دانست که با سرهمبندیهای سرسری نظری و تأییدهای حواریوار واژگان را زودتر از تاریخ مصرف حقیقیشان، بیات کردیم تا بهتدریج ظرف بیست سال، بیواژه و بیچراغ و بیایده به حال خود رها شویم؟ شاید در این چرنوبیل پساآرمانشهری، مسألهی اصلی هنوز و کماکان فقدان واژگان آبرومند در توصیف فضا باشد… این است آخرالزمان ما و آخرالمکان ما؛ فراتر از هر احتمال سقوط اقتصادی و سیاسی و نظامی و چه و چه…
۵.
نمیدانم ماها چه در سرمان بود که در اوج اکران فیلم کمدی «مارمولک»، با خودمان لج کردیم و نرفتیم سینما. در یک عصر جمعهی محزون تا دم در سینما رفتیم، اما تو نرفتیم. انگار نیرویی مانع میشد. ما چند نفر بودیم. چند دانشجوی آرمانگرای رادیکال و مخالف جریان. به نظرمان تماشای مارمولک، تن دادن به وضع موجود بود. مضحک بود؛ مضحکتر از خود فیلم که تکیهکلامهایش شهر را فتح کرده بود… عزیز دل برادر و فلان و بهمان… بعدتر هم هیچ وقت فیلم را ندیدیم. افت داشت تماشایش؛ حتی وقتی که دیگر آرمانگرا نبودیم و یا کارمند شده بودیم یا آواره. لابد چیزی در پوسترها و تیزرهای فیلم بود که آزارمان میداد. انگار وضع موجود داشت برای خودش اپوزیسیون قانونی درست میکرد. و ما باهوشها، روشنفکرها و فهیمها، نباید تسلیم این بازی میشدیم.
حالا وقتی بعد از قریب پانزده سال به این فکر میکنم که چقدر راحت به تماشای فیلم کمدی «هزارپا» رفتم و از دیدنش لذت بردم، خندهام میگیرد. بله، شاید جذب وضع موجود شده باشم و به شیوهی دیگر فریب قدرت را خورده باشم و غرق در مضرات صنعت فرهنگ شده باشم. نه تنها آرمانگرا و رادیکال نیستم، بلکه از بدحادثه محافظهکار و لیبرال شدهام… این هم شاید تقصیر من نباشد و گناهش گردن همان گفتمانسازها باشد که همین جور واژه و کلمهی بهدردنخور به اسم فلسفه و سیاست به خوردمان دادند و ما را به این «تقلا» انداختند… هیچی نشده است… چیزی هم نخواهد شد… شاید ما فقط داریم تاوان ندانمکاریهامان را پس میدهیم… تا ما باشیم که از این به بعد وقتی یک فیلم کمدی واقعا پرفروش شد، ادااطوار درنیاوریم و مثل بچهی آدم برویم سینماتیکت و آنلاین صندلیمان را انتخاب کنیم و با یار و بییار به تماشای لودگیهایی بنشینیم که همواره و همیشه بازتاب درونیات خودمان بودهاند و هستند…
شاید دارم دستوپا میزنم که با لکنت بگویم هنوز صندوقهای بسیاری به انتظارمان نشستهاند… و هرچند پسوپیش زندگی میکنیم، اما بههرحال داریم زندگی میکنیم… این است گفتمان ما: مارمولکی که دو پا داشته و چند پای دیگر قرض کرده تا در رؤیاهایش هزارپا شود…