آنجاست: چند گریز به دنیای دل‌خوش‌ها و خوش‌دل‌ها

چند گریز به دنیای دل‌خوش‌ها و خوش‌دل‌ها

*

اگر مراد از دلخوشی، بهانه‌‌ها و دستاویزهای زندگی هستند، جزیره‌ی قشم‌ رفتن، یادگرفتن زبان آلمانی، گیاه‌پروری آپارتمانی یا دعوت از رفقا از هر قسم و سلسله -زبانی، نانی و جانی- برای صرف آبگوشت بُزباش ظهر جمعه دور هم، همچنان می‌توانند بهانه‌ها‌یی موجه و «باحال» باشند. اصطلاحاً از آن حشیش‌ها نیستند که الغریقُ یتشبّث. سرکردن با خانواده و به نظاره نشستن پیر شدن بزرگ‌ترها و جوان شدن کوچکترها. مثلاً این که پسرخاله‌ی متولد هفتادوسه‌ام چند روز پیش ازدواج کرد و وارد فهرست بلندبالای هفتادی‌های ازدواج‌کرده‌ی دوروبرم شد، مایه‌ی دلخوشی‌ من ا‌ست و نویدبخشِ آن است کسانی دوروبرم هستند که گیروگرفت‌های روانی من را نداند. خل‌مشنگ نیستند و سرشان با دیگر اعضای بدن‌شان پنالتی نمی‌زند. اصلاً اینکه آدم‌ها شبیه «تو» نیستند و ربطی به تو و جهان ناسازگار و ناقص و معیوبت ندارند، مزید امتنان و اسباب دلخوشی‌ست. شاید بشود این‌گونه گفت که در این معنا دلخوشی وقتی پدید می‌آید که ما و شما و ایشان احساس می‌کنیم قهرمان قصه‌ای درون زندگی خودمان -و نه دیگران- هستیم و پرده‌های یک «بیلدونگ‌رُمان» را پیش می‌بریم: پیرنگ بلوغ و تعالی. سفر می‌رویم. زبان یاد می‌گیریم. به گلدان‌ها آب می‌دهیم. آبگوشت بر بدن می‌زنیم. و در یک کلام «تجربه» می‌کنیم؛ تا خدای نکرده کارمان نکشد به آی‌سی‌یوی روان‌درمان‌گران حقیقی و قلابی: «ای که پنجاه رفت و در خوابی، مگر این چند روزه دریابی.»

*

شک ندارم که واژه‌ی «دلخوشی» یک مرگی‌اش می‌شود. خیلی میل دارد «مُضاف‌الیه» واقع بشود، نه «مُضاف». مایه. اسباب. بهانه. وسیله. از خودش موجودیت مستقلی ندارد و به ابزار احتیاج دارد. یک حس، فکر یا عادت و رفتار ثانویه است  و برخلاف ظاهرش، خیلی‌ هم از کشف‌المحجوب و نقب زدن در عوالم درونی فراهم نیامده است. پدرم بعد از بازنشستگی، شروع به یادگیری ساز سه‌تار کرد. امروز روز پیشرفت کرده. حالا می‌تواند «ما را همه شب نمی‌برد خواب، ای خفته‌ی روزگار دریاب» را خوب و روان بزند. برای رسیدن به چنین مقامی، جهد بسیار ورزیده. باید صدای دلنگ‌دلنگ معمول مبتدی‌ها را در خانه مهار می‌کرد و بر سرسام اهالی، غلبه. طفلک چند باری مجبور شد -یادم که می‌آید قلبم درد می‌گیرد- سازش را بردارد و سوار ماشینش شود و پارکینگ سوت‌وکوری پیدا کند و درون آن چهاردیواری اختیاریْ سازش را بزند. تصورش بامزه است؛ فرض کنید ناظری بیرون عاقله‌مردی برگذشته از شصت سالگی را ببیند که پشت فرمان پژو ۲۰۶ خاکستری نشسته و سه‌تار می‌زند: «در بادیه تشنگان بمردند، وز حلّه به کوفه می‌رود آب»

یا مادرم. چه بود نام آن قدیسه‌ی به‌خواب‌رفته‌ی فرانسوی که می‌گویند جسدش زوال‌ناپذیر است و باکتری‌ها راهی به آن پیدا نکرده‌اند؟ چهره‌اش را درون محفظه‌ای شیشه‌ای از مستندی قدیمی به خاطر دارم. اهمو باید برای مادرم به خاطر اراده‌ی زوال‌ناپذیرش، دعای شفاعت خوانده باشد که در طی پانزده سال گذشته، همچون یهودی سرگردان از رفت‌وآمد در جاده‌ی تهران-رشت خسته نشده است. عشقش خانه‌ای‌ست که آنجا خریده. هر بار چیزی به اثاثیه‌اش اضافه کرده و هر بار چیزی از آن‌ها کم کرده است. از تهران «وسیله» برده. از سمساری‌های «خار-امام» رشت، قوقول‌منقل فراهم ساخته تا بتواند «اتاقی از آن خود» داشته باشد. و نکته اینجاست که او تنها نیست. مادران بسیاری را می‌شناسم که رشت را خانه و چه بسا «زادگاه» دوباره خود ساخته‌اند. حالا در بازار رشت، همان‌قدر طنین زبان گیلکی شنیده می‌شود که لهجه‌ی ناف‌تهرانی. و بعد از بهشت، این گیلان است که زیر پای مادران است…

*

خیلی چیز پیچیده‌ای نیست و نیاز به تأملات نابهنگام نیچه‌وار ندارد. نمونه‌هایی که مشت‌نمونه‌خروار نام بردم، ابزارها یا تمهیداتی هستند که چوبک شعبده‌بازی را در دست می‌گیرند و اجی‌مجی‌لاترجی معروف را می‌خوانند و «دلخوشکنک»‌ها را به دلخوشی تبدیل می‌کنند. انگار مرز باریکی هستند میان این دو. نیست؟ طنین واژگان و آن پسوند کنایه‌آمیز «ک» که معلوم نیست تحبیب است یا تصغیر، می‌گوید که هست. از شواهد و قرائن پیداست که اولی یعنی دلخوشکنک، ته‌مایه‌ای از فریب و نیرنگ را درون خود دارد. آدمیزاد را ساخته‌اند که خودش را گول بزند و هی دلخوشکنک‌های مختلف بتراشد و مترسک سر جالیز قرارشان دهد تا کلاغ‌های شوم نهیلیسم و ملال و پوچی را از مزرعه‌ی زندگی و سرزندگی‌اش بتاراند. برعکس، انگار در دوّمی یعنی دلخوشی، هاله‌ی قدسی پشتکار و استمرار و حالتی از «وقف‌کردن» مداوم وجود دارد. کلید عبور از مرز دلخوشکنک‌ها و سر بسودن بر آستان دلخوشی‌ها، صرف مقادیر معتنابهی از زمان و انرژی و عرق‌ریزان جسم‌وروح پای‌ آن‌هاست. بهانه‌های‌ زندگی باید به اهداف و معانی پایدار و مستمر تبدیل شود.

غایت و معنای زندگی. درد و مرض زندگی؛ و نیز شفای عاجل زندگی. دلخوشی انگار از آن محدود لحظاتی در زندگی‌مان سرچشمه می‌گیرد که بالاخره آرزو‌های برزمین‌مانده، اهداف پشت‌گوش‌انداخته و کارهای نکرده را از عمق به سطح می‌آوریم و برای‌شان «برنامه» می‌ریزیم. فرض این است که شیره‌ی حیات را به جان درکشیده‌ایم و صاعقه‌ای درونی‌ را در وجودمان افروخته‌ایم و در روزها و ماه‌ها و سال‌های بعد، کارمان تنها چنین خواهد بود که «از این شعله‌ی امید در سینه‌های خود محافظت کنیم» و آتش زرتشت را فروزان نگه داریم. یکی می‌فهمد باید بسیار سفر کند و دنیا را تا می‌تواند بگردد. یکی می‌فهمد زندگی‌اش به جوش‌وجلا‌های آکادمیک متصل است و عمرش را باید در کتابخانه بگذراند. یکی خود را وقف حیوانات خانگی می‌کند. سینه‌فیل‌ها غرق شکوه سینما می‌شوند. فوتبال‌دوست‌ها در استادیوم شیرسماور و اگزوز خاور می‌گویند. قلم‌به‌مزدها. حیوان‌بازها. فعالان مایشاء. نظریه‌پردازان خودخوانده. روشنفکران درمانده. چهر‌ه‌های مستعفی. همه‌کاره‌ها و ‌هیچ‌کاره‌ها، کارچاق‌کن‌ها. سگان کاسه‌لیس وضع موجود… درون همه‌مان یک سازمان اوقاف و امور خیریه وجود دارد که گهگاه بلندگو قورت می‌دهد و بانگ برمی‌آورد: ای که دستت می‌رسد کاری بکن، پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار. از نگهبان درب ساختمان تا حضرت مستطاب مدیرکل، تو را تشویق می‌کنند که دست به کار شوی، پاچه‌ها را بالا بزنی و گِل‌ها را لگد کنی و ملاط ورزداده را به دست کوزه‌گر دهر بسپاری

*

نمی‌دانم. حافظه‌ی ادبی‌ام نم‌کشیده است. دنبال ارجاعات دهان‌پرکن ادبی نیستم، ولی گوشه‌ی ذهنم به دو شخصیت فقید داستانی فکر می‌کنم که ممکن است بی‌آنکه روح‌شان از ماجرا خبر داشته باشد، از منابع الهام زوج‌های کمدی سینما در قرن بیستم باشند. با خودم فکر می‌کنم حتماً معنایی داشته است که آخرین رمان گوستاو فلوبر یعنی «بووار و پکوشه» ناتمام مانده است. اما تا همین‌جایش را که ما آشفته‌حالان بیداربخت توانسته‌ایم بخوانیم بی‌گمان با مانیفستی بی‌بدیل از وقف زندگی در راستای «دلخوشی» مواجه هستیم. دو پیرپسر خود را «سرگرم» نسخه‌برداری از هزاران هزار متن و حاشیه‌‌نویسی بر آن‌ها می‌کنند. شاید فلوبر در سر سودای نقیضه‌‌پروردنی هجوآمیز بر تلاش شگرف اصحاب دائره‌المعارف در قرن هجدهم که عصر روشنگری را آغاز کرده بودند و تخم لق را در دهان جهان مدرن شکسته بودند، داشت.

آیا دلخوشی، همان دغدغه است؟ شاید باشد، اما اگر دقیقاً همان دغدغه باشد، باید مراقب باشیم که یک وقت گوش شیطان کر، به دغدغه‌ی وجودی‌مان تبدیل نشود، یعنی جوری نشود که وجود آدمیزاد و هست و نیستش به آن گره بخورد. از بلایی که بر سر بووار و پکوشه در رمان می‌آید، درمی‌گذرم و توجه خود را محض «روشنگری» بیشتر، به مثالی وطنی معطوف کنیم. دایی‌جان ناپلئون را که یادتان است؟ مراقبت از شاخسار نسترن باغچه‌اش را به دغدغه‌ی ابدی تمام عمرش بدل کرده بود. اسباب دلخوشی‌اش شده بود و بهانه‌ی زندگی‌اش. وقتی رجاله‌ها دلخوشی‌اش را با بدجنسی ازش گرفتند، چه بر سرش آمد؟ جنونش عود کرد و در بستر احتضار افتاد و حتی اگر ناپلئون و دزیره مشترکاً به درگاه حق‌تعالی شفاعتش را می‌کردند، افاقه نمی‌کرد. البته پرواضح است که شخص آقای امپراتور به دلیل گناهان بی‌شمارش، شخصاً گزینه‌ی مناسبی برای رهانیدن دایی‌جان از چنگال شیزوفرنی نبود، مگر آنکه همان قدیسه‌ی به‌خواب‌رفته‌ی هم‌وطنش مددرسانش می‌شد…

*

باید آبرومند ظاهر شوم. از علاقه‌ی تشدید‌شده‌ام به قهوه‌نوشی و میلم به معاشرت بیشتر با قهوه‌چی‌ها و «باریستاها» و سردرآوردن از فنون انتخاب و آماده‌‌سازی انواع قهوه بگویم. منوی کافه‌های تهران این روزها پر شده است از اسامی لاین‌ها و آپشن‌های دل‌فریب. حقیقتاً اسباب دلخوشی‌ست. به قول یارو گفتنی، «فرهنگ قهوه» جاافتاده و از لطایف جهانی‌شدن -به برکت عقب‌ماندن از قافله‌ی سایر نوشیدنی‌ها- در این نوع خاص، به توفیق‌های چشم‌گیر دست یافته‌ایم. علاوه‌براین، می‌خواهم از میلم به پیاده‌روی‌های طولانی در خیابان‌های بلند شهر بنویسم. از عادتی پانزده ساله که تحت هر شرایطی در سرما و گرما ادامه داشته است. تا مرز تاول راه رفتن و خیال‌بافتن و مرور روز. گوش‌سپردن به ایپزود شانصدم از پادکست «موردعلاقه». از عابری، نمایی، چیزی با گوشی عکس فوری گرفتن و در اینستاگرام گذاشتن و لایک خوردن و عین و نون هشتگ شهر من بخند را بالا آوردن. در کافه‌های «نسل‌سوم» نفس تازه کردن. و مالیخولیای شهری سراسر عجایب‌المخلوقاتْ را با فرشته‌ها و زامبی‌ها سهیم شدن. و به این ترتیب «این» دلخوش‌کنک را با «آن» دلخوشی درآمیختن. قهوه. شهر. اینستاگرام. از این جور چیزهای خیلی‌شخصی؛ و تا حدی پیش‌پاافتاده و شبهه‌برانگیز: مقاومت در برابر اتهام همیشگی سانتیمانتالیسم. و طبیعتاً: تسلیم شادمانه در برابر آن…

اگر به قول داروسازها و پزشک‌ها قهوه «ماده‌‌‌ی مؤثره‌»‌ی دلخوشی‌های خرده‌بورژوایی -خوشبختی‌های کوچک زندگی شهری- من شده است، پس می‌تواند در دُز و نسبت‌های دیگر نیز به کار گرفته شود. مثلاً چنین سناریویی چه طور است؟ آیین هفتگی‌ام در بهار و پاییز و تابستان و زمستان: یک فنجان -کاپ- قهوه‌ی بیرون‌بر -تِیک‌وی- گرفته‌ام و در قامت یک خویش‌کار -فریلنسر- در راه یک قرار اولیه‌ی کاری -کیک‌آف‌میتنیگ- هستم تا برای یک پروژه‌ی تولید محتوا -کانتنت- پیشنهاد کاری -پروپوزال- بدهم و قبلش نمونه‌کارهای قبلی‌ام را به مشتری -کلاینت- نمایش -پرزنت- بدهم.

*

خویشتن را وقف کاری کردن و استمرار ورزیدن که عموم به درستی نام «سریش شدن» بر آن گذاشته‌اند، اگر حواس‌مان بهش نباشد، می‌تواند تعادل مزاج‌ها را در هم بریزد و از جاهای بسیار خطرناکی سردرآورد. احتیاط شرط عقل است. به همین دلیل، باید از سانتی‌مانتال‌ترین‌ها موارد نظیر قهوه و پیاده‌روی و آبیاری گل‌نسترن، تا حادترین‌ها، نظیر نسخه‌برداری از علوم و فنون قرن و دست انداختن روح روشنگری، نکته‌های کنکوری زیر را به دقت مدنظر داشت. پس قبل از رسیدن به بخش‌های بعدی این نوشته که احتمالاً مهم‌تر از قبلی‌ها هستند، به شیوه‌ی رساله‌های عملی علم اخلاق، بولت‌وار چند توصیه اخلاقی/حرفه‌ای را از منظر «هنر زندگی» با شما مرور می‌کنم. ای کاش تلاش متواضعانه‌ام در تهیه‌ی این فهرست بسیار کاربردی، مورد توجه جناب آلن دو باتن -این آقای آقایان هنر زندگی و عشق‌ورزی- قرار بگیرد و مرا هم در آینده‌ی نزدیک در جمع حواریون خویش بپذیرند، تا آنچه خود دارم، ز بیگانه تمنا نکنم:

  • وا بدهید، از سریش‌شدن پرهیز کنید و هنر برخاستن به‌موقع از سر میز را جدی بگیرید.
  • برای دلخوشی‌ها شریک جرم بتراشید، هر دون‌کیشوتی به سانچوپانزایی احتیاج دارد.
  • عطف به نکته‌ی قبل، بیشتر از سانچو مراقب دُل‌سینه باشید، تحت هیچ شرایطی نباید «سواری» بدهید.
  • دلخوشی‌های روزانه از دلخوشی‌های شبانه بهترند؛ پس همواره به ساعت توجه کنید.
  • فراموش نکنید که در عالم دلخوشی، ترک عادت موجب مرض نیست.
  • و در آخر، تکرار مورد اول: زندگی با همان فضاحت قبلی ادامه دارد؛ پس همچنان وا بدهید.

عارضم به حضور انورتان که صمیمانه و از ته قلبم، امیدوارم این‌قدر واقف و باهوش باشید که نیاز به بازکردن گزاره‌های فوق برای‌تان نباشد؛ هرچند که برای فهمیدن‌شان نیاز به دوره‌ی جدول تناوبی عناصر و مرور ویتگنشتاین متقدم نیست. «العاقل یکفیه بالاشاره»

*

چه مرگم است؟ چرا هر چه می‌روم نمی‌رسم؟‌ فاصله‌ام را با کافه‌ی محل قرار با مشتری، از همیشه بیشتر احساس می‌کنم. نگاهم کن. این‌طور که از وجنات و سکناتم پیداست، یک شهروند آواره‌ی قرنِ به‌اصطلاح بیست‌ویک در اُم‌القرایی دورافتاده از جهان هستم و دلخوشی‌‌ام اتصال به جهان‌های بزرگ‌تر است. کارم، عارم، بارم، معیشتم همین بدعت‌ها و التقاط‌ها و تناقض‌هاست. این چه ریخت‌وقیافه‌ای‌ست که برای خودم ساخته‌ام؟ شبیه موسیقی‌های تلفیقی باب روز، نیمی‌ام به ترکستان است و نیمی‌ام به فرغانه. و احتمالاً نیمه‌های دیگرم پراکنده در نماهای «خارجی» از استانبول، پاریس، نیویورک و دیگر اعضای موقت، دائم و دوفاکتوی باشگاه شهرهای جهانی. بند کیف لپ‌تاپم را اُریب سوار سرشانه‌ها کرده‌ام. تیپم کمابیش «هیپستری» است. تقلیدی دست‌چندم و محض خالی‌نبودن عریضه از آخرین‌های جستجوشده در صفحات بلاگرها و اینفلوئنسرها. خدایی خیلی خرجش کرده‌ام. کفشم، کتم، شالگردنم، مُدل حرف زدنم، حتی زبان بدنم و خلاصه تمام هم‌وغم‌ام در سال‌های اخیر این بوده که همه‌چیزم به همه‌چیزم بخواند. ویترینم جذاب باشد. جایی از خط نزنم بیرون؛ و در «اینجا» یکی باشم شبیه همه‌ی آن‌ها که «آنجا» هستند.

زندگی در «شهر مدرن» قواعد خاص ناگزیر خودش را دارد. فرهنگ و تمدن -این ملغمه‌ی درهم‌جوش قرص‌های ضدفراموشی و قرص ضدبارداری- قرار است ما را در تحمل مصائب، به انواع ابزارها مجهز کند. اگر ناخوشی‌ها هستند، متقابلاً و مطابق منطق طبیعی عرضه‌ و تقاضا، دلخوشی‌هایی نیز  فراهم شده است. ملال شهر؟ بفرما انواع داروهای ضدافسردگی. ملال زناشویی؟ بفرما «تیندر» برای زیرابی و حس دوباره‌ی عشق و کشش و امثالهم. ملال وجود؟ بفرما انواع عرفان‌جات زمینی و هوایی و کیهانی. و سرانجام ملال خلاقیت؟ بفرمایید منویی مخصوص با انتخاب‌های حداقلی و حداکثری برای الهام‌گرفتن و کُپ‌زدن و تقلب و از روی دست دیگران نوشتن و طرح‌زدن و آهنگ و فیلم و قصه ساختن. نگران نباشید؛ هیچ کس یقه‌ی هیچ کس را نخواهد گرفت… نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم… و در آغوش همدیگر پریده‌ایم تا به روی همدیگر نگاه نکنیم و چیزهایی را به خاطر نیاوریم؛ و به قول قدما «عیش‌مان مُنقّص» نشود. قوانین نانوشته‌ی ضد «پریدن نئشگی» از ما در برابر متجاوزان حفاظت می‌کند. قربان انواع پلیس‌ها برویم که حواس‌شان به همه جا هست… عیش و نئشگی؛ آیا این‌ها ادامه‌ی همین احساس دلخوشی خودمان هستند؛ یا دلخوشی از اساس، به قاموس لغات دیگری احتیاج دارد؟

*

«مایه‌ی خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست، می‌کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم.»

اوّلا اینکه مطابق مکاشفات یوحنایی من، میان خوشدلی -نزدیک گزینه از لحاظ لغت‌شناسی- و دلخوشی تفاوت‌های معنادار وجود دارد. همین‌طور که سردستی نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم انگار خوشدلی، معادل ادبی‌تر و شاید سمج‌تر «خوشبختی» است. در مجموع، حس‌وحال ابدی‌تری دارد و از آنِ آن‌هایی‌ست که به کیمیای سعادت دست یافته‌اند و بر خر مراد سوارند و نیروانا را در آغوش گرفته‌اند. خوش‌دل‌اند: سبک‌بار و رام و آرام. لبخند بودا زیر درخت انجیر. طمأنینه‌ی بُشر حافی هنگام قدم‌زدن در بازار بغداد. ملکوت نیما یوشیج هنگام نگریستن به دره‌های کوهستانی زادگاه و از «گرته‌ی روشنی مرده‌ی برفی همه کارش آشوب، بر سر شیشه‌ی هر پنجره بگرفته قرار» گفتن. آیا مسأله‌ی خوشدل‌ها همین نیست: قرار بگرفتن بر سر شیشه‌ی هر پنجره؟ بله، طبق معمول مسأله‌ی اصلی این است که از کدام زاویه به ماوقع نگاه کنی…

اگر به واژه‌ی دوم بیت مراجعه کنیم، ماجرا اندکی پیچیده‌تر می‌شود: دلدار. کسی که اختیار دل ما دست اوست و اوست که ما را به این سو و آن سو می‌کشد. کسی خوشدل است که دلداری دارد. خاطرخواه شده و در سر رُمانسی می‌پرورد و می‌خواهد قهرمان قصه‌ی عاشقانه‌ای باشد. یا هست و می‌خواهد سیرداغ‌پیازداغ قصه‌ را بیشتر کند و نتایج والاتر از آن بگیرد. آیا این یعنی خوشدلی ربطی به احوالات منفرد درونی ندارد و در ذات خود، مستلزم «روی آورندگی» به بیرون و درک حضور دیگری و راه دادن معشوق بینوا به فضای اندرونی‌ست؟

در این صورت کار خیلی سخت می‌شود. من یکی که این‌کاره نیستم. در تمام قصه‌های عاشقانه‌ام، به نحوی از انحا ضدقهرمان بوده‌ام؛ همان‌که تعادل را برهم می‌زند و گند بالا می‌آورد و قس‌الهذا… پس از این کلمه سریع عبور می‌کنم و می‌روم سر وقت سومی. ای وای بر من؛ چشم‌تان روز بد نبیند. از دومی هم صعب‌العبورتر است: جهد. نخیر، از من ساخته نیست. اصولاً با هر نوع تلاشی در این راستا مخالفم. از زمره‌ی آن راحت‌طلب‌های آلو بیا تو گلو هستم که اگر قرار باشد رمانس فرضی‌ام با گره و «مانع» و شکست -حتی از دشمن فرضی- روبرو شود، سر خر را طرف دیگری کج می‌کنم و د برو که رفتیم. من تلاش‌گر نیستم؛ زیرا بر این باورم که عشقْ جهاد سازندگی نیست و تصویر رمانس برایم تصویر جهادگران سختکوش بیست‌تومنی‌های قدیمی نیست که بیل دست‌شان گرفته‌اند تا زمین ناهموار را هموار کنند و راهی از روستا به شهر باز کنند. نخیر خانم‌ها و آقایان نسبتاً محترم، من جهادگر نیستم و اگر زدن مخ دلدار و رسیدن به خوشدلی، به جهد نیاز دارد، ما دعا گفتیم و رفتیم زین عزا، اجر بانی با شهید کربلا…

*

انگار زیاد حاشیه رفته‌ام و باید بروم سر اصل موضوع:

من «بددل» هستم. این یک اعتراف نیست، بلکه جوابیه‌ای خطاب به اتهامات عدیده‌ی وارده است. تازگی‌ها متوجه یک گرایش قابل‌توجه درون خودم شده‌ام. پس با اجازه از خیل بی‌شمار شاکی‌ها و متشاکی‌ها، چند نمونه از موارد یافته‌شده را با شما مرور می‌کنم تا بعداً ببینم چه خاکی سر پدر صاحب‌بچه بریزم:

اولین و حادترین نمونه به ملاقات‌های گاه‌به‌گاهم با رفقای تازه‌ازفرنگ‌برگشته‌ برمی‌گردد. می‌رویم کافه‌ای پرت می‌نشینیم تا به همدیگر بگوییم چه حال و چه خبر؟ مذکر و مؤنثش هم فرقی ندارد، تمام تلاش خودآگاه و ناخودآگاه من در طول ملاقات بر آن است که از زیر زبان رفیق موردنظر بکشم که چقدر زندگی در «آنجا» به او «سخت» و «بد» و «ناخوش» می‌گذرد. وای به حالش اگر مشکلی با زندگی‌اش نداشته باشد و «در مجموع» راضی باشد؟ مگر ممکن است؟ یک جوری نیستند آن‌ها؟ امواج راست اروپا و آمریکا را در ننوردیده است؟ شکاف‌های قومی بیشتر نشده؟ نئونازی‌ها؟ خرج زندگی درمی‌آید؟ زمستان‌ها از سرما نمی‌میری؟ جذب جامعه‌ی مقصد شده‌ای؟ احساس تنهایی نمی‌کنی؟ حالا چرا تو توئیترت این‌قدر درگیر ایرانی؟ ولش کن بابا این خراب‌شده را؛ بگو ببینم توانستی آن دیزنی‌لند که می‌گفتی بروی؟ چه شد که پایت در رُم -رم بود یا فلورانس؟- پیچ خورد؟ آخ‌آخ،  بمیرم الهی، لابد به خاطر یک معاینه‌ی ساده، حسابی آلاخون‌والاخون شدی؟ مروت ندارند که، نظام پزشکی‌شان به آدمیزاد نرفته؛ باز این خراب‌شده یک طرح بیمه سلامت دارد… از آن طرف، مثل برده از آدم کار می‌کشند، باز این خراب‌شده اقلا‌ً گشادخانه‌ی شاه‌عباس است. فشار درس و مشق هم جای خود، شوخی‌شوخی داری به دانشجوی ابدی مبدل می‌شوی‌ها؛ پست‌داک دیگر چه بامبولی بود که سوار کردی…

و این چنین است که طرف مقابلم حیران از این سطح از وقاحت، عقب‌نشینی می‌کند و چاره‌‌ای جز همراهی با من نمی‌یابد. به عبارت دیگر، دلم را به ناخوشی‌های دیگران، مخصوصاً آن‌ها که با هر معیار مرسومی، دلخوش‌تر و خوش‌دل‌ترند، خوش کرده‌ام.

مورد بعد. دست‌برقضا چندین و چند فروند از دوستان نسبتاً نزدیکم «بچه‌پولدار» هستند و اهل بیزنس و این‌ها. آی کیف می‌کنم وقتی که از گرفتاری‌های کاری‌شان می‌گویند. اوضاع به‌هم‌ریخته‌ی کارخانه. جور درنیامدن حساب‌های دفتر و کسری‌های سرسام‌آور. دوست دارم به خودم بقبولانم -و قبولانده‌ام- که پولدارها بدبختی‌های فراوان خاص خودشان را دارند و رنج‌های بشری -در معنای غیراگزیستانسیالیستی- فارغ از سطحش، میان همه «مشترک» است. هر که بامش بیش برفش بیشتر. در ادامه چنان مشاور امینی می‌شوم که نگو. بادی به غبغب می‌اندازم و به بهترین اندرزدهنده‌ی جهان تبدیل می‌شوم. سخت نگیر؛ یک سفر برو، حال‌وهوایت عوض شود. چند نفر را اخراج کن، جای خودت یک مدیر پیدا کن. یک  مشاور کسب‌وکار جور کن. چرا بورس و فرابورس را امتحان نمی‌کنی. یکی را می‌شناسم که می‌تواند «ارز نیمایی» جور کند؛ نمی‌خواهی؟

و این چنین است که طرف مقابلم حیران از این سطح حماقت، عقب‌نشینی می‌کند و چاره‌‌ای جز همراهی با من نمی‌یابد. به عبارت دیگر، دلم را به ناخوشی‌های دیگران، مخصوصاً آن‌ها که با هر معیار مرسومی، دلخوش‌تر و خوش‌دل‌تر از من‌اند، خوش کرده‌ام.

مورد آخر که در نوع خودش می‌تواند جالب باشد، مورد «شکست‌»‌های عشقی است. نیستید که ببینید وقتی رابطه‌ای سر نمی‌گیرد، ازدواجی به بن‌بست می‌رسد، پیچ‌ تندی بر سر جاده‌‌ی رمانس دو نفر پیش می‌آید، چه سطح آدرنالینی درونم ترشح می‌شود. شاهدی دیگر بر این حدس و فرضیه پیدا می‌کنم که اگر من تنها هستم، آن‌ها هم باید تنها باشند؛ زیرا زمانه زمانه‌ی شکست و تنهایی و کشیدن صلیب بر گرده‌های تک‌نفره است. درک همه از عشق باید تراژیک و محنت‌زده و کلبی‌مسلک باشد، وگرنه خنگ‌اند و در بهترین حالت ساده‌دل‌. صلاح ممکلت خویش را نمی‌دادند و «الکی‌خوشی» پیشه کرده‌اند. می‌نشینم جلوی هر دو طرف و بهترین زوج‌درمان‌گر شهر می‌شوم. می‌بافم، تفت می‌دهم و با تکیه‌بر فن بیان روشنفکرانه که در طی سالیان اندوخته‌ام، قانع‌شان می‌کنم سری را که درد نمی‌کند دستمال نبندید و مدتی از هم فاصله بگیرید تا ببینید با خودتان چندچندید و در این فاصله تا می‌توانید شیطنت کنید و شورش را دربیاورید.

و این چنین است که طرفین مقابلم حیران از این سطح کثافت، عقب‌نشینی می‌کند و چاره‌‌ای جز همراهی با من نمی‌یابند. به عبارت دیگر، دلم را به ناخوشی‌های دیگران، مخصوصاً آن‌ها که با هر معیار مرسومی، دلخوش‌تر و خوش‌دل‌ترند، خوش کرده‌ام.

حواسم هست که در تمام موارد فوق، «خوش‌خوشان‌»ام شده و دارم پیامی را از «اینجا» به «آنجا» مخابره می‌کنم. دوست شاعر درگذشته‌ای داشتم که سال‌ها پیش سروده بود: «اینجا که منم جهنم، آنجا که تویی بهشت، من به تو رسیدنم چه قیامتی می‌شود.» انگار تمام نکته همین است: من پیشاپیش موقعیت جهنمی خودم و موقعیت بهشتی طرف مقابلم را پذیرفته‌ام و از پیش خود را بازنده دیده‌ام. به همین دلیل چاره‌ای جز «بددلی» ندارم. برای شناخت تیپ شخصیتی مشکوک من می‌توانید به دو کتاب «فراسوی نیک و بد» نیچه و «یادداشت‌های زیرزمینی» داستایوسکی مراجعه کنید تا متوجه شوید که بردگان و وادادگان یا دستکم موجودات زیرزمینی‌ای نظیر من چگونه می‌اندیشند، یا به چه می‌اندیشند و اصلاً چرا می‌اندیشند که چنین ناخوش‌اند و دل‌خوشی‌شان در تحقیر و چشم‌بستن بر دلخوشی دیگران، خلاصه شده است.

حسادت. بُخل. تنگ‌نظری. کینه‌توزی. هیچ‌کدام را یارای توصیف من نیست. و میان آن نیمای شاعر و نیمای ارز رانتی دولتی، فاصله از خشتک محمدعلی‌شاه است تا قانون اساسی مشروطه. و کیست که نداند و نخواهد و نگوید که کلنل‌لیاخوف‌ام آرزوست…

*

و اما کلمه‌ی آخر آن بیت: حالا درست شد! رسیده بود بلایی، ولی الحمدالله به خیر گذاشت. شاعر عصر کلاسیک، بسیار از ما این‌کاره‌تر بوده و «مایه‌»‌ی مربوطه را منوط به این تک‌واژه کرده است: «آنجا». جایی دیگر. یک ناکجاآباد و نیست‌درجهان. دلدار در صحنه حاضر نیست؛ بلکه در جای دیگری رحل اقامت افکنده است و شاعر دوان‌دوان و آسیمه‌سر باید خود را به «آنجا» برساند. در این صورت، شاید بشود گفت -شاید بشود گفت- خوشدلی همیشه چیزی‌ست در آنجا. بیرون از ما. قرار بگرفتن پشت شیشه‌ی هر پنجره. و به کوهستان نگریستن. کوه، موجودیتی در آنجاست. آن بیرون. و بسیار بزرگ‌تر از ما. هیچ‌رقمه نمی‌شود شخصی‌اش کرد و کوچک‌مقیاس باهاش تا کرد. «صبح پیدا شده از آن طرف کوه ازاکو اما وازنا پیدا نیست.» و چنین است که داستان ننگین و ناخوش‌دلانه‌ی من و دلدارهایم خودش را به من یادآوری می‌کند: یا من ازاکو بوده‌ام یا آن‌ها وازنا. و یا برعکس. همیشه یکی‌مان پیدا بوده است و دیگری پنهان….

*

هنوز پنج دقیقه تا رسیدن به قرار کاری‌ام با مشتری فاصله دارم. خدا کند پروژه‌هه جور شود. اوضاع جیب، بدجوری خراب و درام است. برای پولش از حالا هزار تا چاله کنده‌ام. پاهایم از زیاد راه‌رفتن خسته‌اند. عجیب هوس قهوه‌ی دمی v60 کرده‌ام… خدای آسمان‌ها، خدای کهکشان‌ها،  این دلخوشی‌ها را نگیر از ما جوان‌ها… یعنی می‌شود من هم اگر روزی مارسل پروست نشدم، آلن دو باتن بشوم؟ به نظر می‌رسد با روح قرن‌مان بیشتر سازگار باشد. شهود آخرم، قبل از اینکه در شیشه‌ای کافه را باز کنم و پشت میز اجتماعی بنویشم و ژتون و منو را بیاورند و از کافه‌چی درخواست رمز عبور تازه‌ی وای‌فای را کنم و منتظر مشتری بالقوه‌ام که حق طبیعی خودش می‌داند که چند دقیقه‌ای تأخیر داشته باشد، همین است: «دلخوشی‌ها قرار است ما را با خودمان، دیگران، زمینه و زمانه، سازگارتر کنند.» از این کلمه‌ی «سازگاری» خوشم آمده؛ دلیلش را درست نمی‌دانم؛ شاید به دلیل باشد که می‌دانم چقدر ناسازگارم و چقدر از آرمان بیلدونگ‌رمانی‌ام فاصله گرفته‌ام و شاید هرگز نتوانم آن صاعقه‌‌ای را که تجربه کنم که چند باری در زندگی میزبانش شده‌ام و من را با جهانم سازگارتر کرده‌ است: بی‌وسیله یا باوسیله؛ آخر چه فرقی دارد وقتی همه می‌دانیم بازیچه‌ای در دست روزگارانیم؟ بازیچه‌ای از جنس تصادف، انکار و عقب‌نشینی‌های پیاپی… چقدر دلم می‌خواهد دوباره سریش باشم، به چیزی گیر بدهم و تا مرز افراط پیش بروم…

از کافه می‌زنم بیرون. بگذار مشتری بالقوه‌ام بیاید و متوجه نبودنم بشود. گوشه‌ی چهارراه می‌ایستم. وقتی برسد و برود تو، تصمیم خواهم گرفت که دنبالش بروم تو یا به پیاده‌روی‌ام در شهر ادامه دهم و به یاد بیاورم که نام آن قدیسه‌ی به‌خواب رفته، سن‌برنادت بود؛ سن‌برنادت…

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.