یک)
خوبی خوبی، یکهو کاری میکنی که گند میزند به همه چیز. و همه چیز یعنی همه چیز. ریز تا درشت زندگی. رابطهها. ماجراها. پروژهها. از حضور بیگانهای در درون خودت لبریز میشوی. صبر میکنی تا هفت خط جام از حضورش لبریز شود. حفظ ظاهر کردهای. کش نقاب شخصیت آبرومند و معتدل را محکم پشت گوشهایت محکم کردهای، اما نقاب را برای این ساختهاند که روزی کنار برود و چهرهی حقیقی را فاش کند؛ این حقیقت را که بیگانهای وحشی درون توست. او که پیشبینیناپذیر است و زیر همهی میزها میزند و میتواند چنان در لحظه از نفرت، خشم یا انتقام آکنده شود که ملاحظهی هیچ چیز را نکند و دنیا را از خودش بیزار کند؛ دنیای آدمهای سربهراه قادر به «مدیریت» ذهن را…
توی اسنپ نشستهام و دارم به خانه برمیگردم که ناگهان میبینم در توییتر یکی حرف مفتی زده که به گمان من نباید میزده… آمپر میچسبانم. بودن اینکه عواقبش را سبکسنگین کنم، توییت را کوت میکنم و با تندترین لحن ممکن به آن واکنش نشان میدهم. طوفان خشم. شبیه یک جنون آنی. نمیدانم اصطلاح جنون آنی چقدر دقت علمی دارد، اما آنچه درونم رخ میداد افزایش غلظت شیمیایی مایعی داغ در است. چشم میبندم و مینویسم. ساعتی بعد از کردهی خودم پشیمان میشوم و آنچه را که نوشتهام پاک میکنم. نه اینکه به اصل حرفم پایبند نباشم، شرمم از این حالت روحم است. همان حرف را میتوانستم مؤثرتر و دقیقتر بگویم. بدون تهاجم و پرخاش. خشونت کلامی بالاخره یک نوع خشونت است و ما به پرهیز از خشونت توصیه شدهایم؛ حتی به وقت دفاع مشروع از حقیقت و حقانیتی که میدانیم کاملاً سازگار با اصول و باورهای شخصی و جمعیمان است…
نمیشود از من خواست اصغری یا اکبری باشم. اما میتوان انتظار داشت نسخهی بهتری از خودم باشم. این توصیهی مشاور روانشناس است: موجودیت بهتری از تو درون خودت وجود دارد. میتوانی مثل یک مُقنّی چاه نفْست را حفر کنی و به آن برسی. من این عملیات حفاری را انجام دادهام. اطمینان که تقریباً هر روز به ژرفای خودم میروم تا گنج و گوهر مذکور را پیدا کنم، اما بگذارید اعترافی کنم چیزی جز لایولجن به دست نیاوردهام. اقلاً تا حالا.
وقتهایی که ذهنم درگیر است یا شدتوحدتی احساسی را تجربه میکنم، در ژرفای وجودم جز دیوی زخمی، خشمآلود و بهبندکشیده چیزی نمیبینم. هُرم تنورهی دیو را بر قلب و چشمانم احساس میکنم. ریشهی کلمهی دیوانه کاملاً گویاست: کسی که دیو در او خانه کرده است. درست مثل کلمهی مجنون: کسی که جن در او آشیانه گزیده است. تصرف عدوانی دستگاه عصبی-ادراکی. نفی اختیار و سپردن امور به دست قوانین هردمبیل طبیعت.
این مادر بیرحم طبیعت است که تُعز من یشاء و تذل من یشاء. تنها شانسمان این است که و شانس بیاوریم موقع تیراندازی دوروبرش نباشیم. بختبرگشتهها را بهتصادف هدف میگیرد و دیوهایش را سمتش روانه میکند. لابد لطف مادرانهاش شامل حال من شده که خوی دیوه من گشتوگلایی است. آقا دیوه بیشتر اوقات بیرون خانه است، اما اگر برگردد نه زنگ میزند، نه یالله میگوید. پنجره را میشکند و بیکله میپرد وسط ماجرا و جنگ اعصاب راه میاندازد. در ساعت حمله بهتر است کسی دَمپَرش نباشد. ذکر این نکتهی حیاتی در خودشناسی من ضروریاست: آقا دیوه تنها آنچه را در خانه -یعنی ژرفای روح من- است ویران میکند و کاری به خیابانهای اطراف و عابران و ساکنانش ندارد.
دو)
فروید در «تمدن و ملالتهای آن» از استعارهای قدرتمند برای توضیح سازوکار روان بهره میگیرد. او لایههای روان و حافظه را به «شهر» تشبیه میکند و بر این باور است همچنان که گذشتهی هر شهر با کاوشهای باستانشناسانه آشکار میشود، ماهیت روانی هر فرد نیز با «کاوش» در اعماق ضمیر ناخودآگاه پدیدار میشود: «در زندگی روحی هر آنچه زمانی ساخته شده است ممکن نیست دچار زوال گردد یعنی همه چیز به نحوی حفظ میشود و ممکن است در شرایط مناسب مثلاً در اثر واپسروی شدید باز پدیدار شود.» بر پایهی این اصل، او تکامل شهر جاودانی (رم) را از قدیمترین رم تا مراحل متأخرش بازگو میکند و میپرسد: «مسافری که به دانستههای تاریخی و وسایل نقشهبرداری مجهز باشد در رم امروزی از مراحل پیشین چه چیزهایی را باز مییابد؟»
در ادامه با مروری سریع بر مکان-حافظههای شهر رم پاسخ میدهد: «دیوار اورلیوس را صرفنظر از شکافهای کمی که پیدا کرده است تغییر نیافته خواهد دید، بخشهایی از دیوار سرویان را که در نتیجهی حفاری بیرون آمده است پیدا خواهد کرد… از بناهایی که زمانی این چارچوب را پر میکردهاند یا اثری نمییابد یا کم از آن را باز مییابد، زیرا دیگر وجود ندارند… آنچه امروز جانشین آنهاست خرابه است، اما نه خرابهی خود آنها بلکه خرابهی تعمیرشدهی آنها از دورانهای بعد، یعنی پس از آتشسوزیها و ویرانیها… این نحوهی باقی ماندن چیزهای گذشته است.»
خرابه و تعمیر. باقی ماندن چیزها… آنها که چنان بر دیوارهی حافظه آماسیدهاند که با هیچ جرمگیر و ضدعفونیکننده پاک نمیشوند. پاکسازی ذات یا آنچه «خود» نامیده میشود ممکن نیست؛ زیرا دیوها خوی حیوانی دارند و همچون وحوشْ قلمروی خود را با ترشحات و فضلههای خویش نشانهگذاری میکنند… غار سیاه دیو سپید؛ آنجا که تنها رستم یارای پا گذاشتن در آن و نبرد و کشتن دیو را دارد؛ رستمی که آخر داستان از سر دیو کلاهخودی خواهد ساخت و در جنگهای آینده بر سر خواهد نشاند. اگر یونگ شاهنامه را خوانده بود، چه بسا کلاهخود رستم را نمادی بر تعادل «جان» و «خرد» -این دو نیروی پیشبرندهی قصههای شاهنامه- میدانست.
سه)
در کافهای روباز بین سوپرهای پاساژ فاز یک شهرک اکباتان نشستهام. فضایی عبوری میان قدیمیترین بلوکها یعنی: آ۱ و سی۲. هوا کمکم دارد تاریک میشود. تابستان است، اما از شدت گرما کاسته شده و نسیمی محو از جانبی نامعلوم میوزد. لیوان قهوه -نه فنجان- جلویم است. کافهای که در آن نشستهام، قهوهی دمیاش را با لیوان میآورد. خوشم میآید. دقیقاً نمیدانم چرا. هیچ وقت نتوانستهام ارتباط درستی با دستهی فنجان یا ماگ برقرار کند. چیزی که از منظر خیلیها کمکحال است، از نظر من زائدهی مطلق است. لمس جدارهی عرقکردهی سرد یا گرم لیوان را که فاصله و شکاف میان آدمیت من و شیئیت چیزها را برای لحظاتی برمیدارد، دوست دارم.
سرگرم خواندن مجلهام. پروندهای جالب دربارهی اوضاع درام «سلامت روان» کشور، شامل گزارش و مصاحبه و تحلیل و البته حقایقی تازه در باب پروندهی جنایتی که شهر را لرزانده و نام اکباتان را دوباره سر زبانها انداخته است: قتل پسر، دختر و داماد -پسر عمه- به دست پدر خانوادهی خرمدین. اکبر خرمدین ارتشی بازنشسته، فرزندان و خواهرزادهاش را با کمک همسرش کشته و تکهتکه کرده و اجسادشان را سربهنیست کرده است… یک مورد کاملاً ویژه و استثنایی دربارهی «سلامت» روان؛ و چنانکه پروندهی مجله سعی دارد نشان دهد: سلامت شهر…
در گزارش مجله از زبان یک روانپزشک میخوانم: «انسان موجودی با ابعاد زیستی-روانشناختی-اجتماعی» (بایوسایکوسوشیال) است، در دههی نود میلادی تفاوت بارز امید به زندگی در کشورهای مختلف توجه دانشمندان را بر عوامل اجتماعی مؤثر در سلامت متمرکز کرد. این تفاوت در کشورهای مهاجرپذیر نشان داد که فارغ از نژاد، عوامل اجتماعی عمومی- مثل درآمد سرانه و میزان توزیع آن، وضعیت آبوهوا، سبک زندگی و شیوهی تغذیه، وضعیت جاده- تعیینکنندههای امید به زندگی هستند. در این شرایط ابعاد ژنتیک و روانشناختی تغییر بارزی نکرده اما متغیر اصلی شرایط اجتماعی زندگی است… استرسورهای اجتماعی مثل فقر، نزاع، خشونت نقش مخربی در سلامت روان افراد جامعه دارند.»
آه عمیق میکشم. گل بگیرند در این امید به زندگی را که با همه چسانفسان آلبرکاموییاش، لنگ کلاجودندهی ماشین و نمکفلفل غذاست. آبوهوا؟ یعنی زندگی باید بند دو درجه بالاپایین هوا باشد؟ الهی به زمین گرم بخوری اسب بخت… خاک دو عالم بر سرت امید به زندگی که… نفریننامهام ناتمام میماند، زیرا زمین زیر پایم میلرزد. با آنکه مشتری همیشگی کافهام، هی یادم میرود قطار مترو از زیر کافه میشود و هر چند دقیقه یک بار سنگفرشها به شکلی نه چندان خفیف میلرزند… لرزشی خوشایند؛ زیرا میدانی از آن مترو است و بهخاطر گسلهای سرکش زمین نیست…
این کافه را به دیگر کافههای شهرک ترجیح میدهم. فضایش بار دارد و از جسمانیتی تهی اشباع است. خانهی خرمدینها چند قدمی کافه است. پنجاه متر جلوتر بروی به ورودی ۱۲ بلوک سی۲ میرسی. میتوانی آسانسور را ببینی، همان وسیلهی مخوف ترابری که راز جنایت را فاش کرد و کلیپش همه جا پخش شد. اگر نگهبان مساعدت کند میتوانی تا طبقهی هفتم هم بروی.
خانهشان پشت به «هفتتپه» است؛ از مرموزترین محوطههای اکباتان و پر از خاطره برای اهالی شهرک. دیرزمانی هفتتپه، جایگاه آیین تشرف نوجوانان شهرک به خلافهای کوچک نوجوانی از سیگاری و الکل تا جنس مخالف بود. حالا دورش را سیم خاردار کشیدهاند و به موزهی معصومیتی شبیهش کردهاند که ره به درجاتی از انحراف میبرد… اکبر خرمدین، این چهرهی مخوف رقتانگیز، هر روز میآمده و در امتداد هفتتپه پیادهروی میکرده. خود بابک. شاید خواهرش آرزو. اینجا محل بازیشان بود. سرچشمهی جوشان کودکی و نوجوانیشان. و بعد دیوی زنجیر پاره کرده و کارد به دست شده…
رد جنون… رد خون… مگر فقط همین است؟ برایم شبیه فاجعه بود، وقت فهمیدم سطل آشغالی که بخشی از پیکر بابک را در آن یافتند، درست روبروی مدرسهی اول و دوم دبستانم بود. معلم شهید؛ مدرسهی بسیاری از ما پسرهای شهرک… حالا جایش را درخت کاشتهاند. هر بار از جلوی درخته رد میشوم، فضای اطرافم آغشته به هوایی آلوده میشود… دقیقاً همان خلأیی که وقتی میخواهم از آن نا-تصمیمها که اول روایتم گفتم بگیرم تجربه میکنم. لبریز از خشم، انتقام یا نفرتی کور.
یاد سیاهترین لحظات زندگیام میافتم که به دیو درونم سوخترسانی کردهام. یاد پریشانیها و پشیمانیها. خُردهفجایعی که در خلال عشقها، دوستیها و معاشرتها آفریدهام. ب حقبهجانبیهای کمیک/تراژیک. عیب کسان بنگر و احسانِ خویشها. میگویند «فروپاشی روانی» یک توصیف دقیق علمی نیست و نزدیکترین عارضهی روانپزشکی به آن «اختلال سازگاری» است: وقتی که فرد در کنار آمدن با حوادث استرسزای زندگی دچار مشکل میشود. شدتش به اندازهی اختلال مشهور «فشار روانی پس از سانحه» نیست و تنش مسبب آن مسائل روزمرهی زندگی است…
چهار)
شخصیتی مفروض را در نظر بگیرید. مردی در سالهای سی زندگیاش. با انبانهای از زخمهای نامرئی عشق بر چهره. غرق در اضطراب و آلوده به «دلزدگی افراطی» وقتی تبدیل به علامت بالینی مرضی روحیروانی میشود. مرد مفروض میخواهد عاشق باشد. رابطهی عاشقانهای سالم، پایدار و سازنده داشته باشد. در طلب کسی است که چیزی به او اضافه کند و از او مرد بهتری بسازد. اما هی به کاهدان میزند. اشتباه میگیرد و اشتباه میکند و دچار انواع و اقسام تلههای شناختی میشود. او مبتلاست؛ مبتلا به جنون ادواری ماجراهای تازهی عشقی. یا چنین چیزی. درگیر اسمها نباید بود، زیرا درد خاصی را در این زمینه دوا نمیکنند. بهتر است چند ماجرا از او را مرور کنیم تا ببینیم او «دریغا عشق که شد و باز نیامد» را چگونه به زبان زندگیاش ترجمه کرده است.
با یار تازه به خانهی فامیل تازهازفرنگبرگشتهی او رفتهاند. نشستهاند روی زمین و چند نفری «کُد نِیمز» بازی میکنند. بازی مفرحی است و نیازمند خلاقیت و تجسم بصری. باید از ارتباطِ تصادفیِ تصاویر کارتهایی با اشکالی عجیبوغریب، یکییکی آنها را از بازی خارج کنند. مثلاً اگر بگویی «دایره، سه تا» یعنی میان کارتها تصاویر دارای دایره سه تا هستند. شرط اصلی آن است که کدی که بازیگران به کارتها نسبت میدهند، «نقطهزن» باشد زیرا ممکن است همتیمیها آن را در کارت دیگری که برای تیمشان نیست تشخیص دهند و آنوقت است که میسوزند…
تیم مرد مفروض و یارش جلو هستند و چیزی به پیروزی قاطعشان نمانده است که یار در یک کمهوشی بیسابقه، واضحترین نشانهی ممکن را نادیده میگیرد. ورق بازی برمیگردد و در ادامه به شکلی مفتضحانه میبازند. و بعد هرهر شروع به خندیدن و فرار به جلو میکند که این مرد مفروض بوده که باید حدس میزده و فلان و بهمان… در همین لحظه است که آقا دیوه سر برمیآورد. آرامآرام مثل آب دریا در سیلان مَد، بالا میآید و لحظات پراکندهی مرتبط با عدم «دقت» یا «ظرافت» یا «هوش» را که در طول مدت رابطه با یار دیده کنار هم میچیند. دیوی وارونهکار است و دلش خشم گرفتن در عشق میخواهد. در بازگشت از مهمانی، بلوا به پا میکند. میخواهد کاری کند که مرد مفروض دیگر یار را نبیند. «کات» و دیگر هیچ. آنهم سر هیچ و پوچ.
حالا از نقاهت رابطه ماهها گذشته و مرد مفروض احساس میکند ور دکتر جکیلی بر ور مستر هایدی میچربد و تمرینهای ذهنی در کنار دعاهای شبانه به درگاه ایزدبانوان عشق و بخشایش جواب دادهاند. او دوباره کشتزاری مهیا برای کاشت و داشت و برداشت دانههای مغذی عشق است. دِیت نو آغاز میشوند. و مثل هر آغازی، پر از شعلههای گرم ایمان و امید است. با یار تازه در تئاتر شهر قرار دارند. میخواهند به تماشای اجرای یک دوست کارگردان بروند.
یار قرار است از سر کار بیاید. کارمند اداره است. مجبور است با تیپ رسمی، نهایتاً تعویض مقنعه با شال خود را به تئاتر شهر برساند. چه اشکالی دارد. تیپ که مهم نیست. آنچه اهمیت دارد احساسات ناب و پاک روحی است. اما چرا دیر کرده؟ مگر نمیداند وقتشناسی شرط لازم و کافی عشق است؟ این هماشکالی ندارد. لابد رئیسش نگهش داشته… لابد ترافیک است…
بالاخره میآید. سعی میکند تأخیرش را -دو دقیقه مانده به اجرا، درهای سالن دارند بسته میشوند- ماستمالی کند. مرد مفروض سعی در فراموشی دارد، اما… پوووف… تا سر را پایین میاندازد و نگاهش به کفشهای خاکی دختر میافتد، انگار یک پارچ آب یخ سرش خالی میکنند… آقا دیوه از خواب میپرد و مثل گودزیلا گرومگروم میکند… در طول نمایش این گودزیلاست که جای شخصیتهای نمایش اقتباسی از «صحنههای یک زناشویی» برگمان در آوانسن ظاهر میشود… مرد مفروض دستهایش را توی سینهاش قفل کرده تا احتمال هر گونه رمانس به سعی لمس انگشتها و غیرهذلک به صفر برسد… در بازگشت از تئاتر، مرد مفروض از دست گودزیلا یکپارچه تغییرات گوازشی-مزاجیست… و بار دیگر میبیند که نفرت آنی او را به تسخیر خود درآورده و مقهور خویش کرده است…
این یکی هم پر و خداحافظ تا برنامهی بعد… باز هستند. قفلشدنهای تارومارکننده در زندگی عشقی مرد مفروض فراواناند. یک عکس کجوکوله از دورهمی خانوادگی که صرفاً جهت «من اینجا هستم و خوش میگذره و جات خالی» فرستاده شده… یک شوخی بیربط…. پافشاری احمقانه بر سر یک موضعگیری اجتماعی یا طرفداری ساده از یک چهرهی مشهور بهزعم مرد، آشغال و استخوانکله… همهی اینها آقا دیوه را بیدار میکنند… تا امروز علیرغم هزار ندامتنامه از تیررس این جنون ادواری در امان نبوده… خوددرمانگری… رفتن به اتاق و به کارهای بد فکر کردن… تراپی… تمرینهای ذهنی… به این باور رسیده که موقع گفتگو دربارهی دیوانگی، وسیعترین معانی و مصادیقش را در نظر بیاورد معانی و مصادیقی که همیشه و در همه حال، پیوندی ضروری و ابدی با «فاجعه» داشتهاند…
پنج)
اسمش رویش است… ذهن «فاجعهساز» دنبال بهانه میگردد تا فاجعه بسازد. پشت هر تجربه، پس هر ماجرایی، فاجعهای نهفته است. وقتی تو خیابان راه میرود ممکن است شیشههای ساختمانها بشکند و روی سرش بریزد. وقتی در پارک سرگرم تماشای بازی بچههاست، احساس میکند یکی از طفلکیها از بالای سرسره پرت میشود پایین. هر خبری از دهکورهای برایش سمبل فاجعهای ملی است. دروغ یک نفر، برایش حکم انحطاط اخلاقی کل جامعه دارد. آماده است تا پیشفرضهایش را به عنوان عینیت اجتماعی جا بیندازد. تعمیمدهنده و بهصُلابهکشندهی قیاس جزء به کل؛ طوری که ارسطو را از نوشتن کتاب منطق پشیمان کند و شب به خواب صاحب ذهن فاجعهساز بیاید و بزند روی شانهاش و بگوید: «داداش، آبجی، حالا میخوای یه دیقه فکر نکن، استدلال نکن، بیا و یه بار منطقی جلوه نکن.»
از شما چه پنهان رگهای از فاجعهسازی در ذهن من – وجود دارد. تنها راه کنترل دور ماندن از اخبار بد یا بیرون نیامدن از خانه یا معاشرت نکردن است. اما هر راهکار شخصی که انتخاب شود، دلیلی بر آن نمیشود که فاجعهها آن بیرون وجود نداشته باشند…
در همین شهرک اکباتان، پیش از ماجرای خانوادهی خرمدین که باب اظهارنظر کارشناسان و کارشناسنماها را گشود تا از ویرانی اخلاقی جامعه (آخر کدام پدر پسرش را میکشد؟) دم بزنند، دو فاجعهی دیگر به سرتیتر اخبار و حوادث راه یافته بودند. فاجعهی اول، مرگ دانیال بود. پسری پارکورکار که تعطیلات نوروز ۹۸، از طبقهی دوازدهم یکی از برجها سقوط کرد و به سنگفرشها پیوست. میگفتند هنگام سِلفی گرفتن از نمایش آویختگیاش از پشتبام، طنابش پاره شد. او رفت و به آسمانها پیوست. حالا افسردگی/شیدایی سوگوارانه را باید در احوال مادر نگونبختش دید که اینستاگرام پسرش را ب هنوز ا پستهایی دربارهی روز تولد و دیگر مناسبتها آپدیت میکند. جگر میخواهد خواندن آن پستها. و اگر بعد از مرور هر یک، سر به کوه و بیابان نگذارید، عجب است…
دانیال ماجراجو بود. ماجرایی که میجویید به فاجعه ختم شد و منجر به شوریدگی مادر شد که سوگی ممتد را با دنبالکنندگان پسر در میان میگذارد. مادر در جلد پسر فرورفته تا او را از نو روایت کند و بازبیافریند. اگر در مورد خانوادهی خرمدین، خودشیفتگی حاد و همذاتپنداری کور با قهرمانی تاریخی (روی دیگر سکهی فرحبخش دائیجان ناپلئون) مقدمهی مرگی فجیع بود، اینجا مرگ (فاجعه) است که روان مادری شدیداً شوریدهاحوال را تسخیر میکند…
نمیدانم آیا باید ماجراجویان را مجنون -نه در معنای روانپزشکی، کهدر معنای ستایشآمیز که ادب طلایی پارسی نثارشان کرده- خطاب کرد یا خیر. پای یک تعارض جدی در میان است. فرد دیوانهوَش در ادب کلاسیک یا عاشق است یا عارف. یا آن پسر اهل قبیلهی عامر است که عاشق دختر هممکتبخانهایاش لیلی میشود یا بهلول است که رندانه نقد قدرت میکند. هر چه هست نوعی کمال و تعالی در آن است که تا همین امروز ادامه داشته. شاعران، نویسندگان و هنرمندان بزرگی را میشناسیم که خودکشی کردهاند و هالهای رازآمیز به دور مرگشان کشیده شده و آنها را به اسطوره تبدیل کرده است. مرگی خودخواسته بر پایهی حق حماسی تعیین سرنوشت؛ نه نوعی عارضه یا اختلال روانی.
نمیخواهم در باب این زندگی/مرگها ارزشداوری کنم، فقط میخواهم بگویم: «هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است، که حضور انسان آبادانی است.» انگار این غیاب آدمیزاد است که فضا را از احساس فاجعهای نامرئی میآکند و ذهن گذرنده از فضا را فاجعهساز میکند. اضطرابی مبهم که احساسش میکنیم، اما منبعش را در نمییابیم…
محمد بزرگی چتربازی مشهور و ماجراجو بود. بارها خطر کرده و از ارتفاعات پریده بود. این بار میخواست به یاد آتشنشانان فقید جانباخته در فاجعهی پلاسکو، از دکل ایستگاه آتشنشانی اکباتان که همارتفاع با ساختمان پلاسکو تنظیم شده بود بپرد؛ مگر بلاگردان خشم خدایان شود و شهر را «ایمن» کند. ارتفاع دکل برای پرش کم بود. ۵۶ متر یعنی ظرف کمتر از سه ثانیه باید «کارها» را انجام بدهی. محمد کارکشته و حرفهای بود، تنها در آن ساعت ۸ صبح بخت یارش نبود.
چترش به خود پیچید و بندها در هم فرورفتند و ثانیهای بعد پیکر بیجان محمد بود که نقش زمین شده بود… انگار نه دیو درون شهروندان، که این بار، دیو سپیدِ خود شهر بود که تاراندنش را برنمیتابید و جان شیرین چترباز را که هدفی ارزشمند به قصد التیام زخمی شهری داشت میگرفت تا به همه ثابت کند رئیس اوست و نه هیچ کس دیگر… انگار میخواست به همهی ما شهروندان شوریدهحال ثابت کند که داریم در شهری دیوانه زندگی میکنیم…