*
خولیا کورتاسار جایی گفته: «مردم تمبر جمع میکنند، من وطن.» احساسی که وطن میخوانیم تجربهی قلمرویی قطعهقطعه شده است. شادمانی از موفقیتهای ورزشی. لرزشی از سر تحسین در برابر پنجرههای رنگی عمارتی درون یک باغ. مکثی بر نقش یک فرش. یادآوری عطر فراموششدهی غذایی از سفرهای در یک سفر و طعمش که هنوز زیر زبان مانده است. برای دقایق طولانی به یک قلمدان، تبرزین یا کوزه خیره شدن… مالیخولیای اشیاء به وقت احضار روح وطن…میهن در این استعاره، کلکسیونی ناتمام از خردهریزها است. اسباب پراکندهی خانهای فراختر که به «گردآوری» نیاز دارد، زیرا هیچوقت نمیتواند به عنوان یک «کلیت» احضار شود. پیوسته و انداموار نیست. پخشوپلا است، اما نه شلخته و درهم. بازار شام نیست. انگار بارقهای الماسگون از درونْ تکههایش را به هم وصل میکند. اتصالی کوتاه و برقآسا میان اشیاء، تصویرها، قابها، نامها و نشانیهای یک قلمرو. کارناوالی از قطعات که علیرغم خاموشی ظاهری، از قوای حافظه و خاطره و عاطفه و ناطقه لبریزند.
*
همسایهی فرودگاهیم. هر بار مرزهای مهرآباد را پشت سر میگذاریم و از طرف جادهمخصوص به شهرک اکباتان میپیچیم، در سمت چپمان با گودالی تهی مواجه میشویم. شهرک به شیوهی خودش به ما خوشامد میگوید. باید چشمها را بشوییم و جور دیگر ببینیم، ولی با «بو» چه کنیم؟ گودالْ را برای نگهداری پسماندهای تصفیهی فاضلاب کندهاند. گاز بدبویی که به صورتمان میزند، به کنایه میگوییم: «بوی وطن». پدر و مادرها اَخموتخم میکنند. به سرفه که میافتیم پدر و مادرها میگویند خدا را هزار مرتبه شکر کنید خانهتان جایی است که برچسب تخلیهچاه بر درش نخورده و لازم نیست هرازچندی کامیونی بیاید و پمپ بیندازد و چاه را تخلیه کند. قانع نمیشویم. درست است که اتاقکها و دمودستگاههای تصفیهخانه چند متری جلوتر است، درست است که سالها بعد دور گودال را حصار میکشند و غان و زیتون و اکالیپتوس میکارند، اما خاطرهی آن بو زدودنی نیست و در خاطر ما حک شده.
«مرزها» در زندگی ما حرف اول را میزنند. برخلاف بسیاری از پارههای شهر، قلمروی اکباتان مشخص است. ظاهرش کاملا متمایز است و دیوارها و اتوبانها از دیگر نواحی شهر جدایش میکنند. آن بوی کذایی چیزی بیشتر از طنز نیست، زیرا شهرکمان بوهای خوش فراوانی دارد. پیتزا شهرک. عطرفروشیهای پاساژ. بوی کُلُر استخر شرافت. بوها، رنگها و صداها -مخصوصاً صدای غرش هواپیماها- قلمروی ما را میسازند. و بادها. ما در قلمرو بادها زندگی میکنیم. باد که میآید -از آنها که شاخهی درختها را خم میکند- روح شهرک دوباره جان میگیرد. طوفانْ مقیاسها را از نو بهپا میکنند. پنجرهها بازوبسته و درختان بیقرار میشوند. انگار حتی بتنها قصد تسلیم در برابر گردباد سهمگین را دارند.
خردسالی را با دلسپردگی به طوفانها -این التهابات آسمانی- به خاطر سپردهام. باد به ساختمانها میخورَد و در انعکاسی نفسگیر به خودش برمیگردد و دوباره با شدتی بیشتر به ساختمان میکوبد. با هر ضربه جان مضاعف میگیرد زیرا ساختمانها گرداگرد هم ساخته شدهاند و باد را همچون ببری وحشی در تله میاندازند. ببر زخمی راهِ دررو ندارد. پس موقتاً فروکش میکند تا از معبر جلوی ورودیها -پیلوتها- راهش را باز کند. اینجاست که معجزهای رخ میدهد. بادها یککاسه میشوند و در پیلوتها تونل هوا میسازند. ورقههای فلزی پوشش لولههای آب و گاز و تأسیسات تکانتکان میخورند.
اگر دنبال گریز از وطن -محدود درون مرزهایی به وسعت ۱.۶۴۸.۱۹۵ کیلومترمربع- هستم، باید به قلمروی کوچک خردسالی بازگردم. بادها و یادها. این را یک «کُلگرا»ی سابقاً مؤمن میگوید. ایراندوست مُبرزی که نمیداند چرا چند صباحی است اعتیادش را به نقش گربه بر نقشهی جغرافیا مهار کرده و به جایش، دوست دارد به تماشای جستوخیز گربههای همیشهگرسنهی شهرک اکباتان بنشیند.
*
«شما هرگز نمیدانید در خانهتان چه خواهید یافت»: این جمله یا اگر بهتر بگویم، پارهای از دیالوگی از رمان قصر فرانتس کافکاست؛ شاهکاری ناتمام که بیش از هر چیز دربارهی سرگردانیهای جغرافیایی و گیر افتادن در هزارتوی قلمرویی مرموز و محصور است که امکان بیرون رفتن از آن وجود دارد… گزارهی کافکا را خیلی خوب میفهمیم، زیرا توان حدسزدن را از دست دادهایم و دیگر نمیدانیم چه پیش خواهد آمد و با چه روبرو خواهیم شد. این سالها میلیونها بار مردهایم و زنده شدهایم. هر بار در خانهمان، زلزلهای بنیانکن برپا شده و ما را به قعر گسلها فرو انداخته است.
به زلزلههای مکرر وطن عادت داریم. دو سالی مانده به پایان هر دههی شمسی، قلمروی بویناکمان را درمینوردند؛ از اتاق خواب و چاردیواری خانه تا شهرک و شهر و کشور و دنیا. هر لحظه ممکن است به تاوان گناهان کرده و ناکرده، زمین زیر پایمان خالی شود و آن چیزها که گرد آوردهایم تا وطنی شخصی برایمان بسازند، زیر خروارها خاک دفن شوند…
زلزلهای واقعی… ۵.۷ ریشتر… در غرب تهران «شدیداً» احساس شد. مرکزش ملارد و شهریار بود… ۲۹ آذر سال ۹۶… در شب بلند پایتخت مردم خانههایشان را ترک کردند و به خیابان آمدند و تا صبح در خیابان ماندند… شب لرزنده را به یاد دارم. نشستهام جلوی تلویزیون و اپیزود آخر فصل سوم سریال «سوپرانوز» را نگاه میکنم. محو تونی سوپرانو هستم. احتمالاً بهترین سریالی است که تا آن روز دیدهام و چه بسا تا مدتها بعد خواهم دید. سرگذشت گنگستری قدرتمند اما شکننده. قاتل و تبهکار، اما عمیق و دلنشین و فهمیدنی. مردی بر صفحهی تلویزیون کشته میشود و… دیوارها میلرزند… مگر نمیگفتند این کوفتیها ضدزلزله هستند؟ از حالت ولو روی کاناپه میجهم. خانه را ترک میکنم و مثل فشنگ از پلهها میروم. در واحد پایین را باز میکنم و به اتاق مامانبابا میرسم تا از خواب بیدارشان کنم: «زلزله»…
دوباره که میآید، سهتایی در کنار هم پسلرزههایش را احساس میکنیم. مینشینیم تا ببینیم چه میشود. میروم بیرون و راهرو و کریدور را میپایم، همسایهها را میبینیم که جمع شدهاند وسط طبقه. ما بیرون نمیرویم. یک ساعتی که میگذرد، برمیگردم بالا. محض احتیاط همه تابلوها را از دیوارها پایین میآورم. تلویزیون و مایکروفر را میگذارم روی زمین و ظرفهای سنگین را از کابینتها درمیآورم. اخبار میبینم تا بفهمم زلزله کجاها احساس شده است. ور مهندسعمرانیِ چندواحدزلزلهپاسکردهام میگوید: «بعید است دوباره تکرار شود.» دلم میخواهد برگردم به اپیزود سوپرانوز که سر بزنگاه قطع شده، اما تلویزیون روی زمین است. ولش کن. ملاتونین بیانداز بالا و برو بگیر تخت بخواب…
میخوابم… دیوارها نمیلرزند. تا پسفردا که اول دیماه است، وسایل برزمینمانده را سر جایشان برنمیگردانم. اما خطر سقوط همیشه در کمین اشیاء -و آدمها و وجدانها- است… اگر وقایع زمستان ۹۶ زلزلهی دهریشتری نبودند، پس چه بودند؟ در علم زلزلهنگاری، لرزهی بالای ده ریشتر نداریم. تعریف نشده، اما هر کدام از ما زلزلهی دهریشتری را در شهرهایمان تجربه کردیم؛ و به همراهش در وجدانهای معذبمان با آنکه بهار همان سالْ به صندوقها اعتماد کردیم. وطنمان را دوست داشته باشیم و فکر میکردیم هر کاری از دستمان برمیآید باید به خاطرش انجام دهیم؛ شاید «شانس» این بار با ما یار باشد و از زیر آوارهای گذشته بیرون بیاییم… زمستان آن سال، سرگردان و بهتزده در گروههای مختلف تلگرامی میچرخیدیم تا ببینیم ماجرا از چه قرار است. چه کسی بهار و زمستانی را تا این حد متضاد دیده است؟ آیا ما همان مردم بودیم؟ آنها چطور؟ آیا آنها نیز مردم بودند؟
*
محمد توکلی طرقی در کتاب «تجدد بومی و بازاندیشی تاریخ»، از خلال بازخوانی و تبارشناسی متون عصر مشروطه نشان میدهد چگونه حدیثی از پیامبر اسلام، دستمایهی برساختن وطنیات متجدد ایرانیان ترقیخواه در آن روزگار شد. او بر این باور است که مفهوم مدرن «وطن» -برخلاف دیدگاه اغلب مورخان و متفکران متأخر- پدیدهای «غربی» و «وارداتی» نیست، بلکه از دل کشمکشهای درونزاد و بزرگ فکری میان نهادهای دانش آن دوره به وجود آمده است. اصل حدیث نبوی چنین است: «حب الوطن من الایمان» تا سدهها تفسیر غالب از وطن در حدیث نزد بزرگان دین، «خاک گور» بوده است. نهراسیدن از مرگ و باورمندی قلبی به معاد جسمانی در روز قیامت، از ارکان ایمان و اصول دین محسوب میشود. دین، بنابر اقتضای دوران، خواه در شکل عرفان و خواه در شکل شرع، مفهوم وطن را بهتمامی در سیطرهی خود داشت، هرچند تفاوتهایی هم میان این دو مالکالرقاب فکر ایرانی بوده است. وطن در شرع، معنایی عملیتر دارد؛ بیرون از مرزهایش، نماز شکسته خوانده میشود و با عبور از حد ترخص، احکامی تازه موضوعیت مییابند. در عرفان اما این قواعدْ هالهای از رمزوراز به خود میگیرند و سر از عوالم نوافلاتونی و دریدن پردههای پندار و رخ نمودن وطن حقیقی از پس شهود سالک در میآورند: «از کجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟/ به کجا میروم آخر؟ ننمایی وطنم؟/ من به خود نامدم این جا که به خود باز روم/ آن که آورد مرا باز برد تا وطنم.»
برای روشنفکران عصر مشروطه هیچ کدام از این دو محلی از اعراب نداشت؛ آنها سودای تغییر تأدیب دیو تنورهکش استبداد را در سر داشتند… و تغییر این دوگانگی کهن و تبدیلش به آغوشی امن مادرانهای که فرزندان خویش را با مهربانی در بر میگیرد و از گزندها محفوظ میدارد، آسان نبود. دوران طلایی دولت-ملتها فرارسیده بود. کشورها یکایک سر در پی انقلاب برمیداشتند و میخواستند حکومت قانون را جای سلطنتهای مطلقه بنشانند…
ایران اولین کشور آسیایی بود که به طلب مشروطه برخاست. این خیز بلند، البته لوازمی میخواست. پیش از آن لازم بود حدود جغرافیایی «سرزمین ملی» مشخص شود. این امکان را جبر تاریخ فراهم آورد. جنگهای خفتبار عصر قاجار، هر چند با سرشکستگی محض پایان یافتند، اما منجر به قراردادهای موثق مرزی در چهار گوشهی ممالک محروسه شدند و ایرانیان هرچند با اکراه پذیرفتند در اقلیمی چندرنگ با حدودی کاملاً معین زندگی میکنند. در گام بعد، همین مرزها تبدیل به وطن شدند. ایرانیان پذیرفتند صرفاً فارس و ترک و لر و عرب نیستند و «ایرانی»اند. غریب است که این اتفاق با کمترین اصطکاک افتاد. اقوام گوناگون دست در دست هم مشروطه را پی افکندند. شاید عجیب به نظر برسد اما مفهوم جدید وطن نخست در دارالسلطنهی تبریز و به دست ترکتباران ایراندوست بنیان افکنده شد.
چه کسی باور میکند در عرض صد سالْ از آن وطنها به این یکی کوچیده باشیم؟ البته تعریف وطن همچنان محل شک است. بسیاری دل در گروی مفاهیم ماتقدم وطن دارند. معنای معاصرش را استعماری و غربی میدانند و قلمروی وسیعتر «مُلک اسلام» یا چه بسا «مُلک وجود» -احمد فردید و یارانش- را در ذهن ترسیم میکنند. از آن سو طیف مهمی از مدرنیستهای چپ، فهم وطن در خوانش امروزیاش را برنمیتابند و آن را زادهی منافع طبقاتی و در خدمت سرمایهداران جهانخوار دانستهاند/ و میدانند… سه ضلع مثلث مشهور سیاست در ایران پسامشروطه -ملیها، مذهبیون و چپها – تصوری متفاوت از وطن دارند. ریشهی بسیاری از اختلافها که گاه به تسویههای خونبار و خانمانسوز کشیده، به همین پرسش ظاهراً پیشپاافتاده برمیگردد: «کجا زندگی میکنیم؟»
*
روزنامهی رستاخیز، اسفند ۵۴: «شهرک اکباتان در روز تاریخی سوم اسفندماه شاهد یک برنامهی پرشور و میهنپرستانه بود و مقدم سوارکارانی را یادآور خاطرهی قیام سردار بزرگ ایران در پنجاه سال پیش بودند گرامی شمرد. رضاشاه کبیر بنیانگذار ایران نوین درست پنجاه سال قبل با عدهای وطنپرست از دهی به نام آقابابا از توابع قزوین بهطرف تهران حرکت کرد و با یک قیام ملی و میهنپرستانه کشور ما را که در سراشیبی سقوط و نیستی قرار گرفته بود از ورطهی نابودی نجات داد. سوم اسفند همیشه یادآور نجات وطن عزیز به دست سردار بزرگ ایران بوده و امسال به مناسبت تقارن این روز تاریخی با برگزاری آیین ملی بزرگداشت پنجاه سال شاهنشاهی پهلوی، گروهی از سوارکاران انجمن سلطنتی اسب با لباس قزاقهای رمان رضاشاه کبیر، همان مسیری را که سردار بزرگ ایران برای نجات کشور پیموده بودند، طی کردند و سپس در شهرک اکباتان که نمونهی تجلی ارادهی شاهنشاه آریامهر برای صاحبخانه شدن طبقات مختلف مردم است فرود آمدند. سراسر شهرک اکباتان در روز تاریخی سوم اسفند به همین مناسبت آذینبندی شده بود و پرچمهای سهرنگ ایران عظمت و شکوه خاصی به فضای شهرک داده بود. سوارکاران پس از سه روز راهپیمایی به محض ورود به شهرک اکباتان از طرف کارگران، مهندسین و اعضای هیأتمدیره مورد استقبال قرار گرفتند. برای آن اسپند دود شد و به گردنشان حلقههای گل آویخته شد…»
قیام ملی. میهنپرستی. نجات وطن. تجلی اراده. این کلمات یا مترادفشان را بارها در «بزنگاه»های وطن شنیدهایم. چنانکه انگار اگر دقیقتر شویم، وطن هرگز از «کلمه» جدا نبوده است. پروپاگاندا و تبلیغات… گفتمان و ایدئولوژی… این ورای خردهریزها و بارقههای حسی است… یک ساحت کاملاً متمایز – است که در هر دورهای برحسب شرایط خاص آن دوره، کلماتی را به دایرهی واژگان در وصف وطن اضافه میکند و کلماتی را از گردونه خارج میکند….
*
به هزار ضربوزور فارغالتحصیل شدهام و در پادگان مشغول خدمتم. لازم نیست برای خدمت به وطن تا کهکشون فلک بروم. یکی از بستگان نزدیک همسایهمان کادری سپاه است و در واحد مهندسی پادگان سپاه حفاظت مهرآباد برایم اعلام نیاز میکند. یگانی که وظیفهاش حفاظت از هواپیماها در برابر گروگانگیری و دیگر سوانح هوایی است.
هر روز تاکسی میگیرم و سهراه فرودگاه پیاده میشوم و مابقی مسیر را در سایهی بلوار مشجر فرودگاه به پادگان میروم. فرودگاه به زودی برایم به استعارهای از وطن تبدیل میشود. رفتنها. آمدنها. سفرها. مهاجرتها. هویتهای سیال پرّان. از چشم یک پرنده به آبوخاک نگاه کردن. دوران گذار فکری را از سر میگذرانم. فکر میکنم چیزهای مهمتری هم وجود دارند و نمیتوان خود را «بندی» یک آب و خاک دانست. میدانم که من هم مثل همه، فرزند کسی هستم. فرزند پدر و مادر. فرزند شهر. فرزند وطن. منتها «درجه» فرزندی مهم است. و فرودگاه به عنوان یک مکان «گذار» -بدون تعلق، بدون احساس سکونت- درجه تعلق را تعدیل -یا تعلیق- میکند.
در جوار ابرها احساس میکنی مرزها را به نفع خودت جابجا کردهای. ممکن است هواپیما سقوط کند… یا به هواپیما شلیک شود… ممکن است نتوانی گوشیات را از حالت هواپیما دربیاوری و تکهتکههایت را از میان لاشهی فلزی بالها و موتور جمع کنی؛ و چمدانها و بار و بنهات را. آن بالا، تو پرندهی آن ترانهی جاودانی که از خلال دههها از ابهتش کم نشده: «اون پرنده تو بودی، پیرهن ابرو درید، رفت و گم شد تو غروب، رفت و از همه برید» میتوانی ایرپاد را وقت تکانتکان شدید هواپیما در فرازونشیب یک چالهی هوایی در گوشت فروکنی و بشنوی: «من اون پرندهام، گنگ و خسته، هر پر پاکم روی یه سنگه، هر یه پری که رخت تو بود، حالا واسه خاک رختی قشنگه…»
آن روزها -و شبها- این ترانه را زیاد زیر لب زمزمه میکردم. شبهای پاس دادن و تماشای اوج گرفتن هواپیماها. نفس خدمت سربازی اما مگسپراندنی عظیم بود. حقوق ناچیز. بیگاریهای بیپایان. منع مطالعهی کتابهای «متفرقه». متر زدن کانترهای ایکسری. جانمایی پارتیشنها… افسران مافوق ما اغلب همانها بودند که هنگام بازرسی در فرودگاهها میبینید. کاری به همدیگر نداشتیم. در پروتکلهای حفاظتی گرم گرفتن بیشازحد با وظیفهها قدغن بود. اصل برابری میان سطوح مختلف در مجموع رعایت میشد. ما همان ناهاری را میخوردیم که کادریها.
دو شب در ماه باید در پادگان میماندیم و پاس میدادیم. این یعنی ایستادن با باتوم کنار راهبند ورودی پادگانْ روبروی پارکینگ طبقاتی ترمینال یک فرودگاه… هر نوبت یک افسر و یک سرباز پاس میدادند. در آن ساعتها برای گذران سریعتر شب، به ماشینهایی که توی پارکینگ میرونند خیره میشدم و خیال میبافتم. به چهرهی سرنشینان نگاه میکردم. راهی سفر به اقصینقاط وطن بودند. من هم دلم سفر -و خلاصی- میخواست… شب بود و گاه شبهایی بسیار سرد. طنین آخرالزمانی فرودگاه. نمای کهنهی سنگآهکی ترمینالها. برج زهرمار زهواردرفتهی مراقبت که مثل احلیل آن وسط سبز شده بود…
به رفقای دوران خدمت فکر میکنم. با هم صمیمی بودیم. «ندار» بودیم. دستمان برای همدیگر رو بود. کلاس بیخود نمیگذاشتیم و یا چسی ناشتا نمیآمدیم. هر روز ساعت ۶:۳۰ صبح باید خود را به فرودگاه میرساندیم. بعضیها از اسلامشهر میآمدند. بعضیها از شمیران. عجز و اجبار ما سربازان وطن را شبیه هم کرده بود. لباس، غذا و ایام شبیه…
صبحی را به یاد میآورم که واپسین ساعات شبش را پاس دادهام. حق دارم دو ساعت بیشتر بخوابم و خواندن سرود «پاسداران ای حافظان مرز ولا» در مراسم صبحگاه معاف باشم. بیدار شدنم مصادف است با سور دادن یکی از کادریها به مناسب تولد بچهی دومش. از خدا خواسته پیشقدم میشوم تا از کافیشاپ فرودگاهْ بستنی بخرم. کارت بانکی کادری مربوطه و برگهی خروج به امضای او دستم است. میروم چرخی در ترمینال زدم و با کیسهی پر از بستنی برمیگردم…
صحنهی پیش رو را تا عمر دارم به خاطر خواهم سپرد… شایعهاش را شنیدهام، اما تا با چشم خودم ندیدهام باور نمیکنم. بیامدبلیو آبینفتی جلوی راهبند است. یکی از ما افسران وظیفه که در واحدی دیگر خدمت میکند، در قرعهکشی سامسونگ آن را برنده شده… حالا ماشین را آورده جلوی پادگان و کادری و وظیفه دورش جمع شدهاند و تحسینکنان بر شیشههایش دست میکشدند… اگر فرماندهی پادگان صحنه را ببیند تکهبزرگشان گوششان است، ولی انگار میارزد به ریسک طوافش… سرخود و بیاختیار یکی از بستنیها را از توی کیسه درمیآورم و به «دوست» خوششانسم میدهم… اندکی شانس؛ آیا این همان چیزیست که در وطن بیش از هر چیز به آن احتیاج داریم؟… شانس خوشبختی… شانس آزادی… شانس عشق… شانس زندگی… شانس زنده ماندن…
*
در فیلم «زندگی و دیگر هیچ» کیارستمی که بعد از زلزلهی ویرانگر سال ۶۹ رودبار ساخته شده، پدر و پسری از تهران به گیلان میروند تا ببینند آیا بازیگر فیلم «خانهی دوست کجاست؟» و خانوادهاش از زلزله جان به سالم به در برده است یا نه. پدر، انگار حکم «من دیگر» خود کیارستمی را دارد. ترفندی که کیارستمی در فیلمهای بعدیاش نظیر طعم گیلاس و باد ما خواهد برد به کار خواهد گرفت. روشنفکر. نرمخو. دوستدار معاشرت. بازیگوش اما کلافه و دلزده. سیمای یک مرد متناقض شهری که همواره دل در گروی جاده و سفر دارد. به محض ورود پدر و پسر و رنو ۵ زردشان، صدای نوحهای از نوع نوحههای آهنگران در سالهای جنگ پخش میشود. دوربین آهسته روی ویرانهها مکث میکند. سربازان در حال آواربرداری هستند. آیا نماها تمهیدی از جانب کارگردان برای همجنس دانستن ویرانههای ناشی از زلزله با ویرانههای جنگ است؟ شاید، از جنگ تنها یکی دو سال گذشته است و هنوز «سازندگی» آغاز نشده و کارهای بسیاری برای انجام دادن وجود دارد.
نوحه. مداحی. و مارش جنگی در هنگام بلای طبیعی… راه بسته است. پدر و پسر مجبور میشوند از کورهها روانهی کوکر شوند تا از سلامت کودک سربههوای فیلم «خانهی دوست کجاست؟» خبر بگیرند. زندگی و دیگر هیچ، اساساً فیلمی دربارهی احساس سکونت و مأوا گزیدن در حصار امن یک فضای زیسته و در ساحتی فراتر، شنیدن صدای تپش زندگی از لابهلای آوارهاست. مانیفستی دربارهی همدردی، همدلی و احساس همبستگی میان آحاد یک «ملت» در هنگامهی فجایع. پرسههای پدر و پسر میان خانهها، راهها، چادرهای هلالاحمر، میان ویرانیها و بازماندهها، قرار است آنها را به درک معنای استعلایی و رهاییبخش «وطن» از پس جغرافیایی شکافخورده برساند.
مرد یک بار چند سال پیش این خانهها را دیده و از آنها فیلم گرفته است، حالا دوباره میآید تا ببیند کیها زندهاند و کیها مرده… در صحنهای تکاندهنده، دوربین رنو ۵ او را در لانگشاتْ نشان میدهد که سعی دارد از سربالایی جادهای شکافخورده عبور کند؛ شکافهایی که عمیقاند و همچون رگ بر کوه رد انداختهاند. غریبترین سکانس شاید گفتگوی مرد با آقای روحی، پیرمرد بازیگر فیلم «خانهی دوست کجاست؟» است. پس از آنکه روحی را سوار و کاسهی توالتش را سوار باربند رنو میکنند، گفتگویی مؤثر -از جنس گفتگوهای معروف کیارستمی- میانشان آغاز میشود که در اوج خود به ترکیبی از واقعیت و فیلم، از جنس پرداختهای امضادار کارگردان میرسد.
خانهی روحی در فیلم ظاهراً از زلزله جان سالم به در برده، اما پیرمرد در دیالوگی خاطرنشان میکند خانهی واقعی او در زلزله ویران شده است و این خانه، خانهی دیگری است که به خاطر فیلم، در آن سکونت دارد. دیالکتیک ویرانی و آبادی در برابر چشمان حیرتزدهی ما شدت میگیرد و با سیلی سرخی نشسته بر گونه، نفسنفسزنان به تماشای فیلمی ادامهی میدهیم که با خودش عهد بسته است نه از ویرانهها دل بکند نه از خانههایی که به مدد همدستی با الههی بختْ سالم ماندهاند
برخلاف برخی خوانشهای شتابزده، فیلم دعوتی عرفانزده به دانستن قدر زندگی و «آبتنی در حوضچهی اکنون» نیست و در لایهای فراترْ پرسهای کامجویانه میان ویرانههاست. رنوی قراضه. جادههای خراب. روستائیان بیچیزشده. و جانهای ویران که علیرغم داغهای بر دل نشسته، در تلاش برای نصب آنتن به قصد تماشای بازیهای فوتبال جام جهانی هستند. وقتی من دیگرِ کیارستمی خبردار میشود بازیگر خردسال فیلمش «خوشبختانه» «شانس» آورده زنده است، دیگر نیازی به اضافهگویی نیست. ما تماشاگران قرار نیست بابک خردسال را بر پردهی سینما یا صفحه تلویزیون ببینیم. بهتر است نگران رنو۵ باشیم که آیا میتواند پیچ تند و شیبدار بعدی را رد کند و به کوکر برسد یا نه…
*
روزنامه ایران نو در بحبوحهی سالهای مشروطه و در شماره سیزده خود به تاریخ ۲۲ شعبان ۱۳۲۷ از یک «شیء» مینویسد؛ تکهای درخور برای گنجاندن در کلکسیون خردهریزهای وطن، آنگونه که در ابتدای روایت حرفش رفت. شیای سخت که در زیر هر آوار «سالم» میماند. زنی به نام بدرالملوک در مجلس وعظ شیخالرئیس «النگوی الماس» خود را تقدیم مبارزان مشروطه میکند و چنین میگوید: «چون بر هر فردی از افراد ملت ایران از ذکور و اناث فرض و متحتم است که برای آبادی این آب و خاک هر یک به قدر وسع باید همراهی نمود تا این وطن عزیز را از خرابی و مذلت برهاند لذا این کمینهخاتون برای حفظ استقلال آن وطن عزیز که در واقع به منزلهی قطرهآبی است که آن مرغ کوچک با منقار خود بر آن خرمن آتش خلیل افشاند… تا این وطن عزیز را از پریشانی نجات بدهند… امیدوارم این تقدیمی بیمقدار قبول هیئت محترم مدیره شده، این کمینه را محروم نفرمایند.»
درخشش الماسگون… آب و آتش و مرغ کوچک…… اون پرنده تو بودی، پیرهن ابرو درید، رفت و گم شد تو غروب، رفت و از همه برید…
سلام جناب دادخواه عزیز، چقدر زیبا نوشتید، چند سالیست که بشدت نگران آنچه که بر این گربه خسته میگذرد هستم، این وطنی که با خرده وطن هایی که در آن برای خود ساخته ام و گفتگوهای ذهنی که با خود دارم برای آینده آن، و چقدر شما زیبا تمام آن را با قلمتان به تصویر کشیدید، امیدوارم بتوانم هر چند کوچک اما ردپایی برای کمک به این گربه خسته داشته باشم، امیدوارم روزی که سر بر بالشت خاک وطنم میگذارم برای همیشه شرمنده نباشم که هیچ کاری نکردم تا مرهم کوچکی باشم بر زخم های تن خسته اش.
این امید مشترک همه ماست☺️
عالی بود سینا 🌱
هر کدوم از ارجاعات سینمایی یا ادبیاتی ات یه دنیا خاطره و رنگ و بو و حس داشت…
ممنونم معصوم بسیار عزیز؛ خوشحالم که باهاش ارتباط برقرار کردی😍