*
اگر از من بپرسند فلانی فلان روز چه پوشیده بود، یا چه غذایی سفارش داده بود یا فرضاً تکیهکلامش چه بود، با تأسف به نشان نفی سر تکان میدهم، اما اگر بپرسند او -یا آنها- را به کجا شبیه میدانم؟ چنان جوابی تحویل میدهم که پرسنده میپرید بغلم و میگوید: «خود خودشه، لامصب این چیزها را از کجایت درمیآوری؟» همینطور میتوانم چهرهی آدمها را به روشنی توصیف کنم؛ مخصوصاً چهرههای «عشق» را به وقت قدمزدن، یا رانندگی.
وقتی در حال عبور در شهر هستم، چشمهایم بیاختیار به گوشهای از خیابان میچرخند و به یادم میآورد ای دل غافل، اینجا بود که… تعداد این گوشهها به مرور و جبر ایام بیشتر شده است. کلکسیونر استخوانی که منم، کارم جمعآوری درخششهای لحظهای گوشههاست. اما توصیف لحظهی گذر از «جاهای آشنا» آسان نیست؛ دقیقتر اگر بخواهم بگویم، گذر از جاهای «عشقآشنا»… هووم. یک جور کشیدگی عصبی است که از تیرهی پشت آغاز میشود. به گردن میرسد، اما جای غلتیدن به دهان و گونه و چشم و پیشانی، راه میکشد به پایین. قفسهی سینه را به زودی تصرف میکند. پخش میشود و به بازوها سرازیر و در تکانهای انگشتان که مستأصل و مضطرب روی فرمان ماشین ضرب گرفتهاند، به انتهایی دراماتیک میرسد.
بیشتر از دو یا سه ثانیه طول نمیکشد، اما حاضرم بر سر یک لیوان پُر معجون مردافکن میدان پالیزی شرط ببندم از شکنندگیاش هیچ کم نمیشود. به قول الف.بامداد: «اینک موج سنگینگذر زمان است که چون جوبار آهن در من میگذرد»
*
پل پارکوی از مهمترین معابر شهر است. تقاطع دو شاهراه مدرس و چمران بر فراز خیابان ولیعصر. یک گرهگاه استراتژیک شهریست که راهها را به هم میرساند. اگر نبود، تهران -و شمیران- قفلتر از امروز میبود. میشود دربارهاش، دربارهی خاطراتم از آن، وقتی پشت سرش میگذارم و از اتوبان وارد گذر چنارپوش ولیعصر به سمت تجریش میشوم، بسیار بگویم و بشنوم و به اصطلاح قلم بفرسایم. مد روز هم هست. قبلترها کمتر از این قرتیبازیها -آیین پیادهروی و عکاسی و اسپاتیفای- بود. هرچند اگر شیوع کرونا ادامهدار شود، شاید دیگر دلودماغی برای پیادهروی از تجریش و میدان به میدان پیش رفتن نماند؛ و گذر کردن از تقاطعها.
اما بهتر است اینها را بگذارم کنار، آخر… خانهشان زعفرانیه بود. چند سال گذشته است؟ حالا دیگر ده سالی میشود. خوش میگذشت با او. میرفتیم پارک ارم. بستنیفروشیها را یکایک درمینوردیدیم. بام تهران. رستورانها. کافهها. و گهگاه پیادهروی شبانه در گذرهای خلوت و لمسها. سر نگرفت. مثل خیلی «تجربه»های دیگر. قاعدتاً باید سر میگرفت، اما نگرفت. نمیدانم چرا نشد. آیا مهم است؟ ظاهراً حرمان و افسوسی هم در کار نبود. حتی میشود گفت یک شیطنت بود یا بازیگوشی؛ بازی با احساسات خودم و او… بگذریم… اما چرا بگذرم؟ مگر تمام مسأله همین نیست که تا سالها، هر وقت ترافیک نفسگیر چمران را بعد از آن چراغقرمز طولانی و خوابآور، میپیچیدم توی ولیعصر، یادم میآمد که در آن چند ماه چه تکنیک سادهای را برای زودتر رسیدن به مقصد و برداشتن او و رفتن به گشتوگلا، یاد گرفته بودم؟
ابتدای ورودی ولیعصر به خاطر ماشینهایی که از سه جهت واردش میشوند، خیلی شلوغ است. سیاح و صیاد شهری که من باشم، کمکم فهمیده بود تا قبل از خیابان فرشته، باید بگیرد به راست. نمیدانم بنا بر کدام قاعدهی ناننوشته، خلوتتر و روانتر بود. و بعد از فرشته باید میگرفت به چپ. مو لای درزش نمیرفت. یک کشف ساده و راهگشای شهری برای خلاصی از ترافیک و رسیدن به دوراهی زعفرانیه. هر بار که شگردم جواب میداد، آنقدر ذوق میشدم که نگو. و هر بار که حواسم نبود و فرمولم را رعایت نمیکردم، اعصابم چنان به هم میریخت که نپرس. او، آن گیرا، آن رعنا، آن زیبا، آن افسوس نفسگیر رفته بود و جایش را به یک تکنیک شهری داده بود که لابد شهربازها خیلیهایش را از بر دارند.
یادمان نرود روزگاری که waze نبود، دانستن این میانبرها و راهبلدیها چه دُرّهی نادرهای بود. میشود گفت هنر برای هنر بود. کشف شهر به قصد کشف عشق که البته زمان ثابت کرده در هر دویشان بیهنر هستم. دوستی داشتم که به میانبرها میگفت «راهگرگی». کوچهها و پسکوچهها. کورهراههایی که عقل جن هم به آنها نمیرسد. مسیرهایی که کلیدش تنها در دست توست و بس. خلاصه اینکه یک راه به خاطر سپردن -یا از یاد بردن- عشقها نزد من، تبدیلشان به نشانهی مکانی است، تا نه تو مانی، نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی…
*
وه که شگفتانگیز است… وقتی آردهای رُمانس را میبیزیم و الکهایش را میآویزیم، لحظات سرخوشی، غم، انتظار و آرزو کجا میروند؟ این طور که دستگیرم شده است رابطه که ته میکشد و بوی الرحمنش بلند میشود، «لحظهی مؤاخذهی نهایی» بر تمام لحظات پیشین خود سایه میافکند و آنها را بیرحمانه و اشغالگرانه از آن خود میکند. اندوه تلخ و دلچرکینی تراژیک بر ابتدا و میانه غلبه میکند و در جدالی دائمی میان پرها و خالیها، ردی از حزنی پیچیده را بر جا میگذارد.
تا اینجا را همه کمابیش تجربه کردهایم. اما در مورد من، انگار پای یک جور «اختلال» پیشرفتهتر درمیان است. این طور نیست که نقطهگذاریهای شهریام در باب عشق، همواره کیفیتی قشنگ و نوستالژیک مانند مثالی که زدم داشته باشد. اگر بخواهم پایبند حقیقت درونیام باشم، مجبورم از دریچهی دیگری نیز به ماجرا نگاه کنم.
آیا اصطلاح «فانتاسماگوریا» به گوشتان خورده است؟ قبول دارم. حتی تلفظش هم سخت و سرگیجهآور است. راستش به همین دلیل میتواند بار حسی آنچه را که میخواهم بگویم، منتقل میکند. انگار فارسیاش را «فانوس خیال» یا «صحنهی خیالات» گذاشتهاند. در متون نقادانهی مربوط به ادبیات شهری، زیاد به کارش میبرند. منظور آن تصاویر وهمی، تبآلود و هذیانزدهای است که بر روان شهروندان کلانشهرها، هنگام عبور، توقف و پرسهزنی در خیابانها -حتی اندرونی خانهها- نقش میبندد. تصاویری فشرده و متشنج که به سرعت رنگ عوض میکنند و جا به دیگری میدهند. خصلتی هزارتویی و گاه ازخودبیگانه دارند و غالباً اغراقشده -حتی ترسناک- هستند. رواج این اصطلاح در نقد ادبی، هرچند ریشه در کارهای کارل مارکس دارد، اما با نام والتر بنیامین گره خورده است. او بود که برای فهمیدن دنیای پیچیدهی نویسندگانی نظیر کافکا، به این مفهوم بازگشت. و به واسطهی اوست که امروز کلیدواژهای برای فهم نسبت شهر و انسان و هنر مدرن -از نقاشی اکسپرسیونیستی تا فیلم نوآر- داریم. با اجازه از روح تلمودی والتر بنیامین، میخواهم بگویم وقتی من از نسبت عشق و نقطهی شهری حرف میزنم، خواهی نخوانی پا به «فانوس خیال» میگذارم.
حافظهام خوب نیست. جزئیات را به سرعت از خاطر میبرم. به همین خاطر روانم -برای جلوگیری از فروپاشی- دست به دامن تصاویر تار بریدهبریده از نوع فانتاسماگوریا میشود. آن بازی را یادتان است؟ صفحهای نقطهنقطه که حریفان نقطهها را به نوبت با خط به هم میچسبانند و هر که بیشتر «مربع» میساخت، بازی را بُرده بود. نقشهی شهریام پر از این مربعهاست. به همین دلیل جالب است بدانم دلدادگان یا آنها که تظاهر به دلدادگی میکنند، یا میخواهند تجربه و تمرینش کنند تا از قافلهی عشق و «رابطهی موفق» -این ایدئولوژی سفّاک کاذب- عقب نمانند، یا به سادگی نیازهای فیزیولوژیکشان را برآورده کنند، یا در چشم و همچشمیهای دوستانه حرفی برای گفتن داشته باشند، یا اصلاً به ما چه مربوط… وقتی رابطهای سر نمیگیرد و «بِرِکآپ» رخ میدهد، همدیگر را بعد از پایان گرفتن سیکل خشم و گلایه، چگونه به یاد میآورند؟
تکلیف من روشن است؛ با خیابانها، وقتی سواره -و نه پیاده- از آنها گذر میکنم. در مدل یادآوری معیوب من، خلوتهای خصوصی خانگی نقش خیلی بارزی ندارند. هستند، اما به چشم نمیآیند. آنچه پیش چشمش است، تصاویر شهریام -غالباً همراه آن کشیدگی عصبی که توصیف کردم- از کنار و گوشههاییست که وقتی در راه رسیدن به خانهی آنها یا رساندن آنها به خانههایشان بودم، در خاطرم نقش بستهاند…
*
این باستانشناسی تصویری میتواند تا دورترین گرتهها، مبهمترین دردنشانها و پیچیدهترین حرمانها ادامه بیاید. مثلاً پمپ بنزین امیرآباد. هزار سال پیش را یادم میآید که خانهی او در خیابان مجاور پمپ بنزین بود؛ اولین «او»ی جدی زندگیام. بهغایت سخت و راهنده. چه عذابها که نکشیدم. چه شیداییها که از سر نگذراندم و تجسم عینی «بی تو مهتاب شبیها باز از آن کوچه گذشتم» نشدم. تحویلم نمیگرفت. زنگ میزدم اشغال بود. موبایل نبود بتوانی پیامک بدهی. فقط تلفن خانه. خدا پدر تکنولوژی را بیامرزد که از امثال من، آخرین نسل «علافهای عاشق» را ساخت. آنها که به قول یارو گفتنی، ول میچرخند تا علاف نباشند. و چه وِلی میچرخیدم در حوالی پمپ بنزین امیرآباد. سرم را میزدی، تهم را میزدی آنجاها پیدایم میشد. سر زده. فراخوانده. هر طور ارادهی ملکهوارش اقتضا میکرد. دیر آماده میشد. پیش میآمد چهل دقیقه طول بکشد مانتو و شال کوفتیاش را بپوشد و بیاید بیرون. گذر زمان برایش تعریفنشده بود. انگار غرق ابدیتی از آن خودش بود…
در آن فاصلهی خاضعانه، به دور و بر نظر میانداختم. مغازهها. ماشینها. و آن ساختمان؛ مسجدی آن دست خیابان. همنشین چراغ قرمز. مثل یک غول برابرم بود. ظاهرش متعارف نبود. با مسجدهای دیگر فرق داشت. بعدها -یادم نیست چقدر بعد- فهمیدم برای خودش یال و کوپالی دارد. مقر آدمهای مهم است و در آن تصمیمهای مهم میگیرند. فهمیدم برای طیفی سیاسی که اندکی بعد از به گل نشستن کشتی دلدادگی، در انتخابات شورای شهر و سپس ریاستجمهوری پیروز شد و عصر «مهرورزی» را کلید زد، اتاق فکر است. همینطور در مراجع معماری خواندم آن مسجد، بدون بازسازیها و دخل و تصرفهای کجسلیقهی آتی، از نمونههای شاخص معماری نوگرای شهر بوده. همپیالهی مسجد الجواد میدان هفتتیر یا مسجد الغدیر میرداماد و یکی دو مورد دیگر…
هنوز هر بار گذرم آنطرفها میافتد، این منظومه -آمیختهی عشق، سیاست و معماری- آغاز به سرودن میکند. جالب است که تصویر فرد موردنظر، اولین زیبای جهان من، با تصویر گل سرسبد آن جریان سیاسی -که بهرهی چندانی از زیبایی نداشت- و پیکرهی آن مسجد و دوو سییلویی سبز متالیکی که بنزینش را زده بود و از پمپبنزین خارج میشد، قاطیپاتی میشود و «گرونیکا»ی تهرانی من را میسازد. نمایش وحشت عشق، بدون شبچراغ فشرده در مشت. این چنین است که امیرآباد شمالی طلیعهی عشقهای نو، روزگار نور، عشق و سیاست و هنر نمایش-او دانشجوی تئاتر بود- است. و اگر به یاد آوریم که در سال هشتوهشت، حوالی این «نقطهی شهری» چه اتفاقی افتاد، شاید ندایی را ببینیم و بشنویم که هنوز بر پهنههای شهر طنینانداز است. قبلتر از من هم البته، اسماعیل فصیح در رمان «دل کور» ناخنکی به این پاره از شهر زده و این روح لغزان نو را به نمایش گذاشته. روانش شاد باد. از آنها بود که راز گذرهای تهران را خوب میدانست:
«ردیفی از ساختمانهای بلند و مغازههای شیک در این گوشه از تهران مدرن گل کرده بود، جایی که در آن درخونگاه فراموششده و بربادرفته مینمود. فروشگاه تلویزیون انترناسیونال، معاملات ملکی کمیسیونر، فتواستودیو لارا، فروشگاه امیرآباد (تخممرغ روز)، بانک صادرات ایران، بخش تزریقات (بخور پنیسیلین)، گلزار گاردن، نمایندگ ایرانگاز، بورس شیشه، اغذیه و خوراک سیسی، دکتر ابوالقاسم راستی، مرکز صفحات روز سایانورا، موسسهی زبان دکتر لالهزار، آرایش تریسته (مخصوص بانوان)، بیمارستان و زایشگاه دکتر جامی، ابزار سنگین ساختمان، آژانس معاملات ملکی صفحات شمال، نمایندگی (اوپل، فولکسواگن، بنز)، داروخانهی بزرگ مدیسین، کافهتریای جام طلایی (گلدنکاپ)، قنادی کارمن، کودکستان و دبستان دکتر شریفی، فروشگاه مبل ناسیونال، دفتر مشاور فنی ساختمان دلتا، دفتر اسناد رسمی، ثبت اسناد و املاک (وزارت دادگستری)، و فتوالدورادو -چاپ نقشه با اوزالید (فتوکپی در یک دقیقه)، فروشگاه فاپکاتایل (مکالیوم، لینولیوم، انواع موزاییک)، و بورس آریان: املاک -خانه -پول (دفتر مرکزی حاجمختار آریان)»
*
وقتی هنوز میکروسکوپ اختراع نشده بود و «میکرب» به عنوان عامل بیماریزا کشف نشده بود، نظریهای جاافتاده دربارهی منشأ بیماریهای عفونی نظیر طاعون و وبا در سراسر گیتی رواج داشت. اطبای قرون وسطی بر این عقیده بودند که علت شیوع بیماری، بخار هوای مسمومکنندهای است که در فضا منتشر میشود. نام این نظریه «میاسما» است. اهمیتش در آن است که سعی دارد توضیح بدهد چرا بعضی جاها طاعون منتشر میشود و بعضی جاها نه. این یعنی از دیدگاه قرون وسطی، بعضی نقطهها، راهها، گذرها، جادهها و شهرها آکنده از بخاری آلوده هستند و بعضی نه. به میاسما «هوای شب[۱]» هم میگفتند. شاید اکنون خامدستانه و ابتدایی به نظر برسد، ولی اگر میاسما و تلاشش برای توضیح و توصیف عقلانی شیوع بیماری نبود، حتما راه برای کشف بزرگ پاستور و فلمینگ باز نمیشد. و منبع اصلی عفونت از هوا به آب منتقل نمیشد.
حالا هم که شهرهایمان بار دیگر درگیر یک عفونت عالمگیر شده، پروندهی میاسما دوباره گشوده شده و در مقام استعاره، سعی در توضیح «نقاط آلوده» دارد. همانطور که گفتم برخی نقطهها برایم بار مردهزندهی عاطفی دارند. اشباعاند و توفانی ناخواسته از خواست و خاطره را در روانم راه میاندازند. به عبارتی فراتر از ابعاد و کالبد عینیشان، مابهازای تصویری و احساسی دارند. و به شکلی شدتیافته، وجود فرد گذرنده از خود -یعنی من- را درگیر هوای شب میکنند.
اگر بخواهم صادق باشم، حتی نوستالژیکترین خاطرات عاشقانه، دستکم آنها که همیشه روی پیشخوان ذهنم حاضراند و برای یادآوریشان نیاز به هیپنوتیزم و کاناپهی فرویدی نیست، خبر از عفونت -گیرم خفیف- میدهند. وقتی این خاطرات به جاها و فضاها متصل میشوند، خطر عفونت را باید جدیتر گرفت. یعنی این اوضاع زمان و مکان حالْ خراب است و آوار غیاب بر سر آدمیزاد خراب شده است. نمیدانم. مطمئن نیستم، اما گمان کنم بخشی از وجودم سعی دارد با زبان بیزبانی برای خودش و شما توضیح دهد در روایتم از گذر و گذار، چیزی فراتر از نشان دادن «برای بعضیها مکانها با آدمها تداعی میشود و این تداعی هنگام عبور از آنها تشدید و تثبیت میشود» وجود دارد. تجربهی شخصیام میگوید این گزاره میتواند کاملاً برعکس باشد:
اگر او ساکن امیرآباد نبود، قصهی ما شروع نمیشد…
اگر او ساکن زعفرانیه نبود، قصهی ما تمام نمیشد…
من به این میگویم هوای شب، شما هرچه بخواهید صدایش کنید.
[۱] Night air