از کدام آدم‌ها باید بنویسم؟ و ننویسم؟ و چرا؟

روز موش خرما به روایت انسان دوم خرداد

 

۱.

پیک‌موتوری‌ها همه از اسلامشهر می‌آیند. آهنگ گوشی‌شان، نوحه‌ی مداحان معروف است. دندان‌های زرد یکی‌درمیان دارند. سیگار‌های ارزان -بسیار ارزان- می‌کشند. جوراب سفید و کتانی‌زرنگی می‌پوشند. عضو صندوق‌های تعاونی مسجد محل‌اند. به بنزین مصرفی موتورشان فکر می‌کنند. و شارژ ایرانسل اعتباری‌شان. به رئیس‌جمهور مهرورز سابق ارادت دارند. آن‌قدر به بنزین موتورشان فکر می‌کنند که حاضرند به خاطرش بانک‌ را به آتش بکشند و جاده‌ها را بند بیاورند. تا گردن در قرض‌وقوله‌اند. به همین خاطر ممکن است دست به هر کاری بزنند. راهت را سد کنند. موبایلت را بقاپند. خان‌ومانت را وقتی خانه نباشی، به یغما ببرند. موتوری‌ها همه از اسلامشهر می‌آیند. چون «من» از موتوری‌ها بدم می‌آید، پس از اسلامشهر هم بدم می‌آید. ‌شهری که خوشبختانه به «من» نزدیک نیست. آن‌قدر دور است که هرگز ممکن نیست گذر «من» به آن‌طرف‌ها بیافتد.

چند نفر دور و برم این جوری فکر می‌کنند؟ چند نفر ته ذهن‌شان، وقتی فارغ از مِن‌مِن‌ها و رودربایستی‌ها با خودشان خلوت می‌کنند، شبیه ته ذهن «من» فکر می‌کند؟ اصلاً مگر مسأله همین ته ذهن نیست؟ مگر وقتی داستان یا جستاری شخصی می‌نویسیم، طبق آموزه‌های کلاس‌های حالا آنلاین نویسندگی خلاق، یادمان نداده‌اند از صدای ته ته ذهن‌مان، از نجوای آهسته و مُزورانه‌ی آن پیش‌فرض‌های بنیادین و حقایق ازلی آماسیده و طرح‌واره‌های باقیمانده از صفر تا پنج سالگی بنویسیم؟

مگر اسلام‌شهر آن ور بهشت‌زهرا نیست؟ مگر بهشت زهرا سرزمین مردگان نیست؟ در این صورت مگر اسلام‌شهر، فراسوی سرزمین مردگان، مأوای پسا-هادسی توده‌ها، فقرا یا به تعبیر باب این روزها «فرودستان» نیست؟ در این صورت، «من» کجای این نقشه را پین کرده و دودستی موقعیتش را چسبیده است؛ گویی طفلی که سینه‌ی مادر را…

ولی بگذار ببینم. نقشه را درست دست گرفته‌ام؟ بهشت‌زهرا سر راه اسلام‌شهر بود دیگر؟ نبود؟ چند نفر دور و برم هستند که حتی نمی‌دانند اسلام‌شهر، نسیم‌شهر، نصیرشهر، و چندین و چند شهر دیگر که دوازده میلیون نفر به تهران هشت میلیونی اضافه می‌کنند و ارتشی بیست میلیونی می‌سازند، دقیقاً  کجا زندگی می‌کنند؟ و چگونه کسانی را در خود جای داده‌اند؟

نکند اسلام‌شهر از آنچه فکر می‌کنم، در آینه به من نزدیک‌تر باشد؟ ها؟ و اگر شرط نوشتن از سوژه، نزدیک‌تر شدن به آن است، نکند من هم بتوانم از آن بنویسم؟ و سعید روستایی ادبیات داستانی و ناداستانی باشم؟ فلاکت‌نگار پُربازده مقبول همه. قوچ پروار جشنواره‌ها. باب میل مقاومتی‌های منتقد نظم نئولیبرال جهانی. بلاگردان «من»‌ها وقتی به سینمای فرهنگ می‌روند و بعد از خیره ماندن بر پرده‌ی نقره‌ای (و کوکاکولا و پاپ‌کورن) برای دقایقی چند در جوار امن باغ قلهک قدم می‌زنند و احساس شرم می‌کنند.

باید کاری کرد، اما چه کار؟ و چگونه؟ لانه‌زنبور موتوری‌ها کجاست؟

 

۲.

در کمدی ماندگار دهه‌ی نود میلادی «روز موش خرما» که در فهرست کمدی‌های محبوبم، جایی در میان پنج فیلم اول را قرار می‌گیرد، فیل کانرزْ گرفتار طلسم عجیبی می‌شود. او گزارشگری -تیپ‌شناسی: مرد سفیدپوست طبقه‌ی متوسط آمریکایی- است که برای گرفتن گزارشی مسخره به شهری کوچک می‌رود. طوفان می‌شود، اما فردا صبح که از خواب برمی‌خیزد، می‌بیند دوباره همان دوم فوریه یعنی «دیروز» است. از بخت بد کانرز، این طلسم تا مدتها مدید ادامه می‌یابد و او درون یک چرخه‌ی روزانه با اتفاقات تکراری می‌افتد که سرشار از لحاظ مفرح است. در یکی از این حوادث تکرارشونده، گدایی از او درخواست کمک می‌کند. فیل کانرز بی‌اعصاب تا روزها و روزها هیچ اعتنایی به گدای ایستاده سر نبش ندارد و بی‌تفاوت از کنارش می‌گذرد. بارها و بارها این اتفاق و هزار اتفاق دیگر برایش می‌افتد و او را به سرحد جنون می‌رساند. تا اینکه…

بهتر است همین جا مکث کنم. ترجیح می‌دهم فیل کانرز قبل از «تا اینکه» باشم. با گداها، درمانده‌ها، کارتن‌خواب‌ها، بدبخت‌ها، و اگر بخواهم اتوکشیده و دیپلماتیک بگویم، با «دیگری‌ها» ارتباط برقرار نمی‌کنم. خیلی هنر کنم آن‌ها را، خودشان را، مسئول و انتخاب‌کننده‌ی بدبختی‌شان نمی‌دانم. و اوج همدلی‌ام آن خواهد بود که دست‌های پشت‌پرده، سیاست‌های دولتی، اقتصاد نفتی، پول‌شوها و رانت‌خوارها را همدست فلاکت‌شان ببینم. تازه آن هم حالا که آش آن‌قدر شور شده که نمی‌شود خود را به آن راه زد و دیگری‌ها را سر هر نبش ندید.

آن از موتوری‌ها، این از گداها. همین امروز و فرداست که ویکتور هوگو به خوابم بیاید و دوبامبی بر سرم بکوبد که چرا این‌قدر انسانیت‌زدوده و دلخوش زندگی بخورنمیر خرده‌بورژوایی شده‌ام و بینوایان را از یاد برده‌ام؟ اما دست نگه دار آقای هوگو. احساساتی نشو. بگذار بگویم چرا من و امثال من چاره‌ای نداریم جز آنکه فیل کانرز قبل از تحول شخصیتی‌‌ در نیمه‌ی دوم فیلم باشیم.

 

۳.

این روزها، بنابر موقعیت مضحکه‌واری که درون آن هستیم، برحسب قرنطینه‌ای که رعایت می‌کنیم و نمی‌کنیم، خیلی به سال‌های پشت‌سرگذاشته‌، فکر می‌کنم. به این مرور احتیاج دارم تا تکه‌هایی را جمع کنم و کنار هم بچینم که بدون یادآوری‌شان، احساس خُسران و بطلان می‌کنم. انگار به لحاظ روحی نیاز مبرم دارم که تاریخچه‌ی شخصی داشته باشم. یعنی بتوانم خودم به عنوان یک «شخص» به رسمیت بشناسم. و الا فهرستی بلندبالا از انواع هیستری مثل گله‌ی گرگ‌های وحشی دوروبرم خیمه می‌زنند. سه دور دوازده‌ساله را چرخیده‌ام تا در نقطه‌ای باشم که امروز هستم. تا دوازده سالگی را کمابیش روشن به خاطر دارم. ساکن شهرکی در حومه تهران. زندگی کاملاً کارمندی. تلویزیون پارس چوبی که نمی‌دانم چرا بساطش را از خانه‌ی ما جمع نمی‌کرد و اصرار داشت تا آخرین سیگنال دریافتیْ زنده بماند. تنها بعد از آنکه تهران دارای شبکه‌ی تلویزیونی اختصاصی با برنامه‌های متفاوت و نسبتاً جذاب شد، رضایت داد غزل خداحافظی را بخواند. یادم است گل سرسبد شبکه‌ی تهران، آن مجری زشت بانمک بود که واقعاً هم بانمک بود. الان سیم‌پیچی‌هایش قاطی کرده و آن ور آب، تبدیل به «اپوزیسیون» شده است و فرمان شورش می‌دهد.

تا بیست‌وچهار سالگی را هم به خاطر دارم. سال‌های شلوغ‌بازی، تجربه و افراط و تفریط که منتهی به نوشتن زودهنگام یک «کتاب» شد. دانشگاه و کشف شهر و لمس دوستی و عشق. قبل از آنکه به اصطلاح «نویسنده» شوم، با روزنامه‌ها مصاحبه کنم و پشت میکروفون نشست‌های ادبیْ پته‌ی نویسنده‌های دیگر هم‌نسل و هم‌زمانه‌ را روی آب بریزیم، حتی در حین این ارتکاب‌ها، مهندس عمران بودم. و در از پیروی از قواعد کلاسیک خانوادگی سنگ تمام می‌گذاشتم. در سرم دو نیمه‌ی متضاد -مثل خیلی‌ها- در نبرد بودند. این ور زندگی روتین. و آن سو زندگی خلاق. این تضاد در دوازده سال آتی، نه تنها کم نشد، بلکه تشدید شد. و هنوز مهم‌ترین صورت‌مسأله‌ی زندگی‌ام است. آیا من خلاق هستیم؟ چه ایده‌هایی از آن خودم درباره‌ی زندگی دارم؟ این صدای درون که دائماً از می‌گویند، دقیقاً‌ کدام یک از این انبوه صداهای تو سرم است؟ آن که بحث سیاسی می‌کند؟ آنکه به جفت رُمانتیک زندگی فکر می‌کند؟ آن که حسود و نفرت‌پراکن است؟ آنکه دوستدار زیبایی و آرامش است؟ آنکه پول درآوردن را دوست دارد؟ یا آنکه میل به دل به صحرا زدن دارد؟

در حال حاضر، فارغ از دنگ‌ودانگ بازار مسگرها در سرم، سعی دارم نظم زندگی‌ام را «در مجموع» و به هر ترتیب حفظ کنم و سکاندار کشتی طوفان‌زده‌ام باشم. کمی بنویسم. کمی درآمد داشته باشم. کمی معاشرت کنم. کمی به دوروبرم فکر کنم. و کماکان، و علیرغم دشواری‌ها، زندگی فکری داشته باشم. به عبارت دیگر، خودم را -از نفس اماره تا نفس مطمئنه‌ام را- یک پروژه‌ی خلاق شخصی فرض کنم که حق آب‌وگل بر آن دارم و مجاز به دخل‌وتصرف در آن هستم. حق آزادی بیان؛ اما بیان درونیات شخصی. از بیرون که نگاهم کنند، مردپسری را مشغول کار در صنعت وزین تبلیغات (شاخه‌ی برندینگ) می‌بینند که دست‌برقضا اهل نوشتن هم و هست. اگر حوصله‌ کنند و سری به سایت شخصی‌ام بزنند، با نوشته‌هایی روبرو می‌شوند که احتمالا «زیادی شخصی» هستند. و به هیچ کاری جز برون‌ریزی نزد روانکاوی با ساعتی خداتومن حق مشاوره نمی‌خورند.

این که چطور سیب روزگار هزار چرخ خورد و قوای خلاقه‌ام به سمت تبلیغات و این وادی‌ها سوق گرفت، حکایت دیگری‌ست؛ از آن پرتاب‌شدن‌های ناگهانی‌ که می‌تواند گویای وضعیت هشت‌الهفت فیل کانرزهای وطنی -مرد و زن تحصیل‌کرده‌ی طبقه‌ی متوسط شهری- در زمانه‌ی حاضر باشد. آیا اجازه دارم به روایت شخصی‌ام از زندگی ادامه بدهم؟

به عنوان مهندس عمران چند صباحی در پایتخت مسکن مهر، شهر پرند کار می‌کردم. در مسکن مهر کرج، برِ جاده‌ی فرودگاه پیام هم کار کرده‌ام. و اگر ریا نباشد، در آخرین پرتاب پیش از تبلیغاتچی شدن، در واحد CSR یا همان «مسئولیت اجتماعی شرکتی» کمپانی معظم کِیسون -یکی از بهترین‌ها در صنعت ساخت‌وساز- هم مشغول به کار بوده‌ام. در این واحد، کارشناس رفاهیات کارگران شاغل در سایت‌های دور و نزدیک بودم و سعی می‌کردم راه‌حل‌هایی برای بهبود وضعیت آنها بیابم. این را هم بگویم که کمی تا قسمتی، به قول معروف «پوشک‌سرخ» هستم. به اندازه‌ی کافی در محیط‌های خانوادگی با روشنفکران نیابتی طبقات فرودست دم‌خور بوده‌ام. در دوران دانشجویی پیه «اکتیویست‌بازی» را به تنم مالیده‌ام. از سوابقم در چپ‌روی، هم راضی‌ام و هم ناراضی‌. اگر حالا دارم با لحنی کلبی‌مسلک و برائت‌جو از آن‌ روزها می‌نویسم، واقعاً دست خودم نیست. خشمی پنهانی‌ست با ریشه‌هایی ناآشنا. بازی روزگار، تندباد حوادث، یا هر کلیشه‌ای استعاری دیگر من را به این روز انداخت. وگرنه شاید سعید سلطان‌پوری چیزی ازم درمی‌آمد.

ولی چرا درنیامد؟ و بعید است از آن‌ها که هزار برابر منِ خُردشده درون چرخ‌دنده‌های «سرمایه‌داری هار»، پیگیر تغییر وضع موجود هستند، در بیاید؟ جمع‌بندی روشنی ندارم. فقط می‌توانم بگویم هر وقت به عنوان یک «شهرنویس» در خفا و خلوت خواسته‌ام به مشاهداتم از زندگی «دیگران»، همان‌ها که در حاشیه‌ی تهران و ایضاً شهرستان‌ها- زندگی می‌کنند و حتماً سهم بزرگی در شکل دادن به زندگی شهری امروزی ما داشته‌اند و دارند، بنویسم، زیرش زه زده‌ام. کم آدم ندیده‌ام. کم اینجا و آنجا نبوده‌ام، و اگر آنچه را که در اولین فراز بالا گفتم، جدی نگیرید -هرچند این صدا یکی از انبوه صداهای متضاد در سرم است- از معاشرت و هم‌نشینی با دیگران و آشنایی با زندگی‌های‌‌شان لذت می‌برم. بلدم حرف مشترک پیدا کنم. کار یک سیگار و چای تعارف کردن است. در ثانی، یک دو جین آبدارچی و پیک موتوری و نیروی خدماتی دوروبر زندگی‌های «طبقه‌متوسطی» ما هستند که اگر طلبه باشیم، چیزکی به عنوان متریال نوشتن در اختیارمان می‌گذارند.

پس مسأله چیست؟ ریشه‌ی این منع -شاید «شرم»- کجاست؟

به کجای این شب تاریک، بیاویزیم قبای ژنده‌ی خود را؟

 

۴.

بعد از حوادث دی ۹۶، به دلیل بیست ساله شدن دوم خرداد و از آنجا که بیستْ عدد خوب رُندی برای اشاره به عمر یک جنبش مدنی است، ورد زبانم شده بود مرگ دوم خرداد را بی‌مهابا اعلام کنم. خودم را که دوران نوجوانی و جوانی‌ام در هوای مثبت‌اندیشی دوم‌خردادی سپری شده بود، شرمگین کوته‌بینی‌ها و بی‌توجهی‌های‌ ‌جمعی‌ می‌دانستم. فکر می‌کردم آن‌ها را، آن دیگران را نادیده گرفته‌ام. سبک زندگی‌مان خیلی تغییر کرده و توجه‌مان به بسیاری از جنبه‌های زندگی اجتماعی کم شده است. چپیده‌ایم تو دخمه‌های خودمان و در فقدان محض فضای عمومی، به قول دوستی زخم‌های‌مان را لیس می‌زنیم. بی آنکه مرهم را در بیرون زدن از خانه و تن به خیابان سپردن بدانیم.

فکر می‌کردم مثل نویسندگان دهه‌ی ‌چهل که به تقلید از راهپیمایی‌ بزرگ مائو، گوشه‌وکنار کشور را گز می‌کردند تا ببینند چه خبر است و در داستان‌ها و مردم‌نگاری‌ها ثبتش کنند، نبوده‌ایم. دست آخر فکر می‌کردم بالاخره و با همه‌ی تفاصیل، جامعه‌شناسان عزیز به مراد دل‌شان رسیده‌اند و «انکشاف» طبقاتی سرانجام رخ داده است. جامعه‌ی شهری نقاب از رخ برداشته و تضاد طبقاتی به موتور اصلی تحرکات اجتماعی تبدیل شده است. جایی در همان اعماق وجودم، فکر می‌کردم پیش از آن چنین نبوده است و اگر هم بوده محور اصلی و غالب نبوده است. و به اصطلاح، پیش از دی ۹۶، مطالبات مدنی و سیاسی بر مطالبات معیشتی و طبقاتیْ تقدم داشته است.

گیر کار را در باورهای مشتاقانه‌ای می‌دیدم که از روزنامه‌های لیبرال‌مسلک دوم‌خرداد وام گرفته بودیم. از ایده‌ها و راه‌کارهایی نظیر انتخابات‌گرایی و خشونت‌پرهیزی گرفته تا اعتقاد به «فشار از پایین، چانه‌زنی از بالا». در واقع گیروگرفت‌ها و بن‌بست‌های ذهنی‌ام را جای ریشه‌های شخصی، به باورهای مغشوش جمعی ربط می‌دادم. و تجربه‌های شخصی‌ام را در پرتو تجربه‌های جمعی می‌فهمیدم. انگار جزئی از یک کل بزرگ‌تر بودم. و اگر این کل به هر دلیلی درست کار نکرده بودم، من هم مسیری جز شکست در برابرم نداشتم. این باور لزوماً غلط نبود. ناظر بیرونی، حداکثر می‌توانست من را به تنبلی فکری متهم کند. البته که اگر نفْس تنبلی را جدی بگیری، با تو سخن‌های نهان خواهد داشت.

خلاصه آنکه فکر می‌کردم اگر بتوانم بر حافظه‌ی محدود دوم خردادی‌ام را که  پشت «سبک زندگی» شهری سنگر گرفته بود، وایتکس بریزم، خیلی از مسائل خودبه‌خود حل می‌شود. و حتی ممکن است توفیقات خیلی چشم‌گیری در عرصه‌ی زندگی خصوصی‌ کسب کنم. تصورش هم سخت -یا خنده‌دار- است که تا چه اندازه خود را متصل به جریانات اجتماعی می‌دانستم. انگار «خودم» آن بیرون بود، نه اینجا و در درون من. همان خودی که برای سال‌ها، به ترمیم و التیام باتوم‌های خورده در خیابان، خوش‌باشی و پاساژگردی و کافه‌نشینی و پرسه‌زنی و رفیق‌بازی و سفر توریستی به کشورهای اطراف پیشه کرده بود و با جمع جبری این‌ها تمرین مقاومت و «رهایی» می‌کرد؛ و تازه بر این گمان بود که اگر از همین چیزها بنویسد، با یک گل بهار می‌شود و «جامعه» مثل موم در کف دست نرم می‌شود و پا به نوشتار می‌گذارد. نابینایی‌ها درمان می‌شود و چشم‌ داستان‌ها و ناداستان‌ها به فقر و تبعیض و محرومیت باز می‌شود و آن گشایش اصلاحی/انقلابی رخ می‌دهد.

راستش این گونه‌ی نادر بشری، این انسان دوم خرداد، هنوز یکی از صداهای رسا در مغزم است؛ بلندگویی که بارها خواسته‌ام صدایش را ببُرم، اما به این سادگی‌ها بنای خاموشی ندارد. بدون آنکه کسی ازش خواسته باشد، برای خودش احساس مسئولیت می‌کند. با آنکه ازش دل‌چرکینم و پاک امیدم را به او از دست داده‌ام، برادرانه نصیحتم می‌کند؛ برادر بزرگتری که نیک می‌داند به زندگی خودش و  همه گند زده است، اما تمام امیدواری‌ او در آن است که اعضای نگون‌بخت خانواده می‌دانند گند زدنش ناخواسته بوده است. نمی‌خواسته گند بزند اما کاری‌ست که حالا شده. وانگهی او برای سال‌ها، آبرو، دلخوشی و عضو محبوب خانواده بوده. کارراه‌بیانداز و فریادرس. و حالا که سقوط را آغاز کرده ‌است، نمی‌شود همین طوری به حال خودش رهایش کرد.

 

۵.

بالاخره پشت لپ‌تاپ نشستم و از پس روزها و هفته‌ها یک داستان بلند نوشتم. با هزار آیه دعا، صحنه‌ها و شخصیت‌هایی را از زندگی دیگران در داستانم آوردم. حتی برای آنکه نوشتارم خالی از صداقت و این قبیل چیزها نباشد، از خاطرات شهر پرند و مواجهات کیسونی‌‌ با شهرهای کوچک الهام گرفتم. نتیجه نباید خیلی افتضاح از آب درآمده باشد، اما طی یک بیدارباش بودایی زیر درخت انجیر، فهمیدم به بیراهه رفته‌ام و با شیفت‌+دیلیت، فایل وُرد را روانه‌ی سطل آشغال دیجیتال کردم. بودای درونم به من می‌گفت: «چته؟ چرا این‌قدر خودت را چنگ می‌زنی؟ وا بده، تو همینی هستی که هستی.» و اگر زبان سانسکریت بودا به فارسی امروز ترجمه کنم، نتیجه‌اش می‌شود: «گور پدر انسان دوم خرداد و ارباب و اصحاب و ابواب جمعی‌اش؛ اما پسرجان بدان و آگاه باش که این شرمساری نیست، هیستری است و خبر از انفعال محض می‌دهد. و سلب مسئولیت شخصی و شکستن کاسه‌کوزه‌ها سر فرد غایب، آرام بگیر، برگرد به خودت و زندگی دوروبرت، شاید چیزهایی را ببینی که تو را متوجه کمی آن‌سوتر کند، اما توجه کن که کمی آن‌سوتر…»

این‌گونه بود که درست یا غلط، با خودم فکر ‌کردم اگر گل‌وگشاد به موضوع نگاه کنم، قاب نوشتن را از دست می‌دهم و همان چند اپسیلون حقیقت را هم که بهشان اعتماد نسبی دارم، پاک به فنا می‌دهم. پس باید از خودم بنویسم. همین خود خراب و کوچک و پاره‌پاره که برای چرک کثیف کف دست، به ملاقات کاری با میلیاردها و تیلیاردها می‌رود و کمک می‌کند تا کمپین‌های تبلیغاتی‌شان engagement بالاتری داشته باشد و از پس فسفر سوزاندن‌ها و «ایده‌پردازی‌ها» چیزکی هم از خوان نعمتْ گیر خودش بیاید و خرج شب‌نشینی‌ها و کافه‌گردی‌ها و لباس و عطر خریدن‌ها و خردک‌پس‌اندازها، و دیگر چیزها، به هر حال دربیاید.

 

۶.

حالا چرا این خود مهم است؟ و چرا فراتر از ابعاد شخصی، هنوز باید جدی‌اش‌ گرفت و بهش اعتماد کرد؟ چرا ادبیات داستانی -و تازگی‌ها ناداستانی- تا اطلاع ثانوی درگیر همین «خود» کذایی خواهد بود؟ و نخواهد توانست از بیرون، روایتگر زندگی درونی آن «دیگران» باشد؟ منظورم این است که چرا به این سادگی‌ها که فکر می‌کنیم نیست؟ دکمه‌ای نیست که بشود اراده کرد و فشار داد و دروازه‌های بینش را به روی جهان غریبه‌ها باز کرد؟

برداشتم از خود، همین موجودیتِ گوریده‌ی ظاهراً «طبقه‌متوسطی» است. بماند که خیلی هم دل خوشی از این دو کلمه‌ی طبقه و متوسط ندارم. و ترجیح می‌دهم از ادبیات دم‌دستی و مستعمل جامعه‌شناس‌ها و روزنامه‌نگارها و مفسران و مُحلّلان فاصله بگیرم. به نظرم علمای فوق‌الذکر این واژه‌های کلی را مثل نقل و نبات در گفتار و نوشتار خرج می‌کنند، تا بر ابهاماتی سرپوش بگذارند که گریبانگیر هر بحث معتبر و جدی درباره‌ی نسبت فرد (شهروند) و جامعه است. شخصاً پذیرای ماده‌تبصره‌های محدودیت‌کننده‌ای هستم  که این دو را درون پرانتز را قرار می‌دهد، تا فرصت فکرکردن موردی‌تر و دقیق‌تر به حال‌وروز ما فراهم شود. صرفاً به عنوان مثال، کتاب «نه طبقه، نه متوسط» نوشته‌ی مراد ثقفی به خوبیْ برخی پیش‌فرض‌های غلط مستتر در پشت این ترکیب را نشان داده و پیشنهاد می‌کند که می‌توانیم روایت متکثرتر و متنوع‌تر از اجتماع آدمیان معاصر داشته باشیم.

فراتر از ماهیت طبقاتی، بحث «هویت» فردی اعم از قومیت، ملیت، نژاد، جنسیت، فکر و باور و مذهب -حتی سبک زندگی- در روزگار منتهی به امروز، چنان جان تازه گرفته که دشوار بشود برمبنای یک مولفه یعنی طبقه‌ی اجتماعی، تکلیف امور را مشخص کرد. این تذکر از آنجا مهم است که وقتی درباره‌ی نوشتن حرف می‌زنیم، در وهله‌ی اول با «من نویسنده» مواجهیم که هرچند خودآگاه و ناخودآگاه در صدد تعامل فعال با انبوه دیگری‌های متضاد در درونش است، اما چنان با مولفه‌های هویتی خود عجین و آمیخته است -و بر آن تأکید می‌کند- که نمی‌شود از او انتظار چشم بینا برای تماشای دیگری‌ها داشت. نگریستن به دیگری، یک موعظه‌ی اخلاقی از فراز منبر و تریبون نیست. بلکه کشف غالباً نابهنگام همین پیوستگی ممتد میان جهان درون و بیرون است. و اگر درها و دریچه‌ها به روی این ارتباط بسته است، شاید جای اتهام کم‌کاری و بی‌عاری به نویسنده، باید به اتهام‌زننده شک کرد که چطور شکاف‌های عظیم هویتی که فرد را -و در اینجا- نویسنده را به آستانه‌ی ویرانی و فروپاشی رسانده و نوشتن را در بهترین حالت برایش تبدیل به یک «فرار هیستریک» کرده است، نمی‌بیند و از او انتظار کرامت و معجزه دارد. به عبارت دیگر، اگر منتقد محترم از نویسنده‌ی طبقه‌متوسطی -یا هر عنوانی از این دست- انتظار «همدلی» با طبقات فرودست را دارد، بد نیست کمی هم از قوای همدلانه‌‌اش را نثار نویسنده کند.

بی آنکه قصد تبرئه داشته باشم، گاهی اوقات به نظرم می‌رسد همین که عده‌ای دارند می‌نویسند و چیزی را روایت می‌کنند، همین که هنوز می‌توانند در روایت‌ها، سیر منظم زمانی به اشخاص و ماجراها بدهند، باید خداوند را هزار مرتبه باید شاکر بود.

 

۷.

به چه کسی دروغ می‌گوییم؟ جز این است که یک دیگری خیلی‌خیلی بزرگ، چشم ناظری مسلط، برآمده از داستان‌های جرج اُرول به نام «ایدئولوژی»، جلوی پدیدار کامل «سوژه» را گرفته است؟ سوژه را در هر دو معنا به کار می‌برم. هم آن «فاعل شناسا» که به قول فیلسوف‌ها  subject-of-a-life است و می‌تواند روایتی از آن خودش داشته باشد. و زمان‌ها و مکان‌هایش را مرتب کند تا از هم نپاشد و فرو نریزد. و هم «موضوع نوشتن». آنچه باید درباره‌اش بنویسیم.

جز این است که ایدئولوژی راه را بر هر دو بسته است و ما نه دسترسی به آن راوی حقیقی داریم و نه آن موضوع حقیقی؟

تمام مسأله همین است. لزوم پذیرش شرایط واقعی و «روی زمین» که نویسنده در آن آغاز به روایت می‌کند. و درک این نکته که پناه و ملجأ و گریزگاهی جز «خود» برای در امان ماندن از انبوه آوارها ندارد. حتما با صبوری و استمرار و «نبوغ» می‌شود دیوار این زندان را شکست. ولی راستش نه به این سادگی. من نه صبورم، نه مستمر و نابغه. برقراری «دیالکتیک» -اصطلاح دیگری که تا جای ممکن باید از آن حذر کرد- بین من و دیگری، پیش‌کش. آیا ما به عنوان نویسنده، می‌توانیم همین خودمان را ببینیم؟ ترجیحاً بدون روتوش؟ و دریابیم که خود چیزی نیست جز انباری از انبوه دیگری‌ها؟ نور تاباندن بر این انبار، چیدن و مرتب کردن قفسه‌ها، دورریختن آشغال‌ها و نظافت مجدد، وقت می‌برد. و تو ای نویسنده‌ی فرضی خواهی دید که وارسی و تمیزگاری این انباری کار بسیار سختی است. حتماً و حتماً تو نیز جامعه‌ای را در درون خودت درونی کرده‌ای و هزار صدا در تو مشغول نجوا و فریاد است، اما خواهی دید که میکس و مسترینگ این صداها کاری شبیه صعود به قله‌ی قاف است. خواهی دید که عینک ایدئولوژی چشمانت را حتی برای دیدن اندکی از خودت کور کرده است. صدالبته اگر ذره‌ای شانس برای روایت صادقانه داشته باشی، با همین آغاز از خود و پایان با خود است. قرار نبود مرکز جهان باشی، اما انگار فعلاً چاره‌ای نیست؛ پس مرکز خوبی باش…

این تنها چیزی‌ست که در اختیار داری. تو پروژه‌ی خودت هستی. شاید اگر بتوانی خودت را بنویسی، یکی از آن دیگری‌ها، گوشه‌ای نقل‌شده از آن را وقتی مشغول پرسه‌ زدن در شبکه‌های اجتماعی ا‌ست در گوشی‌اش بخواند و هوس کند روایتی از آن خودش داشته باشد. آیا این خیلی بهتر از جنگ مشکوک نیابتی که مدت‌هاست بین کرانه‌ی چپ و کرانه‌ی راست «روشنفکری» راه افتاده و بیشتر به دعوا سر لحاف ملانصرالدین شبیه است، نیست؟

توئیتی واقعی از دوست نویسنده‌‌ای که در کتابفروشی آلامدی در قلب شمیران کار می‌کند: «یک پیک‌موتوری آمد به کتابفروشی ازم پرسید کتاب شاهراه سینا دادخواه را داری؟ از تو قفسه کتاب را درآوردم و بهش دادم. چند صفحه‌ای را ورق زد که سرسری خواند. بعد کتاب را روی پیشخان گذاشت و رفت. وقتی می‌رفت پرسیدم چی شد؟ نخواستی؟ موبایلش را گرفت بالا و گفت خودم دارم روی گوشی‌امْ خواستم ببینم سانسوری چیزی نداشته باشه!»

شاید همین حکایت کوتاه که برای من در آن حکمت‌ها -و شرم‌ها- است، نشان بدهد چقدر ته ذهنم -ذهن‌مان- درباره‌ی خیلی چیزها بر خطا هستم. مسئولیت این خطاکاری تنها بر گرده‌ی ماست، نه دوم خرداد، نه ارتش بیست میلیونی پیک‌موتوری‌های تهران. و اگر راستش را بخواهد نه حتی بر گردن ایدئولوژی. اگر فردیت خودبنیان و خودبیانگر که قادر به چندوچون نقادانه در نفس زندگی‌ست مهم است -که هست- می‌توان استدلال را تا به انتها ادامه داد و گفت همین فردیتْ دست آخر برای تحقق کامل خود، باید نقطه‌‌ی اتصالی با بیرون از خود، با جهان دیگران پیدا کند.

آخر قصه‌ی فیل کانرز هم کلاغ‌ها به خانه‌شان رسیدند. شفقت و همدلی ناب به سبک یک کمدی‌رمانتیک درخشان. او نه تنها در یکی از آخرین دورهای تسلسل به گدای سر نبش کمک کرد، بلکه «خود» واقعی‌اش هم بازیافت و عشقی لایتناهی با آن زن زیبای موفرفری آغاز کرد.

به شخصه، علاقه‌ی زیادی به این دست پایان‌بندی‌ها دارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.