۱.
قرار کاریام در مرکز شهر تمام شده. به خودم میگویم این بار دیگر قالَش را بکنم و کار را تمام کنم. بروم برای گوشیام یک قاب خوب بخرم. قابی کاملا مناسب که هم زیبا باشد، هم کاربردی. منظورم از کاربردی صرفاً محافظت از گوشی در برابر ضربه دیدن و غیرهذلک نیست. چیزی بیشتر میخواهم. چند وقت پیش در سایت یک برند خارجی که روی قابها و کلاً آکسسوار گوشیها و دیگر اقلام دیجیتال کار میکند قاب جالبی دیدم که دلم را برد. همان موقع با آنکه تقریباً میدانستم ناامید میشوم، در دیجیکالا و تُرُب نام برند را جستجو کردم. طبق انتظارم بینتیجه بود. با این حال، یکی از دوستانم گفته «آنجا» حتماً پیدایش میکنم.
از آن قماش آدمها نیستم که به چیزی کمتر یا بیشتر از مراد و مطلوبشان قانع باشند. یا همان چیز، یا هیچ چیز. حالا جالب است که با این درجه از بهاصطلاح کمالگرایی، پشتگوشاندازم و خیلی هم در راستای رسیدن به خواستههایم تلاش و تکاپو ندارم. انگار هر کاری را موعدیست. باید گذاشت تا موعدش فرا برسد.
حالا انگار موعدش فرا رسیده. با پایان قرار کاریام در کافهای نزدیک میدان فردوسی، پیاده راه میافتم سمت آنجا. راه زیادی نیست. حداکثر چند دقیقه. توی راه، یک بار دیگر به عکس ذخیرهشده از قاب در آلبوم تصاویر گوشیام نگاه میکنم. آخ اگر آنجا موجود باشد.. آخ اگر چنان جذبم کند که چند قابی را که اخیراً خریدهام روانهی سطل زباله کنم… هوم… قاب آرزوهایم پشتش اتصال آهنربایی بازشو دارد. میتوانم جای تکیه دادن به در و دیوار، آن را زاویهدار بایستانم تا راحتتر رویش ایبوک بخوانم یا ویدئو ببینم. با وفور فعلی جلسات آنلاین، وقتی حوصلهی روشن کردن و بالاآمدن لپتاپ ندارم،کارم را راحت میکند. این پایههای جدای مدشده برای موبایل، نه تنها کمکحال نیستند که دستوپاگیرند و تازه همه جا هم نمیشود همراه آدم باشند. آن قاب اما به همهی نیازهایم پاسخ مناسب میدهد. پایهسرخود و خوشدست است…
آخ اگر آنجا موجود باشد… به خودم میگویم، حتی اگر دست خالی برگردم، حضور در آنجا هم فال و هم تماشاست. هر وقت آنجا بودهام، یک جورهایی خوش گذشته و چیزهایی توجهم را جلب کردهاند. آنجا را دوست دارم. با اطمینان میتوان بگویم از معدود نقطههای شهری پسندیدهام در این شهر یِلخی است… پس بیخیال گرمای تابستان که صبح اول وقت و دم غروبش فرقی ندارد. و تازه از برکات امسال، غبار ریزگردهای بیابانی هم به آن اضافه شده… همین طور بیخیال لشکر زامبیوار موتورسیکلتها که قطع یقین در این سفر کوتاه چند دقیقهای پرم به پرشان میگیرد و مجبور میشوم در پیادهرو جایی برای ویراژشان باز کنم…
بالاخره هیبتش پیدا میشود. الحق چشمگیر است. غولی خفته میان هیاهوی بیدار شهر را میماند. یک خرطومی بزرگ تلفن تزیینی، از این قدیمیها از سردرش آویزان است: یعنی اینجا «تماس برقرار است». میروم تو. نسیم خنک تهویهی مطبوع صورتم را نوازش میدهد. دلم باز میشود. وسعت پیدا میکنم و پاهایم میل به چرخیدن میان نور و صدا میکنند. اما وقت تنگ است. بالاخره فروشگاه را پیدا میکنم. گوشیها و آکساسوارها را بر روی میزهای پهن چیدهاند. و فروشندگان پسر و دختر با لباسهای تمیز و مرتب دربارهشان توضیح میدهند. قابها هوسبرانگیزند؛ و راستش تقریباً هر چیز دیگر روی میز… آدم هوس میکند کارت بانکیاش را خالی کند و خلاص. اما نباید فراموش کنم برای چه اینجا هستم. در کمال تأسف آنچه را که میخواهم نمیبینم. دوستم گفته بود قفسهای مخصوصِ آن برند در فروشگاه هست، اما چرا نیست؟ چرا کسر شأنم میشود از فروشندهی جوان بپرسم؟ این دیگر چه جور غرور و شرم احمقانهایست؟ شاید غریزهای ساده برای یک جستجوی شخصیست… بگرد، شاید باشد، بگرد، شاید پیدایش کنی…
از قفسهی مخصوص خبری نیست، اما راهنمایی گرفتن از فروشنده، قاب را کف دستم میگذارد. جعبهاش را از زیر چند تا جعبهی دیگر توی یکی از کشوها درمیآورد و سخاوتمندانه باز میکند؛ با اینکه قبلش گفته آخرین نمونهی باقیمانده است… حالا من صاحب آخرین باقیماندهام. دلرباست. زیباست. معنادار است. «دیزاین» است؛ و این منم: آن دوستدار دیزاین در هر سطح و مرتبه؛ و دوستدار دیزاینرها وقتی فکر میکنند، میسازند و آزمونوخطا میکنند تا دنیا را به جای بهتری تبدیل کنند؛ همانها که «اینجا» را به جای بهتری تبدیل کردهاند…
۲.
مجتمع چارسو، از بهترین و بهروزترین مراکز خرید تهران است. به سیاق طراحیهای امروزی قرار است علاوه بر تجربهی مستقیم خرید از مغازهها، تجربههای دیگر را هم ارائه دهد. طبقات پایین به مغازههای کوچک و بزرگ فروش موبایل، لپتاپ و قطعات جانبی اختصاص دارند. اما هرچه بالاتر میرویم، ماجرا جذابتر میشود. سالهای سینما و فودکورت ظاهر میشوند و طبقهای آزاد و رها که ظاهراً هیچ کارکرد عیانی ندارد جز «پرسهزنی»: فضایی باز و بزرگ و خلوت که سالن انتظار سینماهاست و میشود از آن برپایی میتینگها و رویدادها استفاده کرد؛ یا هیچ استفادهای نکرد. به تراس رفت و سیگاری گیراند و خیابان پرداستان جمهوری را دید و پل مشهور حافظ را در سمت چپ و ساختمان سفید رنگی را جای پلاسکوی مرحوم ساختهاند در سمت راست.
از چارسو از همان نخستین روز افتتاحش استقبال شد. انگار نیازش در آن تکه از شهر وجود داشت. مردم میآمدند تلویزیون و دستگاههای ضبطوپخششان را از فروشگاههای بزرگ برِ خیابان جمهوری بخرند، میآمدند موبایلشان را از پاساژ علاءالدین بخرند، میآمدند تا… بله میآمدند، اما پاساژهایی نظیر آلومینیوم و پلاسکو دیگری قدیمی شده بودند. پیر و فرتوت بودند و بیشتر به کار تهرانگردیهای مدل جدید میخوردند: تورلیدری با اطلاعات تاریخی مناسب که عدهای را از سی تیر و لالهزار به این گوشهها بکشاند. وارد پاساژها شوند. در حیاط مرکزیشان بایستند و مغازههایی را غالبا در دو طبقه دور حیاط بالا رفته بودند سیاحت کنند. راوی-لیدر از سبک معماری آرتدکو بگوید و نسب پاساژها را به دههی بیست و سی بکشاند که خیابان جمهوری (شاه سابق) شمالشهر تهران بود و بروبیا داشت و هر وسیلهی نوظهوری که میآمد همین جاها باید سراغش را میگرفتی…
تاریخ خوب است، اما نه برای زندگی روزمره؛ و آدمهای معاصر که دلشان تجربههای نو میخواهد و راحتی و دلگرمی. تابستانها نمیشد در خیابان جمهوری و فروشگاهها و پاساژهایش راه رفت، بس که گرم بود. حتی وقتی وارد علاءالدین که نوتر بود و بعد از انقلاب ساخته شده بود میشدی، از همهمه و امواج درهم مردمان سرسام میگرفتی و میخواستی هر چه زودتر خرید کوفتیات را بکنی و بزنی بیرون و تا پیراشکی خسروی پیاده بروی و به نشان موفقیتت در خرید خود را به پیراشکی و سنکوئیک در لیوان یکبارمصرف مهمان کنی…
با چارسو این قصهها نه آنکه کاملاً رخت بربندند، اما صاحب سرفصلی تازه شدند. حالا میتوانی وارد یک «معماری حسابشده» شوی. با فراغ خاطر در راهروها قدم بزنی و از فروشگاههای بزرگش دیدن کنی. سوار آسانسورها و پلهبرقیهای سریعش شوی. خنکی را احساس کنی و بر روی نیمکتهای نرم و خوشرنگی بنشینی که جابجا در طبقات وجود دارد. همه چیز تمیز و حسابشده است و خبر از یک دیزاین هوشمند میدهند.
عجیب هم نیست. یکی از معماران خوب معاصر چارسو را طراحی کرده و به زبان بهتر، توانسته صاحبان سرمایهی را در پشت صحنه قانع کند که بهتر است جای نمونهای مانند علاءالدین (حالا همین بهروزتر) چیزی از بُن متفاوت بسازند. محمد مجیدی و همکارانش در این تلاش، چیزی از جنس دیزاین (و هنر) را به شهر اضافه کردهاند. پس دیگر نباید برایمان غریب باشد که سینماهای طبقات فوقانی، از همان سالهای نخست فعالیت میزبان مهمترین رویدادهای سینمایی شدند. کاخ جشنواره فجر یکی دو سالی اینجا بود (هنوز هست؟) و چارسو، میزبان ثابت جشنوارهی سینما حقیقت بود که به نمایش و انتخاب آثار برگزیدهی سینمای مستند اختصاص دارد. خلاصهاش آن که اگر به قول متفکران دیزاین، فرآیند طراحی اساساً انسانمحورانه است، این امر به شکل عینی و سرراست در معماری چارسو تحقق یافته است. انسانها -هنرمندان، خردهفروشها و مردمان عادی- به اینجا میآیند، لذت میبرند و راحتی و زیبایی را تجربه میکنند.
۳.
چارسو محیطی شهروندی است که هرچند بر اساس سودآوری طراحی شده، اما فضاهایش صرفاً سود-محور نیست. میتوانستهاند باشند، اما نیستند… در شهر بستهای مانند تهران که از فقدان اسفناک فضاهای واقعاً عمومی رنج میبرند، چارسو و چارسوها با لطایفالحیلْ تبدیل به فضاهایی برای آرامش لحظهای میان امواج غرقکنندهی اضطراب و اضطرار میشوند.
خواندن از همکار دربارهی همکار همواره لطف دیگری دارد. از این رو شاید بیمناسبت نباشد که ببینیم معماری صاحبنام دربارهی معماری این بنا چه نوشته است. علیرضا تغابنی در کتاب «مماس با اثر» که به نقد یازده معاری معاصر اختصاص دارد، نظرگاه جالبی دربارهی چارسو دارد که پرده از تنشی عمیق میان بنا و شهر برمیدارد و صورتمسألهی اصلی «دیزاین» را مشخص میکند. تغابنی حاصل تلاش محمد مجیدی و تیم بنسار را «در میانهی سخاوت و تردید» نامگذاری میکند. زیرا از یک سو معتقد است طراح با اختصاص دادن فضاهای بزرگ به سینما و «امر فرهنگی» بر خلاف باور جاافتادهای که مالها را لغو شهرها میداند عمل کرده و اتفاقا در درون بنا روح شهری را احضار کرده است. گویی راهروهای پهن حکم خیابانها و «تهی»ها -فضاهای میانی بزرگ که مغازهها را در طبقات پایینی به دور خود سامان دادهاند- حکم منظر شهری را دارند.
تغابنی این گشودگی فضایی را در طبقات بالاتر هم بسیار سخاوتمندانه میداند: «توجه دستودلبازانه به آنچه فضای انتظار سینماها خوانده میشود در عمل از آن فضای رویدادمحوری میسازد که میتواند بستر سلسلهاتفاقهای متنوع فرهنگی باشد» جان کلام او آن است: «[چارسو] با بها دادن به مخاطب شهری از سهم پروژه به نفع شهر عقبنشینی میکند… با نزدیک کردن پروژه به کیفیتی شهری، شانس آن را برای تبدیل شدن به مقصد طیف وسیعی از مخاطبان -از جمله طبقهی متوسط- افزایش داده است.» اما این همهی قصهی چارسو از نظر تغابنی نیست…
در تفسیر نقادانهی او منطق درونی اثر که پیشتر ستایش او را برانگیخته نتوانسته با منطق بیرونی اثر -تعامل با شهر- درگیر شود و منطقش را در بیرون از خود نیز پیش براند. احجام سهگانهای که با لغزیدن روی هم ساختمان را ساختهاند، نه از منطق تهیهای درونی بنا پیروی میکند و نه در تعامل با پل حافظ و خیابان جمهوری، ارزشافزودهای میسازند. در منظر بیرونی علیرغم چرخشهای ظریف و مصالح و بافت خاصی که در طراحی نما به کار رفته، دوباره با همان جعبههای مشهور سروکار داریم که پیشتر در دیگر مالها دیدهایم. و آویزهای پوستهای با طرح مشربیه و شناشیل که پیشتر در معماری داخلی بخش فرهنگی به کار رفتهاند در نمای بیرونی هم حضور دارند.
اینجاست که تغابنی سوالی بهجا میپرسد: «اگر راهبرد پروژه فاصلهگذاری آگاهانه میان داخل و خارج بوده است، چرا مصالحی چنین قوی، فعال و یگانه همزمان در داخل و خارج آن استفاده شده است؟» و درجمعبندی اثر به این نتیجه میرسد:«چارسو پروژهای غنی در فضا و مردد در فرم» یک جواب بس کلیدی و سرنوشتساز…
۴.
با خودم تکرار میکنم: غنی و مردد… من آن مخاطب شهریام که قرار است در این نقطه از شهر به «کیفیت» دست پیدا کند. راستش در حدی که از دست این کلانشهر هردمبیل چندمیلیونی برمیآید، کیفیت مدنظرم را پیدا میکنم. بله من قانعم. به قاب یک گوشی قانعم، به گشتوگذاری کوتاه شهریام قانعم، و آه… به طراحی یک رویداد و برگزاریاش در طبقهی ششم (طبقهی آزاد: سالن انتظار سینما) قانعم. این کار را چند سال قبل وقتی هنوز کرونا نیامده بود، قرنطینه نشده بودیم و زندگی شهری به تمامی لغو نشده بود انجام دادم…
یک اپلیکیشن مکانیابی تازهکار قصد رونمایی و برگزاری کنفرانس خبری داشت. از من خواسته بود تیم لازم را برایش فراهم کنم. گرفتاری من و امثال من این است که همهکارهایم و هیچکاره. در صنعت تبلیغات و ارتباطات برند، به شغل شریف کپیرایتری و نوشتن مشغولم و همراه تیمهای دیزاین، در تعامل با هویت بصری، هویت کلامی برندها را پی میریزم، اما «بار بخورد» از روابطم میان روزنامهنگارها و دیگر دوستانم استفاده میکنم تا سفارشهای نادرتر را هم انجام دهم. تا هم خرج زندگی دربیاید و هم اتفاقهای بهتری برای برندها فراتر از نُرمهای کلیشهای بیفتد.
القصه… خودم به برند مذبور پیشنهاد چارسو را دادم، زیرا به نظرم یک مکان تماموکمال شهری بود و برگزاری رویداد لانچ در آن به قول غزلسرایان «حُسن مطلع» داشت. یکی از دوستان توانا را هم راضی کردم که تماسها و هماهنگیها را برعهده بگیرد. رویداد به خوبی برگزار شد. گام به گام و درست. اما صاحب بیزنسه میتوانست بهتر و مؤثرتر حرف بزند. آنچه به عنوان محصول ساخته بود، واقعاً کارآمد بود، اما نمیدانم چرا نتوانست در برابر پرسشهای طعنهآمیز روزنامهنگاران حاضربهیراق «حوزهی تِک» که دنبال مچگیری بودند، ظاهر شود.
چرا بعدها هر بار که به چارسو رفتم، یاد آن روز و تتهپتههای آن مرد میافتم. اگر از استعارهی تغابنی استفاده کنم، غنی اما مردد… انگار روح فضا او را گرفته بود… انگار آن شکاف درون و بیرون که معمار چارسو در دیزاینش نتوانسته راهحل کارسازی برایش پیدا کند، در جان مخاطب فضا هم نشت میکند… انگار… جالب است. نفهمیدم چه شد که آن اپلیکیشن که همهی کارهایش انجام شده بود، هیچ وقت به بازار نیامد. معرفی شد، رویش کار شد، اما به بازار دیجیتال راه نیافت، شاید مشتری دولتی کلهگندهای برایش پیدا کردند… شاید…
غنی در فضا و مردد در فرم… از آن رویداد کذایی که بگذرم، از ملاقاتهای اتفاقی و معاشرتهای کوتاه با دوستان به بهانهی اکران فیلمها و دیگر تجربههای جستهگریخته در چارسو که بگذرم، هنوز به یاد میآورم در نخستین برخوردم با این «مجتمع تجاری- فرهنگی» چه چیزی بیشتر از هر چیز دیگر توجهم را جلب کرده بود. انگار باید به آن لحظهی صفر برگردم و آن تجربه را که از نابترین مواجهاتم با «دیزاین» بود، بازسازی کنم تا ببینم چرا هنوز، غنی و مردد نه فقط دربارهی چارسو که دربارهی هر چه به یک دیزاین کمابیش خوب فکر میکنم…
در آن نخستین برخورد، وقتی یک دل سیر در راهروها چرخیده بودم و به تراس رسیده بودم، یاد شعری از بهزاد زرینپور از مجموعهی «ای کاش آفتاب از چهارسو بتابد» افتاده بودم: «…ما اینجا از روی دست همدیگر خواب میبینیم/ آنقدر به یک سو اشاره کردهایم/ که اثر انگشتهایمان شبیه هم شدهاند/ دست خودم نیست/ دلم برای در زدن/ دیر رسیدن/ گم شدن/ دلم برای ازدستدادن تنگ شده است…»
گوشیام حالا درون قابش آرام گرفته و روی میز سفید فودکورت چارسو نشسته است. منتظرم سفارشم از راه برسد. به علائم راهنمای محیطی دوروبرم نگاه میکنم. میدانم اینها را هم یکی از بهترین استودیوهای طراحی برند کشور -استودیو شیزارو- دیزاین کرده است. به شکستگیها فرمی نوشتهها نگاه میکنم. و ناگاه به همه دیزاینرهایی فکر میکنم که این سالها باهاشان همکاری داشتهام و ازشان «چیز» یاد گرفتهام. نمیدانم نام این «چیز» را چه بگذرم. هرچه هست چیز خوبی است. و من حالا حس خوبی دارم. غنی و مردد؛ درست مثل مسیری که هر طراح برای رسیدن و عملی کردن آنچه در سر دارد طی میکند و چیزهایی که از دست میدهد، گم میکند و دیر به آنها میرسد… اصلاً چرا دیزاین یک شعر نباشد؟ شعری بلند در وصف همه چیز و هیچ چیز…