شاید او اسکندر عصر جدید بود…
۱.
تهران را آغامحمدخان قاجار به پایتختی برگزید. قبل از این نقطهعطف، تهران شهری بود استوار بر خرابههای باستانی ری. شهر مقدس و عزیزدردانهی ایرانزمین که زمان سقوط زندیه و بسیار پیش از آن، شکوه سابقش را از دست داده بود. از تهران قبل از قاجار جز برخی حدسیات و اطلاعات پراکنده چیزی در دست نداریم. یکی از مهمترین فرازهای تهران پیش از پایتختی در زمان شاه تهماسب صفوی رقم خورده. او برای شهر حصاری با ۱۱۴ بارو به نشان سورههای قرآن ساخت.. ساختن چنین تأسیساتی برای شهری کوچک و بیاهمیت چندان متداول نبوده. از طرف دیگر پروژهی پایتختی تهران نه تصمیم بداههی خواجهی تاجدار که گویا دغدغهی کریمخان و بنا بر برخی منابع نادرشاه هم بوده. موقعیت منحصرب فرد سوقالجیشی تهران را از دلایل این تصمیم میدانند. تهران حد فاصل خراسان و آذربایجان و اصفهان بوده و از همه مهمتر نزدیک به همسایههای همیشه یاغی و خطرناک شمالی.
در روایات شیعه مشهور است امام حسین به یکی از قاتلینش یعنی عمرسعد میگوید: «از گندم مُلک ری نخواهی خورد.» چرا عمرسعد قادر نیست از گندم ملک ری بخورد؟ مگر این حریم حرمتی دارد که شکستنی نیست؟ یک سوال مهمتر، مُلک ری کجاست؟ آیا جز همین تهران است؟ فراموش نکنیم که ری و قم از دیرباز مرکز عالمان تشیع بودهاند. زادگاه شیخ کلینی از نخستین محدثان شیعه روستای کُلین ری است و شیخ صدوق در قم متولد شده و در گورستان ابن بابویه دفن است. این گورستان عجیب و جذاب که بسیاری از مشاهیر تهران قدیم را در خود جای داده به تبرک کنیهی شیخ صدوق، ابنبابویه نامگذاری شده است.
از دوران اسلامی که بگذاریم، گویا در روایات عامهی پیشااسلامی ری را زادگاه «زرتشت» میدانستهاند. نزدیکی. همجواری با کوه «دماوند» و جایگاه رفیع کوهستان در الهیات ایران باستان را نباید از نظر دور داشت. آرامگاه بیبیشهربانو که نسبش احتمالاً به دوران مهرپرستان اشکانی میرسد، هنوز هم زیارتگاهی باستانی محسوب میشود. به همین دلیل به هیچ وجه گزافه نیست اگر بگوییم تهران قبل از اعلام پایتختی و در سایهی ری، تاریخی مرموز و بیاننشده با رنگوبوی نسبتاً «قدسی» داشته است.
۲.
پایتخت شدن تهران این تصویر «خوشایند» را به یکباره از بین میبرد. انگار شیطان جسارت میکند و وارد حریم امن میشود. شهر حصاری الهی و قدسی داشته.، اما از جایی به بعد جولانگاه شیطان میشود.
نام اولین رمان فارسی «تهران مخوف» است که در سال ۱۳۰۰ نوشته شده. تهران در این رمان شهری است فاسد که معصومیتها و خوبیها و عواطف پاک را از بین میبرد پدران طماع، فرزندان را نردبان ترقی خود میسازند. جوانان فاسد دختران بیگناه را هتک حرمت میکنند. تقریباً در هر متن داستانی که در دوان تجدد نوشته شده، تهران پیشگام انحطاط است. بیگانه با تمام ایران. همانند بابل در در عهد عتیق. شهری نفرینشده و دجالصفت. تباه و خانمانبرانداز.
این سیاهی از کجا میآید؟ آیا ناشی از ناکامی پروژهی تجدد است؟ اوایل فکر میکردم این تصویر سیاه از تهران به روزگار جنگهای ایران و روس برمیگردد. سرشکستگی ملی ناشی از شکست در جنگ را به بیعرضگی سلسلهای نسبت میدادم که تهران را پایتخت خود کرده. گریبایدوف این دیپلمات شاعر مسلک مغرور و کلهشق در این روایت خودِ شیطان بود که وارد تهران میشد و قصد دزدیدن «ناموس» ایرانیان را داشت. زنان گرجی را از حرمسرای شوهران ایرانی بیرون میکشید تا به گرجستان بازگرداند. روایت غنی و قابل اعتنایی بود، اما ناکافی بود.
شیطان در این روایت یک «غربی» است که وارد «شرق بهشت» میشود و نظم ازلی بهشت را به هم میریزد. از سوی دیگر این روایت به شدت نخبهگراست و بیشتر به مذاق روشنفکرانی خوش میآید که ایدئولوژی «بازگشت به خود» را تبلیغ میکنند. غرب، دشمن است. غرب، شیطان است. روشنکفر غربی و در اینجا گریبایدوف دارد از نیروهای مخوف کائناتی دستور میگیرد. بعدها به این نتیجه رسیدم که باید روایتم را را عوض کنم تا از عوارضش مصون باشم. کافی بود قهرمان قصه به جای یک «خارجی» یک «ایرانی» باشد.
۳.
بیایید کمی به عقبتر برگردیم. آغامحمدخان سلطنت از دست لطفعلیخان شاه جوان و غیور زند بیرون میکشد. لطفعلیخان نزد مردمان ایران آخرین شاه خوشنام ایرانزمین است. مشهور به زیبایی و خوشخلقی و شجاعت. شاعرپیشه و خوشنویس. در افسانههای عامیانه او را به دلیری و انصاف میشناسند. در برابر خان قاجار مقاومت بسیار میکند. با خیانت اطرافیان نزدیکش شیراز را از دست میدهد و به کرمان فرار میکند.
مسالهای که هر ناظری را به وجد میآورد «ارادهی زندگی» در لطفعلی خان است. او در ابتدا با لشکری کوچک دلیرانه به لشکر عظیم آغامحمدخان شبیخون میزند. نبرد آنها در «تختجمشید» اتفاق میافتد. این بارقهای نمادین است. تخت جمشید همان جایی است که اسکندر مقدونی آن را به آتش کشیده و به یک امپراتوری باشکوه پایان داده. اسکندر «جوان اول» ادبیات کلاسیک فارسی است. دژخیم مقدس. بیگانهای محبوب که دنبال راز حیات و اکسیر جوانی میرود و سرانجام رستگار میشود. اسکندر در ادبیات فارسی نماد قدرت و حکمت توأم است و احترامی همچون پیامبران دارد. حافظ بارها و بارها در غزلیاتش به اسکندر اشارات مثبت دارد… من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار…
لطفعلیخان در تاریخ متاخر ایران اندازهی اسکندر مقبول و محبوب است. اسکندر جاودان شده و جوانمرگ. نبرد تختجمشید برای اسکندر آغاز راه حیات ابدی است و برای شاه زندْ سرآغاز مرگ و تباهی. شاه زیبارو تا آخرین لحظه ارادهی زندگی دارد. به او تجاوز میکنند به همسرش هم تجاوز میکنند و پسرانش را میکشند و خودش را به محبس میاندازند. چرا لطفعلی خودکشی نمیکند؟ چه چیزی برای ازدستدادن دارد؟ نقلهایی دال بر خودکشی او هست، اما روایتهایی معتبر مقاومت او را تا لحظهی آخر گزارش کردهاند.
شاه جوان با اصرار بر زندگی تحقیرآمیز، عفریتهی مرگ را به ریشخند و بازی میگیرد و در اوج «مظلومیت» به قتل میرسد. لطفعلیخان زندگی علیرغم خفت را انتخاب میکند تا نفرینی تاریخی باشد بر آن روح منحط که منصب شاهنشاهی را از او گرفته و به دست قاتلی زنجیرهای سپرده. این دو بیت شعر را گویا لطفعلیخان در محبس سروده: «یارب ستدی مملکت از همچو منی، دادی به مخنثی نه مردی نه زنی، از گردش روزگار معلومم شد، پیش تو چه دفزنی چه شمشیرزنی».
داستان کور کردن کرمانیان توسط خواجهی سنگدل را همه شنیدهایم، ولی شاید این نکته را کمتر شنیده باشیم که آغامحمدخان پادشاه جوان مخلوع را پس از کور کردن به تهران میآورد. در راه تهران به اصطبلداران ترکمن دستور میدهد به شاه جوان تجاوز کنند و نیز به همسرش. شاه را در شهرهای میان کرمان و تهران همچون اراذل و اوباش خطرناک میگردانند. مردمان با خشمی فروخفته منظره را تماشا میکنند و آه سینهسوز میکشند. لطفعلیخان در تهران به زندان میافتد. خواجهی تاجدار شهر را رها میکند تا به گرجستان برود و حمام خون راه بیندازد و بهانهای مشروع به دستدرازی سالهای بعد روسها بدهد. گویا در «چمن» یا همین سلطانیهی فعلی بوده که از بیم محبوبیت لطفعلی و امکان جمع شدن مردم به دورش در مدت غیاب دستور قتلش را صادر میکند.
۴.
بعد از مرگ لطفعلیخان، درک ایرانیان نسبت به «تهران مقدس» تغییر میکند. این شهر کوچک در آغاز پایتختیاش مقتل و مدفن شاهی جوان و محبوب میشود و سپس به فاصلهی اندکی در خلال جنگهای ایران و روس، جایگاه شکست ملی. سپاه قلدر ایران که تنها به کار سرکوب داخلی میآید، با فضاحت تمام از سپاه تزار شکست میخورد. تهران نزد ایرانیان قدسیت گذشتهاش را از دست میدهد. اهریمن حقیقی به سرزمین اهورایی نفوذ میکند و روزبهروز بر خوف تهران میافزاید. ملک ری دیگر آن خطهی امن و امان نیست که برج و بارویش یادآور سورههای قرآن بود.
پادشاه جوان را در «امامزاده زید» تهران و در قلب بازار دفن میکنند. آرامگاه خاکگرفتهی لطفعلیخان هنوز همان جاست. قلب زخمی تهران و اسکندر مغموم و لهشدهی عصر جدید. مرگ «زیبایی»، پلی است به سوی «خوف» و «وحشت». بهتر است دیگر چیزی ننویسم. جای وراجی برای بار چندم از میان راستههای بازار خودم را به امامزادهزید برسانم. امکان ورود به آرامگاه وجود ندارد. از پشت شیشه به مزار سردار مقاوم نگاه میکنم.. گریهام سرازیر میشود. نمیگذارم گریهام بند بیاید.