آیدا دو هفته است ترکم کرده. این را صحنهی کلیشهای ظرفهای تلنبار و خانهی بوگرفته میگوید. لجبازی محض. سفر به دوبی برای مصاحبهی شرکت نفت هندی. تازه آشتی کرده بودیم که هوایی شد. ایمیل را برایم خواند و گفت فرصت استثنایی پیش آمده. گفتم چرا به من نگفته بودی فُرم پر کردی؟ چیزی نگفت. دعوایمان شد. توی خانه دنبالش دویدم. خودم هم نمیدانستم شوخی است یا جدی، گرگم به هواست یا هوای گرگآلود. پایم گرفت به نیمپلهی هال. با سر رفتم توی سرامیک و جای سر پایم شکست. آیدا دو روز پیشم ماند و بعد رفت. توی فرودگاه بدرقهاش نکردم. از دستش دلخور بودم. کاش اقلا آیدا بود تا روی گچ اشعار سپید مندرآوردی مینوشت. خودم هم نمیدانم چرا یکهو نظم همه چیز به هم ریخت. کارم شده نشستن جلوی ماشین لباسشویی و خیره شدن به چرخیدن مدام لباسها و بعد لباسها را باحوصله روی رختآویز پهن کردن. تنهایی محض یعنی جرغابه های سیاه عرقگیر و جوراب. سرگرمی دیگری هم برای خودم درست کردهام. روی حاشیهی فرش دستباف با پای شکسته لیلی میروم. نباید از خط بیرون نزنم ولی پایم چندان به فرمانم نیست.
تلفن زنگ میزند. نمیخواهم بردارم، ولی بیاختیار خیز برمیدارم طرف تلفن. حتما آیدا است. شماره ناشناس است. الوالو میگویم اما فقط صدای نفس کشیدن میشنوم… آیدا خودتی؟ چه عجب، چرا حرف نمیزنی؟… تماس قطع میشود. گوشبهزنگی همان چشمبهراهی است. انگار مزاحم تلفنی چنان چشمبهراهیای در صدایم میبیند که گوشی را میگذارد. وقتی خانه ماندن ندارد خیابان مثل ماسک اکسیژن در آخرین تنفس مسلولان خاطرات سلامتی را احضار میکند. از سلام مطبوع در هایلند تا خدانگهدار سخیف در پارکینگ فرودگاه و هجوم وحشیانهی بیآیدایی فقط سه سال طول کشید. یادش بهخیر آغاز رویایی ما. هیچ زنی توی زندگیام نبود، ولی میخواستم همینطوری برای روز زن عطر بخرم. یا پولداری و تنها یا بیپولی و عاشق و من آن موقع خوب پول درمیآوردم. توی هایلند از آیدای فروشنده راهنمایی خواستم. چندتایی پیشنهاد داد. نمیدانم توی نگاهش چی دیدم یا پشت چشمهایم چه آبوهوایی در گرفت که با لحن خودمانی گفتم خودت بودی کدام را انتخاب میکردی؟ آخر شب بود. داشتند فروشگاه را میبستند. با مِنومِنی ملیح گفت فلان عطر. بی هیچ سوال دیگری فلان عطر را خریدم و زدم بیرون و توی تاریکی خیابان ایستادم.چه شبی. چه آبوهوای معتدلی. برای اولین بار از بازیهای بیانتهای ابلهانهام جواب گرفتم. بیستدقیقهی تمام منتظر ماندم چراغهای فروشگاه نیمهخاموش بشوند. رنو پنج آبیآسمانی آن دست خیابان پارک بود. آیدا با همکارش خداحافظی کرد و رفت طرف ماشینش. نمیدانستم دارم چه کار میکنم. مثل گدایی خیابانخواب رفتم جلو و جعبهی عطر را باز کردم و چند بار پاشیدم روی شیشهی ترک برداشتهی رنو. آیدا خندید. برفپاکن را زد. بوی فلان عطر پیچید و چند ماه بعد ما با هم ازدواج کردیم. دور تند ماه عسل در شیراز. صبحانه پای تختجمشید و چکیدن قطرهی مربای هویج روی مانتوی آیدا. دعوا با رسپشن هتل هما. سالگرد ازدواجمان که میرسید مثل روز عروسی ماشینمان را گل میزدیم و لباسهای عروس دامادیمان را تن میکردیم و میزدیم به خیابان ماشینها بیخبر برایمان بوق میزدند. آیدا قصهی زندگیاش را برایم آهسته رو میکرد. پدر و مادرش یک جوری بودند. منزوی و خاص و خلوضع. ویلای بزرگی نزدیک گرگان داشتند و تویش مجسمههای چوبی میساختند و نمیفروختند و مثل شحنهی قبرستان پخششان میکردند میان درختهای باغ. میگفت پدرومادرش را دوست ندارد و آنها هم، اما توی یکمیلیون هم یکی مثل پدربزرگ پیدا نمیشود. چند سالی است آسایشگاه سالمندان زندگی میکند. خیلی زود به این نتیجه رسیدیم از خانوادههایمان چیزی نگوییم. زندگی بیدردسر گیاهی. همین که نور و آب برسد کافی است. توی خودمان بودیم وحسابی خوش میگذشت.
زدهام بیرون. لباسهایم را بیاتو پوشیدهام. هوا ابری است. با این عصا و درد زیر بغل ولگردی در خیابان همین ماشین شاسیبلندی است که برای لِهکردن لهله میزند. آسایشگاه جودی همین نزدیکیهاست. همیشه بوده، ولی ماها فراموشکار بودیم. آیدا پدربزرگش را به اسم فامیل صدا میزد. مثل جودی ابت مثلا. عیدها میرفتیم ملاقات. پیرمرد سرحال بود و لبریز خاطرات نگفته. خلبان فرقه در زمان شلوغی آذربایجان. محافظ استالین توی کنفرانس تهران. نابغهی دوران. آیدا را دوست داشت. قبل از انقلاب زندان و تبعید کشیده بود. شربت آلوورا میخورد و میخندید و همین جور از گذشتههای سرخ و طلایی میگفت. آیدا که میرفت دوبی بیشتر از من به فکر جودی بود. میگفت میترسد جودی تنها بماند. خندهدار است. داشت شوهرش را – مثلا عشقش- را ترک میکرد و نگران پیرمرد معین عزرائیل بود. حتی نمیشد حسادت کرد. روز آخر قبل از پیچ خوردن قوزک پا خانه را حسابی بههم ریختم. سرویس چینی توی بوفه را شکستم. عقدنامه را انداختم توی شومینه. فرشدستباف زیر مبلمان را با کاتر ریشریش کردم. غربتیبازیام نگذاشت آیدا برود و جودی را ببیند. حالا برای انتقام یا طلب بخشایش میروم پیش جودی. عصا را جلوتر از پاها روی زمین میگذارم. توی همین دو هفته کشف کردهام افلیج مادرزاد عصا را عقبتر از پایش راه میبرد و افلیج موقت جلوتر. فقط سه کوچه مانده به آسایشگاه. برخورد پدر و مادر آیدا همان یک بار که رفتیم گرگان دیدنشان گویا بود و سرد و خفتبار. مادر آیدا ترکمن بود؛ از این روشنفکرهای ترکمن. استاد دانشگاه و مسئول سابق تحقیقات آبخیزداری. خوشقریحه و آرتیست. انزوایشان پهلو به بیماری وسواسگونه میزد. میگویند بیماری روانی مسری است. وقتی دو تا آدم مدتها با هم زندگی میکنند شبیه هم میشدند. اوایل دانستنش برایم جذاب بود بدانم مادر آیدا به تدریج شبیه پدرش شده یا برعکس. فرقی هم نداشت. اخر آیدا شبیه هیچ کدامشان نبود. از بچگی آیدا را وادار کرده بودند روی پای خودش بزرگ بشود. وقتی هجده سالش شده عذرش را محترمانه از خانه خواستهاند. برو توی جامعه. کار پیدا کن. با گرگها برقص. از این تربیتهای روسی.
سر کوچهی دوم فروشگاه دونبش اسباببازی است. تصویر جودی جلوی چشمهایم است. توی عابر بانکم اندازهی یک هواپیمای کنترلی پول دارم. دل به دریا میزنم. میروم تو و بیچکوچانه هواپیما را میخرم تا با دستپُر بروم عیادت خلبان. میخواهم بهش بگویم آیدا رفته، ولی من هستم. با من حرف بزن. از فضاپیمای اسپوتنیک و یوریگاگارین بگو، اما از تصفیههای استالینی و دادگاههای فرمایشی چیزی نگو. وصلم کن به فتح برلین و جنگ سرد و زیردریاییهای اتمی. حالام خوش نیست. اینجا بیآیدا خیلی ملال دارد. شاید مبارزات قدیمی و ارواح احزاب تسلیمان بدهد. همیشه آدم زود به خانهی سالمندان میرسد. در سفید آسایشگاه باز است. دارند حیاط را آبپاشی میکنند. چند نفری توی حیاط سیاه پوشیدهاند. دلم هری میریزد. نکند دیر رسیدهام و جودی رفته؟ برای لحظهای خیال میکنم زن لاغری پشت به من ایستاده آیدا است. میروم جلو تا بغلش کنم و با گریه تسلیت بگویم و گلایهای کوچک که چرا بیخبر برگشته. آیدا نیست. جودی اتاق اختصاصی دارد. میروم توی اتاق دلبازش. پرستار کوسهی مرد دارد با حولهی نمناک تن جودی را میشوید. انگار اسبی سلطنتی و تنومند را غشو میکند. جودی لبخند میزند. نمیدانم برای هوس و جنون ناگهانی چه توضیحی بدهم. نکند پیرمرد نگران بشود؟ توضیحات به درد لای جرز میخورند. با تاخیر سلام میکنم. با سر جواب میدهد. پرستار میآید جلو و آهسته توی گوشام میگوید سه روز است از بس گریه کرده زبانش بند آمده. هشتاد سال بیشتر دارد. میروم جلو. میگویم چه خبر جودی گاگارین؟ میخندد. چشمهایش هنوز اشک دارند. دندههای سینهاش بیرون زده. پوستش مثل کرهی فاسد زرد و سیاه است. شصت سال پیش تو جوان اول ایران بودی پیرمرد. هواپیمایت آسمان را خط میانداخت. مثل آن آمریکایی امپریالیست که با هواپیما از اقیانوس اطلس رد شد از کوههای قفقاز گذشتی. مینشینم روی تخت. ماکت هواپیما را بیرون میآورم. میگویم تولدت مبارک و چشمک میزنم. تولدش نیست، ولی مگر فرقی دارد؟ با هم هواپیما را سر هم میکنیم. پایم میخارد. حواس جودی هنوز جمع است. با نی کنار لیوان شیر پایم را میخارانم. آلزایمر بیماری لیبرالی است، نه جودیهای استخوانخردکرده. میخواهم از نوهاش بگویم. از دلایل کافی برای قانع نشدن. میخواهم بگویم شرکت هندی بالاخره از سر آیدا میافتد و برمیگردد پیش من. قسم به آسمانهایی که زیر پا گذاشتی آیدا برمیگردد. تو به آسمان اعتقاد نداری، ولی من دارم. این وسعت مشوش آبیرنگ یعنی بینهایت. هیچی نمیگویم. قطعات هواپیما را میچسبانیم به هم. دوست دارم پیرمرد باز هم برایمان حرف بزند. برایمان؟ آیدا تو کجایی؟ زبان چشمها. زبان چروک صورت. زبان تار موهای سفید. هیکل نحیفش را مثل پر کاه بلند میکنم و مینشانم پشت ویلچر. پرستار چشمغره میرود، ولی نمیتواند چیزی بگوید. ایوان پهن آسایشگاه مثل ایوان کاخهای شاهنشاهی است. حالا هواپیمای ملخی توی آسمان است و کنترلش دست جودی. آسمان را میشکافد. ویراژ میدهد. دست فرمانش خوب است. کنترل الکترونیکی در دست پیرمرد دیدن دارد. بلند میشوم. یکهو میبینم بیعصا آمدهام توی ایوان. کشانکشان ولی بیدرد. از امیال و اعمال مبهم خوشم میآید. دلم میگیرد. دوباره دلم خانه میخواهد. به جودی میگویم فردا هم میآیم ملاقات. هواپیما را فرود میآورد و انگشتش را فرو میکند توی گودی کف دستم و به خطی لرزان و نامرئی مینویسد آیدا کو؟ میگویم همین طرفها، امروز کار داشت، فردا هر جوری هست با خودم میآورمش. دستش روی کنترل خشک میشود. رویم را آن وری میکنم تا گریهام را نبیند. با پرستار مرد دست میدهم و میزنم بیرون.
خیابان شلوغ شده. چرا همهی کوچهها را مثل کف دست بلدم؟ چرا این همه چیز بلدم؟ سرم گرم قیقاج روی آسفالت ترکخورده است. کابوس عصرگاهی. هندوی ریشوی عمامهپیچ با لاکومُهر سرخ پیشانی لم داده روی برجالعرب و هی نِهینِهی میکند. برجالعرب میشود برج بابِل و من زبانبریده سه روز متوالی گریه خواهم کرد. باید برگردم خانه. بیرون وحشتآور است. سر خیابان لندرور قدیمی سبز میپیچد جلویم. ماشین را میشناسم. هوا تاریک شده. خیابان به مرحلهی عمیق خواب میماند. مادر آیدا از ماشین پیاده میشود. با چشمهای تنگش نگاهم میکند. پدر آیدا پشت فرمان نشسته سرش را پایین انداخته. مادر آیدا گریهاش میگیرد. بغلم میکند. بوی عطر تلخش میپیچد در تمام تنم. پدرش پیاده میشود. لباسهایش تمیزند و اتوکشیده. دستش را میگذارد روی شانهام. هراسان میگویم چه شده؟ پدرش مکث میکند. مادر زودتر به حرف میآید: زنگ زدم خانهتان باهات حرف بزنم، اما نتوانستم… ادامه نمیدهد. یاد مزاحم تلفنی میافتم. پدر روی سبیلش دستی میکشد و میگوید: چطور بگویم، آیدا… گریهی مادر مثل شیههی اسبی رمیده بلند میشود. پدر مصر است حرف را ناتمام نگذارد: نگران آیدا هستیم، گمشده انگار… گوشم سوت میکشد. … شما چطوری مطلع شدین؟… از سفارت تماس گرفتن باهامون… حالم انگار خوش نیستم. باید همین جا از نگرانی بیهوش بشوم ولی دست میگذارم روی شانهی پدر آیدا… نگران نباشین، چیزی نیست، آیدا خیلی مراقب خودشه… شوکی سرخورده دارد به جای من حرف میزند. بیربطترین مرد دنیا که من باشم خودش را هم غافلگیر میکند وقتی به مادر آیدا نگاه میکند و شمرده میگوید اگر میشود خبرش را به جودی ندهید…
بی نظیر بود …..
ممنونم از شما. خوشحالم که دوست داشتید.
پر از رنگ بود و بوی ابرهای بزرگ و خاکستری توکیو داشت.
بله، برای خودم هم خیلی خاکستریه
چه قدر روون بود…کلمات درست در جای خود.
لطف دارین🙏🏻
بی نظیر بود …
قابلتون رو نداشت🥰✌🏻
شخصیت های خاکستری که در یک فضای ابری به زیبایی جمع شدند و با یک نثر پخته به شیوایی و روانی به نگارش در اومده. پایان معقول و منطقی ای داره. دوست داشتم