دنیای مهرآمیز این چند نفر

پیشنهاد مهران بود. «مهیار جمعه بریم کوه؟ چندساله نرفتیم کوه.» منظورش حتماً دو نفری بود؛ مثل سال‌های مدرسه که هوای هم را داشتند. پررنگ و پسرانه. باهوش و بیش‌فعال. دو وحشی دوست‌داشتنی. مهیار، منظور اصلی مهران از پیشنهاد کوه را گرفته بود. حالش خوش نیست. دلش گرفته. می‌خواهد بعد از مدت‌ها با هم خلوت کنند. می‌خواهد مهیار را نرم کند تا در آن تصمیم خطیر، کنارش باشد، نه مقابلش. مهیار اما دغدغه‌های دیگری داشت. خانواده. جمع دوستان. اگر کار آن طور که مهران می‌خواست پیش می‌رفت، دیگران چه می‌گفتند؟ کی حاضر بود بیاید عروسی زنانه‌مردانه‌جدا؟ بنا را گذاشته بود بر سوءاستفاده. گفته بود: «به سروین هم بگم بیاد؟» مهران لابد جا خورده بود، اما ذاتاً مخالف‌خوان نبود. هنوز ته‌رگه‌ای از شرم داشت که نمی‌گذاشت رو حرف برادری که یک سال بزرگ‌تر بود، حرف بزند. حتماً دلش هم قرص بود. بیدی نبود که با این بادها بلرزد. سروین که هیچ، آیشواریا رِی هم نمی‌توانست مِهر دختره را از سرش بیرون کند. این اولین تلاش مهیار نبود. قبلاً یکی‌دو بار خواسته بود سروین و مهران را با هم چفت کند، ولی مهران حواسش جمع‌تر‌ بود. مثل ماهی آزاد، سُر می‌خورد و دم به تله نمی‌داد. نه این‌که خیلی اسیرعبیر دختره باشد؛ ماجرا از ور دیگری امّاواگر داشت. توی شهرک فقط روح موسس شاهنشاه آریامهر نمی‌دانست سروین سراپا تو کف مهیار است. دلباخته است و دلبسته. هر فرصتی را برای ابراز علاقه غنیمت دیده و مهیار به هر ترتیبی از سر بازش کرده. ایام اعتماد‌به‌نفس و آن‌طور که مهیار گاهی ور خودشیفته‌اش را مسخره می‌کرد، اعتماد‌به‌سقف بود. بیشتر از این‌ها‌ طلب‌کار دنیا بود که خودش را علاف دختر دردسترسی مثل سروین کند.

نه اینکه سروین خوشگل نباشد که بود. خنگ باشد که نبود، ولی قرار نبود زندگی، آلو بیا تو گلو باشد. تلاشی، درد و غم و گلایه‌ای. نه شنیدنی. آره گفتنی. و از همه مهم‌تر؛ قرار نبود سرنوشت آدم‌ها تو ۲۲سالگی رقم بخورد. این آخری، توصیه‌ی مهندس زند، پیر دِیر کازانواهای تهران بود: «راه در جهان یکی است و آن راه راستی است.» کی با دیدن نیش باز زند، متوجه منظورش نمی‌شد؟ از وقتی تو آتلیه‌ی زند کار می‌کرد، چشمش به دنیای دیگری باز شده بود. شکوه. زرق‌وبرق. برازندگی. پول‌دارهای خوش‌سلیقه‌‌ که معماری را می‌فهمیدند و دستان آرتیست را برای خلاقیت باز می‌گذاشتند. شب‌های شارِت تا صبح می‌ماند آتلیه تا شیت‌ها نهایی شوند و چشم‌ کارفرما از تحسین و حیرت، گُشاد. فوق‌لیسانس حتماً یک دانشگاه تاپ قبول می‌شد. آرزوی دیرینه؛ طراحی شهری. و بعد دکترا…

فقط یک نقطه‌ی ریز سیاه، سد راه فانتزی‌های براق مهیار بود. نکند مهران ‌جدی‌جدی چِت بزند و آرامش خانواده را به هم بریزد؟ یعنی می‌شد یک روز ببیند مهران دختره‌ را فراموش کرده؟ دنیا به روال عادی برمی‌گشت. مهران همان مهران می‌شد. مست و خرامان. شنگول و دیوانه. نمی‌خواست برادر را این طور گمراه ببیند. گمراه، کلمه‌ی خوبی نبود. بار مذهبی داشت و بار مذهبی، نیت کلمات را تغییر می‌دهد. خانواده‌ی دختره از آن خانواده‌های بسته و مقید بودند. طرف‌های سلسبیل و قصر‌الدشت می‌نشستند. یک‌بار که دختره برای خوش‌خدمتی، شله‌زرد نذر بیست‌وهشت صَفَر را دم خانه فرستاده بود، مامان، آژانسه را با همان شله‌زرد و تکه‌کاغذی با مضمون لطفاً مزاحم آرامش خانوادگی ما نشوید، پس فرستاده بود. جای نگرانی نبود. هر خانواده‌ جوهری دارد و دست آخر همه به جوهر وجودی‌شان برمی‌گردند. مگر مهران چند بار دختره را دیده بود؟ دستش را گرفته بود؟ یک مهمانی با هم رفته بودند؟ وقتی همین چیزهای بدیهی بین‌شان برقرار نبود، عشق‌وعاشقی چه معنایی داشت؟ مهران، تنها همه‌جا می‌رفت. تنها شمعِ جمع دورهمی‌ها می‌شد.

وقتی مهیار پاپی کشاندن سروین به کوه شد، مهران گفت: «به احسان هم بگیم بیاد؟ پسر باسوادیه، خوشت میاد ببینیش.»  احسان که بود؟ یکی از همان جوان‌موان‌ها که تا جایی بااستعداد و خلاق‌اند و دنیا که باهاشان چپ می‌افتد، تن‌لَش می‌شوند. افسرده و ازخودمتشکر از کار درمی‌آیند و فحش و سیگار از دهانشان نمی‌افتد. مهیار تا قرار کوه، احسان را ندیده بود. میلی به دیدنش نداشت. غرورِ زیادش هم‌سن‌وسال‌ها را پیش چشمش خفیف و بی‌اعتبار می‌کرد. همه، مفنگی و ضعیف بودند و خودش کوشا و نابغه. کسی حق نداشت باهاش کورس سواد و معلومات بگذارد. هر چه شعر و داستان بود، خوانده بود. هر چه تاریخ هنر بود، در شب قدری آرتیستی بر سینه‌اش نازل شده بود.

مهران یک دوره کار تابستانی -کمک به انبارگردانی یا همچین چیزی- تو سایپا پیدا کرده بود. با بچه‌های شهرک می‌رفتند کارخانه و روزی سی هزار تومان حقوق می‌گرفتند. بین بچه‌ها، احسان هم بوده. همه‌اش از فلسفه و فیلم و کتاب حرف می‌زده. یک‌بار مهران تو تایم نهار به احسان می‌گوید داداشم را باید ببینی، تو مایه‌های خودت است؛ خل‌وچل و عاشق حرافی. احسان گفته چه خوب، بگذاریم سر فرصت و این حرف‌ها، اما انگار یک جور امتناع یا تردید مودبانه تو کلامش بوده. مهران فهمیده نباید زیاد اصرار نکند. خون، خونِ مهیار را می‌خورد وقتی این‌ها را از زبان مهران می‌شنید. وقتی می‌دید احسان قاپ مهران را دزدیده، بیشتر حرصی می‌شد. نمی‌خواست احسان بیاید کوه، ولی اگر مخالفت می‌کرد، فرصت جوش دادن سروین و مهران دود می‌شد و به هوا می‌رفت. حساب کوه‌پیمایی انگار فرق داشت. احسان درجا قبول کرده بود.

حالا چهار نفری با پراید سروین آمده بودند گلاب‌دره. ماشین را کنار پُل آخر پارک کرده و بکوب خودشان را رسانده بودند کلک‌چال و زیر برج پیشاهنگی، بساط صبحانه پهن کرده بودند. برخلاف تصور مهیار، تو مسیر کوه، مشکلی پیش نیامده بود. دنیا کم به خودش دیده دو تا شاخ بخورند به هم و شاخ‌به‌شاخ نشوند. شاید این صلح مصلحتی، برکت حضور سروین بود که از پایین گلاب‌دره افسار جمع را دستش گرفته و متکلم وحده شده بود. خوب حرف می‌زد. مهیار ته دلش امیدوار بود مهران که همیشه عاشق حرف‌های قشنگ بود، سروین را قشنگ‌تر ببیند. با آن‌که بعضی نظرات سروین به نظرش پرت‌وپلای مطلق می‌آمد، ریاکارانه تاییدشان می‌کرد. مخالفت‌های سنجیده و بی‌ملاحظه‌ی احسان، پارازیتی ناخوشایند بود، ولی سروین بلد بود به هوروماهورها جنبه‌ی تجربه‌ی زیسته بدهد و به قول مهندس زند، وزن معنوی گفتگو را بیشتر کند.

سروین گفت: «منم میخوام کارمو عوض کنم، دیگه نمیخوام به بچه‌کوچیکا درس بدم.» نمک‌دان را برداشت تا بپاشد رو نیمرویی که احسان رو شعله‌ی نمور پیک‌نیکی سفری درست کرده بود. توی این مدارس مشارکتی که تازگی مد شده بود، کار می‌کرد. روش‌های جدید آموزشی. قرتی‌بازی. نه مشق شبی در کار بود، نه تنبیه و تحکمی. پولِ خوب می‌گرفتند و بچه‌ی خوب که آینده‌ی خوبش را می‌شد تو وجنات شش‌هفت‌ سالگی‌اش دید، تحویل جامعه می‌دادند. طفلکی‌ها را جوری تربیت می‌کردند که اگر تو چند سال بعد به سرشان می‌زد بزنند زیر همه چیز، تمیز و فانتزی زیر همه چیز می‌زدند. اوردوز کوکائین. ایدز لالوی کولیان هند. وصیت شاعرانه که جنازه‌شان را بسوزانند و بریزند تو خلیج بنگال. لابد فضای مکش‌مرگ‌مای مدارس مشارکتی‌ رو سروین اثر گذاشته بود که چند بار توی مسیر – مهیار شمرده بود: دقیقاً چهار بار- به احسان گفته بود مادام بوواری را به زبان اصلی خوانده.

واقعاً چرا سروین می‌خواست شغلی را که این همه توهم تشخص می‌آورد، عوض کند؟ بحث‌ از این‌جا شروع شده بود که احسان سفره‌ی درددل را قبل از نیمروخوری باز کرده و از عشق ناکام به یک نغمه نام گفته بود. نغمه را دوست داشت، اما نغمه دوستش نداشت. هر کاری که بگویی برایش کرده بود. لباس و شکلات. بلیط کنسرت. سرویس‌های افسانه‌ای. نغمه‌جان همه را قبول می‌کرد، ولی تن به رابطه نمی‌داد. احسان را سنگ‌قلاب و بلاتکلیف نگه می‌داشت. عین خیالش نبود اشتیاق در عمق وجود احسان زبانه می‌کشد. سروین همدلانه به درددل‌های احسان گوش داده و آخرش معلم‌وار گفته بود: «به ابراز علاقه ادامه بده منتها با شیب ملایم‌.» مهیار خنده‌اش گرفته بود: «اینم شد توصیه؟ چرا باید خودشو پیش طرف سبک کنه؟» سروین انگار حوصله‌ی جواب دادن نداشت، مسیر بحث را عوض کرده بود: «عکسشو داری؟ خوشگله؟» احسان گفته بود: «خیلی خوشگله، مدل چند تا مزون و شوی لباسه.» موبایلش را درآورده بود تا عکس نغمه را نشان بدهد. مهرانِ عنتر، مثل بچه‌پنج‌ساله‌ها پریده بود قیافه‌ی معشوق پیشوای جدید معنوی‌‌ را ببیند. سروین با دیدن عکس، آه کشیده و گفته بود: «خوش به حالش، یکیو داره که دوستش داره.» مهران یک‌کاره گفته بود: «همه یکیو دارن الا داداش من، قلبش از سنگه.» مهیار که انتظار شنیدن چنین نقد تندوتیزی را نداشت، دست‌پاچه همان کلیشه‌ی قدیمی را گفته بود: « تو حرف نزنی میگن لالی؟»  بعد برای آن‌که خودش را از تک‌وتا نیندازد، ادامه داده بود: «من کارمو از هر چیز دیگه‌ای بیشتر دوست دارم.» نگفته بود پیشرفت یا موفقیت، گفته بود کار. سروین انگار خودش موضوع رمزی صحبت برادرها باشد، نگاهی به برج پیشاهنگی و محوطه‌ی کمپ کلک‌چال انداخته و بی‌حوصله گفته بود: «منم میخوام کارمو عوض کنم، دیگه نمیخوام به بچه‌کوچیکا درس بدم.»

مهیار گفت: «کار به این خوبی، چرا آخه؟» سروین لقمه‌ی نیمرو را قورت داد. انگشت‌ چرب‌وچیلش با سنگریزه‌های کنار زیرانداز پاک کرد و گفت: «دلم میخواد مهماندار شَم، فُرماشو چند روز پیش پر کردم.» مهیار پوزخند زد: «دوره‌اش خیلی وقته خیلی وقته گذشته، مهمانداری یه موقعی شغل باکلاسی بود.» احسان پرید وسط حرفشان: «باکلاسی مثل هر چیز دیگه به خود آدم ربط داره.» مهیار گفت: «من کار خلّاق دوست دارم، خلاقیتِ تدریس مسلماً از چایی آوردن واسه مسافرا بیشتره.» منتظر بود احسان دوباره مزخرفش را که به خود آدم ربط دارد تکرار کند، تا یک کاری دستش بدهد، اما احسان تاییدش کرد: «موافقم، شغلی که خلاق نباشه آدمو از تو خالی میکنه» مهران گفت: «دم خودم گرم که بیکارم، خلاق‌ترین حرفه‌ی دنیا.» مهیار ‌‌خواست بگوید تازه می‌خواهی زن هم بگیری، ولی سکوت کرد. انصاف نبود. حرفِ نسنجیده، خرابی به بار می‌آورد. سروین گفت: «اتفاقاً به نظر من تو کار روتین یه عالمه خلاقیت وجود داره.» احسان آخرین لقمه‌ی نیمرو را سوار نان کرد. جای آن‌که خودش بخورد، داد به مهران و گفت: «نقطه مقابل خلاقیت چیه؟ یعنی با چه معیاری میشه گفت کی تو کارش خلاق‌تره؟» مهیار گفت: «سوال نداره که، تو یا خلاقی یا مقلد» احسان گفت: «تا حالا شده از خودت تقلید کنی؟ مثلاً یه جا خوب حرف بزنی همه خوششون بیاد، بعد تو یه جمع دیگه همون حرفو تکرار کنی؟» سروین تُندی گفت: «همه همین کارو میکنن، واسه دیگران خلاقن پیش خودشون مقلد.»

بحث‌شان‌ داشت بی‌سروته می‌شد. مهیار یادش افتاد مهران خواسته بود دونفری بیایند کوه؛ انگار حرف نگفته‌ یا مشورت و اتمام‌حجتی داشت. از جا بلند شد. سرش را چرخاند طرف مهران: «بلند شو بریم یه چرخی بزنیم، حوصله‌ام سر رفته.» مهران انگار از خدایش باشد، مثل ‌شاه‌فنر از جا پرید و جلو افتاد. احسان و سروین ظاهراً توجهی به رفتن‌ برادرها نکردند. به حرف‌های احمقانه‌شان‌ ادامه دادند. مهیار دوید تا برسد به مهران. جمله‌ی عجیب سروین، آخرین جمله‌ای بود که قبل از ‌دویدن شنید؛ انگار حواسش موقع بستن بند کفش‌، جمع بستن بند کفش بود و تکه‌ای از گفتگوی سروین و احسان را از دست داده بود.: «یه بار تو صفحه‌‌ی اندیشه‌ی روزنامه‌ی‌ شرق یه اصطلاح عجیب خوندمmisamorist ، عشق‌گریز، ضدعشق یا همچین چیزی، می‌دونی؟ هیچ وقت دلم نمیخواد عشق‌گریز باشم.»

*

آرامش خانوادگی از آن حرف‌ها بود. زندگی‌شان کِی آرام بود که حالا باشد؟ نوجوان‌های بسیجی‌ که تو یک صف هماهنگ از کلک‌چال به توچال می‌رفتند، مهیار را یاد شبی انداخته بودند  که از بسیج ریخته بودند تو سفره‌خانه‌ی ته شهرک و رضا روسی را با حکم ضابط قوه‌ی قضاییه بُرده بودند. چه بلبشویی شد، وقتی چند ماه بعد رضا روسی را در ملاعام اعدام شد. انگار علاوه بر جرم‌های دیگر، تو خانه‌اش اسلحه پیدا کرده بودند. مهران بعدها گفت اسلحه پاپوش نبوده. اوستایش واقعاً اسلحه داشته. لات اول شهرک توی هلفدونی دهانش را قرص نگه داشته بود. کسی دنبال وردستش نیامد؛ نه به عنوان شاهد، نه شریک جرم. شایعه شده بود مهران ساقی‌ مشروب شهرک شده. عصرها می‌رود سفره‌خانه‌. تا نفس دارد قلیان پرتقال‌نعنا می‌کشد و با قاچاقچیان بلوچ حساب‌کتاب می‌کند. شاید یک کلاغ چهل کلاغ‌ حسودها و بدخواهان بود. شاید خواب بود؛ خواب کوتاه دوساله. مهران حالا آرام بود. حالش خوب بود. نکند خوبی از آن دختره‌ی پرستار بود و مهران فقط آینه‌‌ی متحرک خوبی‌های او بود؟

مهیار دیگر طاقت نداشت. دو سال تمام دندان رو جگر گذاشته بود. پیله نکرده بود به رفت‌وآمد مهران و دختره. فکر می‌کرد از سر مهران می‌افتد، ولی نیافتاده بود. هی جدی‌ و جدی‌تر شده بود. به خودش می‌گفت باید با این مساله، روشنفکری تا کند. باید یک فرقی با مامان و بابا -با آن خط‌کشی‌های دهه‌پنجاهی- داشته باشد. به عقیده و سلیقه‌ی آدم‌ها احترام بگذارد، ولی نمی‌شد. این پسربچه برادرش بود. پاره‌ی تنش بود. همبازی و همراه و همپایش بود. دو سالی که میانشان شکرآب شده بود، برای هفت‌پشتش بس بود. روزهای را به یاد می‌آورد که از زور تنهایی می‌خواست زمین را گاز بگیرد؛ نه این‌که دورَش شلوغ نباشد، ولی تنهایی یعنی فقدان حس گرم خویشاوندی. کار مهران که کشید به کلینیک، مهیار هر شب می‌رفت عیادتش. کنارش می‌ماند. برایش حرف‌های قشنگ می‌زد. فلسفه می‌بافت. سروکله‌ی دختره آن اواخر پیدا شد؛ وقتی مهران داشت مرخص می‌شد و مامان و بابا و مهیار برای استراحت یک هفته‌ای رفته بودند کیش…

مهیار گفت: «میخواستی راجع به دوستت چیزی به من بگی؟» مهران با لحنی مخصوص –تردید، شرم، سرزنش‌- گفت: «این بار آخره که میگم، سوده دوست من نیست، عشقمه.» مهیار بی‌اختیار آه کشید. نمی‌خواست مثل همه‌ی این چند وقت، ساکت بماند و یاد روزهای سیاه مهران بیفتد. گفت: «با اصرارت به این به قول خودت عشق، یه آدم دیگه نمی‌شی؟» جواب مهران رنگ طعنه داشت: «تغییر که خوبه، خلاقیت میاره.». مهیار بلافاصله گفت: «مسخ شدن همیشه همراه خلاقیته.» وای از این گفتگوهای مصنوعی بی‌دروپیکر. ذهن، قفل می‌کند. نمی‌فهمد چه می‌گوید. مهران جواب داد: «مسخ یعنی چی؟ می‌خوای سوادتو به رُخم بکشی؟» صدای مهیار –دلسوز و عصبی- بی‌اختیار بالا رفت: «خودت خوب میدونی مسخ یعنی چی.»

به ابری که در آسمان نبود، نگاه کرد و پرنده‌ای که نبود. بیشتر از این، نمی‌شد چیزی بگوید. جوشیدن حرف‌ نگفته‌، انگیزه می‌خواست و اعتماد دوطرفه. فرومی‌رفتی تو باتلاق و درنمی‌آمدی. بالاخره انگار دارد با خودش حرف می‌زند، گفت: «یادت نرفته که کجا با عشقت آشنا شدی؟» برنگشت مهران را نگاه کند. لابد حالا حالت چشم‌هاش فرق کرده بود؛ گشادتر و تیره‌تر شده بود. و مثل وقت‌هایی که کلافه می‌شد، دستش را شبیه چنگ زدن یا کشیدن، فرو کرده بود تو موهاش. مهیار مصمم بود صریح و بی‌انصاف بماند: «دختره رو تو کلینیک روان‌پزشکی که چند ماه توش بستری بودی دیدی.» سنگی گرد را از زمین برداشت و در امتداد کاروان نوجوانان بسیجی‌ پرتاب کرد. وقتی مهران گفت: «من سوده رو دوست دارم، حق نداری بهش بگی دختره.» گلویش بغض داشت. سنگی صاف را از زمین برداشت و بی هیچ ‌مکثی ادامه داد: «واقعاً چطور میتونی اینقدر سنگدل باشی؟» حالا انگار نوبت او بود. سنگ صاف را ریز و مواج پرتاب کرد سمت صخره‌ی سرخ‌رنگ روبرو.

سنگ صاف تو خیال مهیار، چند بار جهید رو آب‌های خیالی و در قعر دریاچه‌ا‌ی خیالی فرو رفت. آمده بود تا مهران را به بی‌فکری و بی‌مبالاتی متهم کند، ولی خودش داشت بازخواست می‌شد. سکوت کرد؛ سرد، ممتد و طولانی. آدم‌ها در گوشه‌کنار کمپ کوهستانی پخش‌وپلا بودند. هرچند که عده‌ای نفس تازه می‌کردند تا بروند قله، اما کلک‌چال برای بیشتری‌ها نقطه‌ی پایان بود. زمانی زیاد می‌آمد کوه؛ خیلی وقت‌ها تنها. شیفته‌ی کوه بود. شنیده یا جایی خوانده بود زرتشت از کوه البرز آمده پایین و اعلام نبوت کرده. برای او که تازه با احساسات ملی آشنا شده بود، معنادار و هیجان‌انگیز بود. تو همان سنی بود که گردنبند فروهر گردنت می‌اندازی و به دیوار اتاقت، عکس تخت جمشید می‌چسبانی و منشور کورش و ارتش داریوش ورد زبانت می‌شود. هنوز بعضی وقت‌ها چنین احساساتی -غرور ملی، غیرت باستانی، تلاقی با نیروی سرنوشت‌ساز تاریخ- گریبانش را می‌گرفت، اما دیگر کمتر کوه می‌آمد. حالا شکوه را در ساختمان‌هایی که تو رویا می‌ساخت، می‌دید. زمین‌های خالی شهر را در خیال با ساختمان‌هایی که معماری ساده و زیبا داشتند، پُر می‌کرد. معماری برایش جوایز بین‌المللی به ارمغان می‌آورد. مجلات معماری پر می‌شدند از نام او. غرور ملی، خیلی وقت بود جایش را به غرور شخصی داده بود.

رشته‌ی خیال و خاطره‌ با کلمات مهران پاره شد: «اگه پایه‌ی قله‌ای باید الان راه بیفتیم، دیر میشه، میخوریم به شب.» سر مهیار چرخید سمت قله. هنوز درگیر همان فکر و خیال‌ها بود. خواست بگوید: «چه فایده وقتی هیچ وقت نمی‌رسیم؟» ولی یکهو به خودش آمد. حرفش را خورد و گفت: «بچه‌ها چی؟ میکشن بیان بالا؟» مهران جواب داد: «بچه‌ها رو بهانه نکن، خودت چی میگی؟» حس ضعف، تن مهیار را مچاله کرده بود. در شهودی لحظه‌ای فهمید باید همان حرف نگفته را بزند: «امروز قله خیلی دوره، چه فایده وقتی هیچ وقت نمی‌رسیم؟» نتوانسته بود حرف‌ دلش را به مهران بزند. مثل همیشه، کارشان کشیده بود به جفنگ. انگار ترجیح داده بودند مرزهای سابق همچنان پابرجا بمانند؛ رویشان تو روی هم باز نشود تا فردا خاک دیگری توی سرشان بریزند.

*

مهران زودتر کفشش درآورد. احسان گفت: «خوب دو تا داداش خلوت کردین، خواستیم بیایم پیشتون.» مهیار گفت: «چرا نیومدین؟» می‌خواست چیز دیگری بگوید که نگفت. مهران که تا رسیدن به برج مثل یک تکه‌سنگ، صامت و ساکت بود، یکهو پشت‌بند مهیار درآمد که: «سروین به نظرت احسان چه جور آدمیه؟» چشم‌های احسان میان جمع دور چرخیدند. اول مهران، بعد سروین و آخر مهیار. گفت: «بچه‌ها با خودم پیپ آوردم، می‌کشین شما؟» سروین ظاهراً توجهی به مهران نکرد. نشست کنار مهیار و گفت: «تا به حال پیپ نکشیدم، بده امتحان کنم.» مهران انگار نمی‌خواست از بازی‌ گزنده‌ای که شروع کرده –می‌خواست به کجا برسد؟- دست بردارد. گفت: «من میگم سروین آدم درب‌وداغونیه، احسان تو چی میگی؟» این چه حرکت زشتی بود؟ چه مرگش بود؟ فضا انگار منتظر اتفاقی ترسناک بود، ولی اتفاقی نیفتاد. مهران خندید و ادامه داد: «البته اگه نظر واقعیمو بخوای سروین دختر خوبیه، ولی لوس و حساسه.» سروین شوخی‌جدی آمد وسط گود: «برو گمشو، لوس حساس این داداش داغونته که از پای کوه تا این‌جا یه نگاه بهم ننداخته.» و شانه‌ی مهیار را آرام تکان داد: «فکر کردی کی هستی؟ مارلون براندو یا جیم موریسون؟» احسان مجال نداد. یک‌کاره – انگار به تلافی همه‌ی ضدحال‌ها و ریشخندها- گفت: «ممدرضا گلزارشونه، خواننده‌، مدل، بازیگرِ همه‌چی‌تموم.»  مهیار نمی‌توانست سرعت بیش از حد دقیقه‌ها را هضم کند. هنوز در فکر آن صخره‌ی قرمز و سوده و سرنوشت مهران بود. تا خواست خودش را جمع‌وجور کند و به احسان حالی کند یک مَن ماست چقدر کره دارد، احسان، پیپ و کیسه چرمی توتون را برداشته بود و دور شده بود؛ عجیب بود که همان جایی می‌رفت که برادرها از آن برمی‌گشتند.

مهیار، اول به مهران پرید: «به این رفیقت بگو اون چیزی که میزنه زیادشم زیاد خوب نیست.» بعد تو روی سروین درآمد: «مامانت‌اینا یادت ندادن آدمو جلوی غریبه ضایع نکنی؟» سروین کم نیاورد: «تو ضایع خدایی هستی.» شالش را مثل غربتی‌ها کشید رو صورتش؛ یعنی نمی‌خواهد به گفتگو ادامه دهد. مهران گفت: «آخرشم نفهمیدم احسان راجع سروین چی فکر میکنه.» فضا جوری بود که می‌شد حدس زد سروین مسیر صحبت را عوض می‌کند: «دیدی نغمه رو؟ لب و دماغش پیرسینگ داشت.» مهیار هنوز عصبانی بود. دوباره پرید به سروین: «چرا جلوی خودش نگفتی؟» سروین بی‌تفاوت گفت: «وا، بدم نیومد که، فقط یه کوچولو تعجب کردم.» مهران گفت: «دختر خوشگلیه، احسان می‌گه تو کار تبلیغاته» سروین انگار از این‌که یخ خاله‌زنکی‌اش نگرفته،‌ دمغ باشد، به طعنه گفت: «سر کارم پیرسینگ میزاره؟» مهران یکهو هار و بی‌پروا گفت: «واسه همین عقده‌ای بودنته که هیشکی ازت خوشش نمیاد.» این دفعه‌ی دوم بود که تو پر سروین می‌زد. دیگر داشت از حد می‌گذراند. مهیار مجبور شد دخالت کند: «ببخش سروین، حالش خوش نیست.» و چنان چشم غره‌یی به مهران رفت که مطمئن شد تا چند دقیقه لال می‌مانَد.

حواس سروین انگار به این چیزها نبود. سرش را چرخاند. کش مویش را دور موی بلند دم‌اسبی‌اش، محکم‌تر گره زد. نور خورشید تابیده بود به دست‌های سپیدش. می‌تابید به موهای شبق‌رنگش. شال سرخ، سایه‌بان چشم‌هاش بود. نمی‌شد چشم‌هاش را دید. یکهو به شکل عجیبی – عجیب و طبیعی- فرشته‌ی کوه‌ستان شد. به قول مهندس زند، مغناطیس شفقت شد. یک ظرف فریزری پر میوه از کوله‌اش درآورد. گلابی و شلیل. آلوی قطره طلا. ظرف را گرفت جلوی مهران: «بزن مهران خان، هر چی دلت میخواد بگو، من شما دو تا داداشو خیلی دوست دارم.»

انگار اخلاقی تازه و سفید، آهسته داشت از وجود سروین راه می‌گرفت؛ چنان نرم و بی‌ادعا که انگار تمام مدتی که هم را می‌شناخته‌اند بوده، ولی به چشم نمی‌آمده. شاید به هوای رقیق کوهستان ربط داشت؛ یا آن همه امضای یادگاری رو آجُرآجُر برج پیشاهنگی. ذرات اکلیلی فضا. التهاب بوها و رنگ‌ها. لحظه‌ای که ظرف میوه را جلوی پای مهیار گذاشت، دیگر آن اتفاق کمیاب افتاده بود. هم‌نشینی وهم و واقعیت، کار خودش را کرده بود. جادوگر غارنشین، وردی مقدس خوانده و آتشی نامریی، قلب – گوشتی در مرز سنگ شدن- را از اشباح شرور پاک کرده بود. حرکات سروین چنین تاثیری داشت. وصل بود به روح جهانی زن؛ حسی شکننده‌ و ماورایی که مهندس زند در آتلیه‌اش همیشه درباره‌‌ی آن حرف می‌زد؛ جویبار نرمی که ‌خزیده لای مناظر حیرت‌انگیز طبیعی و انقلاب‌های کبیر سیاسی و شهرهای به‌یادماندنی دنیا.

*

حالا احسان هم برگشته بود. این تابستان از همان اول هوا داغ نبود. آفتاب، سوزان نبود و همیشه نسیم می‌آمد. میوه‌های فصل رسیده بودند. بهانه‌ برای تسلی خاطر زیاد بود. کار خوب. زندگی خوب. دوستانی که علیرغم نفرین و نفرت تنهایی، حضوری دلچسب و قاطع داشتند. مهیار دمر پیپ می‌کشید. احسان و مهران پشت به پشت تکیه داده و با موبایل‌های‌شان بازی می‌کردند. زمان نمی‌گذشت؛ یا یک جورِ خیالی و وهمی می‌گذشت. آسمان به زمین نزدیک بود. بوی خوشایند توتون و انحنای باریک دود. انگار خواب بود. انگار قطار لرزان درون، از ریل زمان بیرون بزند، تنش لمس و بی‌حس بود. باورش نمی‌شد به این سادگی ‌تسلیم سروین شده باشد. نه چرایش را می‌فهمید، نه به آغاز و پایانش فکر می‌کرد. گفت: «سروین از کدوم قسمت مادام بوواری بیشتر خوشت اومد؟» حواسش بود که مهران و احسان -مخصوصاً مهران- حواسشان هست به این وادادگی؛ حس شرمگین و غیرقابل‌کنترلی که آمده بود اتفاقات امروز را بشورد و روز را از نو آغاز کند. دیگر مهم نبود چرا سروین را آورده کوه. اصلاً خوب که فکر می‌کردی، همه چیز تقصیر گلابی و شلیل و آلوی قطره طلا بود. سروین گفت: «از اینکه نمیتونستم قیافه‌ی اِما رو تو ذهنم بسازم.»

خوابشان برد. مهیار هم خوابش برد. خواب دید دست مامان و بابا را گرفته و دارد تو بلوار شهرکی شبیه شهرک خودشان -بزرگ‌تر و مدرن‌تر- راه می‌رود. بچه است؛ بین سن تا پنج سال. هنوز خواندن و نوشتن بلد نیست. مامان و بابا دارند سر این بحث می‌کنند که قبل از مدرسه به بچه خواندن و نوشتن یاد بدهند یا نه؟ مامان موافق است و بابا مخالف. وانفسای این حرف‌ها، بابا یکهو می‌ایستد و چشم می‌دوزد به ساختمان نوساز کنار بلوار. ویلایی است و مجلل و چشم‌نواز. سقفش چوبی است و درش شیشه‌ای. یک رنگ خاص؛ اُکر، زرد چرک یا طلایی مات، رنگ غالب ساختمان است. بوی هوس‌انگیز شیرینی می‌آید. مهیارِ بین سه تا پنج سال بی‌اختیار می‌دود تو. در شیشه‌ای خودبه‌خود باز می‌شود. خیلی زود می‌فهمد آنجا شیرینی‌فروشی است. شیرینی‌های خشک این ور. شیرینی‌های تر آن ور. کیک‌های تولد وسط صحن است. آرام انگار دارد به مرکز نبض جهان نزدیک می‌شود، می‌خزد سمت کیک‌های تولد. میوه‌ای. شکلاتی. دختر فروشنده که لباس فرم صورتی و کلاه بنفش دارد، تا ذوق‌مرگی الیورتویستی‌اش را می‌بیند، یک برش کیک لیمویی برایش می‌برد. دارد کیک را دولپی می‌خورد که بابا از بیرون صدایش می‌زند. پا که به بلوار می‌گذارد، شگفت‌زده می‌بیند می‌تواند سردر مغازه‌ها را بخواند. هم فارسی هم انگلیسی. دارد نام شیرینی‌فروشی را بخواند که…

از خواب پرید. شکمش بدجوری قاروقور می‌کرد. گرسنه بود. جز همان چند دانه میوه چیزی نخورده بود. هر چه پلک زد، دوباره خوابش نبرد. خماری شیرین نام ازدست‌رفته‌ی قنادی، حالش را شنگ و سرخوش کرد. نزدیک غروب بود. چند ساعت خوابیده بود؟ بقیه هم خواب بودند. با لگد مهران را بیدار کرد: «بلند شو عین خرس گرفتین خوابیدین.» و با آن یکی پا احسان را بیدار کرد و خودش بلند شد نشست. برگشت تا با ملایمت و ملاحت، سروین را بیدار کند که یکهو خشکش زد. برای اولین بار در آن روز، چشمش به سیمای شهر دور پای کوه افتاد. خبری از دود سیاه و حجیم بالای شهر نبود. تازه فهمید دارد باد می‌آید. مطمئن بود صبح به این شدت باد نمی‌آمده. باد، آلودگی را برده بود. کوه بی‌بی‌شهربانو در منتهاالیه جنوبی شهر پیدا بود. سروین بیدار شد. پرسید: «داری به چی نگاه میکنی؟» مهیار بی هیچ مکثی جواب داد: «به تو.»

*

زیرانداز و وسایل را سریع جمع کردند. بعید بود به تاریکی بخوردند. هنوز خیلی مانده بود تا شب، ولی چهار تایی متفق‌القول بودند خواب اسرارآمیزی بوده. مهران در اولین پیچ موقع برگشتن گفت: «مثل خواب اصحاب کهف.» سروین درجا گفت: «مثل زیبای خفته.» احسان و مهیار، دو سه قدم عقب‌تر بودند. مهیار نمی‌دانست چرا، ولی داشت خوابش را موبه‌مو برای احسان تعریف می‌کرد. گوشش هم‌زمان پیش مهران و سروین بود. دوست داشت دست سروین را بگیرد و ول نکند. احسان پرسید: «تو به تعبیر خواب اعتقاد داری؟» مهیار گفت: «اگه تعبیرش قشنگ باشه آره.» احسان گفت: «چند ماهه دارم کابوس می‌بینم، مغزم داره مثل موم ذوب میشه.» مهیار مانده بود چه جوری رفیق تازه‌یافته‌اش را تسکین بدهد که موبایل احسان زنگ خورد. تو آن ارتفاع، می‌توانست ادامه‌ی خواب عصر باشد. معلوم بود احسان حوصله ندارد؛ نمی‌خواهد دست بکند تو جیبش، ولی با دیدن نگاه منتظر مهیار، موبایل را بیرون کشید. نام تماس‌گیرنده را که رو صفحه دید، گوشی از دستش افتاد زمین. حواس هر سه‌تا‌شان به احسان بود. سروین خم شد. گوشی را که هنوز داشت زنگ می‌خورد، به احسان داد. این بار احسان جواب داد: «سلام نغمه، حالت چطوره؟»

نغمه‌ی احسان داشت پشت تلفن یک‌بند حرف می‌زد. گل از گل پسر شکفته بود. همان جا وسط راه چهارزانو نشست زمین. انگار کوهستان برایش خانه‌ی خاله بود؛ خاله‌جانی که سماور را آتش می‌کرد و چای دم می‌کرد. چای را با نبات و خرما سر میز می‌آورد. مهربانی‌اش بوی نفس‌گیر گل‌های پاییزی می‌داد. احسان هیچی نمی‌گفت. لاله‌ی گوشش بی‌رنگ شده بود. انگار استرس بندبند وجودش را بپُکاند، لاله‌ی گوش بی‌رنگش را می‌خاراند. مهیار تازه می‌فهمید احسان چه هنری توی گوش دادن دارد. بی‌تاب نیست. لحظه‌ی حقیقتش است، ولی در لحظه‌ی حقیقتش بی‌تاب نیست. سروین دست‌به‌کمر، میخ تماس تلفنی بود. مهران، چند قدم جلوتر، با پیرمردی کوهنورد حرف می‌زد.

پیرمرد، عصای مخصوص داشت و کوله‌ی حرفه‌ای. خوش‌تیپ. دستمال گردن ابریشمی و کلاه آفتابی عنابی. احسان گفت: «باشه، خداحافظ.» همین دو کلمه. بلند شد. آمد جلو. دست گذاشت رو شانه‌ی سروین و مهیار. گفت: « ممنونم ازتون بچه‌ها، امشب میرم نغمه‌ رو می‌بینم.» مگر مهیار و سروین چه لطفی در حقش کرده بودند که ازشان تشکر می‌کرد؟ مهیار ‌خواست بپرسد، ولی نپرسید. سروین گفت: «این جوری فایده نداره، درست تعریف کن ببینیم چی شد؟» احسان ذوق‌زده گفت: «فهمیده عاشقمه، گفت اگه هنوز احساسی هست تا آخرش باهامه.» سروین گفت: «حتماً یه هدیه‌ی خوب براش بگیر.» احسان گفت: «نگرانی سلیقه‌ام خوب نباشه؟» سروین خندید: «هم آره، هم نه.» احسان گفت: «هر چی شما پیشنهاد بدین، بازم ممنونم ازتون.»

پیرمرد هنوز با مهران مشغول صحبت بود. رفتند سمت‌شان. داشت می‌گفت: «خیلی عجیبه، ترتیب فصلا عوض شده.» مهران گفت: «شاید به خاطر آلودگی هواست.» پیرمرد عصای کوه را گرفت سمت نمای شهر. گفت: «آخه کی دیده آلودگی با خودش برکت بیاره؟» مهران برای همه توضیح داد: «ازگیل میوه‌ی زمستونه، اما نگاه کنین، درخته بار داده.» درخت بالای سرشان جابه‌جا پُر از میوه بود. چند تا ازگیل افتاده بود روی زمین. باغ، بالاتر از سطح مسیر بود. دست عابران به زحمت به سرشاخه‌ها می‌رسید. پیرمرد با عصا زد به شاخه‌ی جلویی. ازگیل درشتی افتاد زمین. گفت: «کی میخواد فیضشو ببره؟» سروین ازگیل را گرفت و داد به احسان. گفت: «فکر کنم به خاطر امشب از همه بیشتر محتاجی.» احسان گفت: «تا حالا نخوردم، چه مزه‌ایه؟» پیرمرد خندید. یکی تا از دندان‌های جلویش افتاده بود. گفت: «مزه‌ی فیض میده.»

مهیار درخت را ورانداز کرد و کوه و سروین را. انگار دوباره درگیر شهودی تازه شد. دوید تا در باغ را پیدا کند و برای خودش و سروین و مهران ازگیل بچیند. تا دویست‌متر آن طرف‌تر که حصار پیچ می‌خورد، اثری از در نبود. بالاخره نزدیک  راه تنگی میان حصار پیدا کرد. کوله را گذاشت کنار سوراخ. دلش را قرص کرد و رفت تو. هنوز پای دیگر را از توری فلزی رد نکرده بود که صدای جرخوردن پارچه شنید. چرخید و به پشت شلوارش نگاه کرد. درز وسط شلوار، از خشتک تا خط کمر یک‌تکه پاره شده بود. ماند بخندد یا زار بزند. چند لحظه مات و مبهوت ماند و بعد مهران را با سوت سه‌ضرب مخصوصی که از بچگی علامت‌شان بود، صدا زد. مهران که رسید، مهیار پشتش را کرد بهش. گذاشت مهران یک دل سیر بخندد. خنده‌‌ی مهران که بند آمد، گفت: «آبی رنگ سازمان ملله، میتونی شورتتو بدی به عنوان دیده‌بان حقوق بشر ازش استفاده کنن.» آن قدر غرق بدبختی‌اش بود که به اشتباه فکر کرد این‌ها را مهران گفته. وقتی برگشت از خجالت آب شد. احسان گفته بود. سروین کنارش ایستاده بود و با اخم مهران و احسان را نگاه می‌کرد. سریع مثل یک پزشک اورژانس، شال سرخ را از سرش درآورد و داد به مهیار. گفت: «بلنده، بپیچ دور کمرت.» مهیار گفت: «خودت چی؟» جواب شنید که: «من همیشه یه شال اضافه با خودم دارم.»

وقتی برگشتند زیر درخت ازگیل، پیرمرد رفته بود. عجیب بود که تا رسیدن به خیابان گلاب‌دره، حرف پیرمرد پیش نیامد. هیچ وقت دیگر هم پیش نیامد. انگار یادشان رفت. مهیار با شال سروین به خانه برگشت. شال را تا چند ماه بعد که رفت سربازی نگه داشت. چند روز اول آموزشی که سردرد کم‌خوابی فشار می‌آورد، شال را دور سرش می‌بست و آرام می‌گرفت. قبل از جدا شدن، از بازار تجریش برای نغمه گردنبند نقره با پلاک نُت چنگ خریدند. سروین گفت هوس کرده برود سری به خاله‌اش بزند. خیلی وقت است بهش سر نزده. خانه‌اش نزدیک بود. دزاشیب. و این طوری غروب جمعه وقتی مناره‌ی امامزاده صالح اذان می‌گفت، از همدیگر جدا شدند. مهران و مهیار دربست گرفتند و آمدند خانه. غروب آدم‌ها را کم حرف می‌کند. توی راه اصلاً با هم حرف نزدند. و یک چیز دیگر؛ آن دانه‌ی ازگیل سهم نغمه شد. این را سه ماه بعد وقتی برای شب هفت احسان تو خانه‌شان جمع شده بودند، از زبان نغمه شنیدند. اولین کسی که زد زیر گریه، سوده بود؛ بی آن‌که چیز زیادی از آن روز عجیب تابستانی بداند. سروین آرام‌اش کرده و گفته بود: «روح احسان راضی نیست عروسیتونو عقب بندازین.»

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.