بعدِ ترخیص گلناز از بیمارستان، بیشترِ فامیل جمع شده بودند خانهمان. بساط تبریک و پذیرایی بهراه بود که یکی از بزرگان فامیل پرسید: «بالاخره معلوم شد اسم دخترتونو چی میذارین؟» فهرست اسامی زیبای من بیشمار بود، اما گلناز از روز اول گفته بود تا دخترش را با چشم خودش نبیند، نوازش نکند و در آغوش نگیرد، اسمی انتخاب نمیکند. من هم پذیرفته و به احترام حق مادری، از نوگل و افسون و بقیهی نامهای دوستداشتنی، چشم پوشیده بودم. همه منتظر شهود دلنواز مادرانهی گلناز بودند که یکدفعه بیتردید و محکم گفت: «اسم دخترم مژده است، فقط مژده.» گذشتهی دفنشدهْ میان همهمههای ناجور فامیل دوباره به سطح آمد. گذاشتن نام دختر مرده روی نوزاد بیگناه، دیوانگی بود. و بعد، دعواها و ناسازگاریها شروع شد. هرچه خودم را به درودیوار کوبیدم، عصبانی شدم، قهر کردم، اشک ریختم و توضیح خواستم، از گلناز جز مژده اسم دیگری نشنیدم. انگار سنگ شده بود یا آدمآهنی لجبازی که در هوش مصنوعیاش اندازهی همین چهار حرف فارسی، صفر و یک ریختهاند.
امروز صبح که گلناز بیدار شد، آب دماغش را مالید به بالش. نه اینکه حالم مثلاً بد شود، ولی از روزهای پیش رو ترسیدم. گلنازِ مادر، آن دلبند هوشیار متین تمیز نبود که همیشه میشناختم. برای اولین بار در زندگی مشترکمان سرش داد زدم و به خودم و ایدهآلهای خانوادگی فحش دادم. با مشت کوبید به سینهام و گفت: «ازت متنفرم.» صدایش را چسبانده بود به سقف و من بالاتر. گفتم: «منم از این حالت تو متنفرم. میدونی داری با سرنوشت هر سهتامون بازی میکنی؟» توان کش دادن دعوا را نداشتم. از خانه زدم بیرون. دخترم را تنها میگذاشتم. دلم میخواست پدر خوبی باشم. مسئولیتپذیر و مهربان. جدی و دوستداشتنی. برای این آرزوها شروع خوبی نداشتم، اما نمیتوانستم به همین سادگی قافیهی پدردختری را ببازم و خودم را در خط پایان ببینم…
نمیدانم. دیگر درک درستی از آنچه بر ما گذشته ندارم. آیا ظرفیت پذیرش -حتی تحمل- این حجم از پیشامدهای ناگهانی را داشتهام؟ چقدر بزرگسالم و چقدر خردسال؟ نکند وقتی گلناز ناباورانه برای مراسم ختم مژده برگشت، تلفنها و تسلّاها نباید شروع میشدند؟ شاید حقم بود. فکر میکردم تاوانش را پس دادهام، اما تاوان گذشته پسدادنی نیست… سرپایینی کَن را قل میخوردم پایین و به شهر روبرو نگاه نمیکردم. یاد شبهایی که با گلناز روح واحدی بودیم و بدنی در کار نبود، آزارم میداد. گلناز، بهترین ساعات زندگیام بود. زمانم بود و مکانم. منْ بود و آن طفل بینام… چقدر باید بیبته باشم که رنج عشق را در چهرهی عشق ببینم، حقبهجانب سرش داد بکشم و از بیراههای که چهارنعل تویش تاختهام دفاع کنم. من بودم که اصرار کردم و هر وقت گلناز مستقیم و غیرمستقیم خواست حرف مژده را پیش بکشد، انگشت سکوت بر لبان قیطانیاش گذاشتم. انگار مژده، غبار رهگذری بوده بر اثاثیهی خانهای موروثی که با یک بار گردگیری پاک میشود؛ تازه کدام گردگیری؟ میدانی تلنبار یعنی چه؟ هنوز بچهای و نمیدانی تلنبار یعنی چه. اگر تو بخش نرم وجودت را از دست دادهای، گلناز نگهش داشته است، وگرنه چرا باید مثل افسردهها بنشیند پای آلبوم بچگی و عکسهای سهنفرهشان را با مژده و میلاد تماشا کند؟ حواست هست؟ آنها از روز اول دخترخالهپسرخاله بودند و تو هیچکارهحسن.
تا رسیدن به میدان کن، درک درستی از حالوروزم نداشتم. سراشیبی بود، ولی نفس برایم نمانده بود. عرق نشسته بر شقیقهام را پاک و به شهری که حالا همسطحش بودم، نگاه کردم. انگار دو جفت چشم تیز خرمایی داشت. با یک چشم گلناز را میپایید و چشم دیگرش محو تصویر مژده در دوردستی نادیدنی بود. من که بودم؟ چشمسوّمی که مدتها بسته مانده و گشودنش با زجر و درد همراه است؟ باید برمیگشتم خانه. گلناز را برمیداشتم، یک شیشه گلاب فرد اعلاء میگرفتیم و میرفتیم بهشتزهرا. تا غروب، پای قبر مژده مینشستیم. دخترمان را نشانش میدادیم و با هم حرف میزدیم. خطابمان مثلاً مژده بود، ولی من واقعاً با گلناز حرف میزدم و گلناز واقعاً با من. نفرتی در کار نبود. دوباره داشتیم برای احیای عشق تلاش میکردیم؛ مگر ما استادان احیای عشق نبودیم؟
این بار حتماً به سختی بار اول نبود.
*
نفهمیدم چطور به ذهنم رسید یا بهتر بگویم به سرم زد، راهی آن خانهی روبهویرانی شوم. از جایی که بودم فاصله داشت. آدرس را هم چشمی بلد بودم. دربست گرفتم و به راننده گفتم تا میتواند سریع برود، طوری که گذر زمان را احساس نکنم و تردید برم ندارد این چه راهحل دیوانهواریست که انتخاب کردهام. دلتنگ هم بودم. دو سال تمام با خودم لج کرده بودم؛ فکر میکردم فرشتهی نگهبان دارم و فرشتهی نگهبانم از اتفاقات بد مصونم میدارد. مثل نهالی نورس که به چوب بند میکنند، تکیه دادم به گلناز. به خیالم که گلناز، قوی و ضدضربه و دنیادیده است. هم از من آدم دیگری میسازد، هم از خودش و چه بسا مژده. آدمها بعد از مرگ هم تغییر میکنند؛ در ذهن دیگران، در حافظهی زمین و شاید کائنات… اتوبانها را یکییکی پشت سر میگذاشتم. زرقوبرقها کمکم تمام میشدند و برجها همارتفاع خیابانها؛ پایینشهر خودش را و آن اصالت غمبار ازدسترفته را به آشکارترین شکل نشان میداد. چطور داشتم به خودم اجازه میدادم آرامش گیرم پوشالی دو سالمند ازدنیابریده را بر هم بزنم؟ تحمل روح آزردهی گلناز را نداشتم. تودهی چرک موهومی که در گلویم جاگیر میشد، فرودادنی نبود؛ آیا این مجوزی نهایی برای چنگ زدن به هر گیاه گیرم سرگردان نیست؟
ناگزیر از بازگشت به گذشته و مرور پلیکپی خاطرات بودم. آن نامزدی و آن ازدواج و دوباره همان. سربازی. دانشجویی. مگر میشود دوران دانشجویی را به سادگی فراموش کرد؟ دوران دانشگاه با اساتید بیسواد بحث میکردم. پتهی بیمعلوماتیشان را روی آب میریختم. تاوانش را هم پس میدادم، ولی مگر میشد در آن سالهای سودایی دستبردار باشی؟ گلناز انگار از همین صفت افشاگری و پافشاریام خوشش آمده بود. سال دوم، در تینایجریترین حالت ممکنْ در روز تولدم که نمیدانم از کجا آمارش را گرفته بود، برایم کادویی بزرگ گرفت و سر کلاس، جلوی چشم گشاد همکلاسیها بازش کرد. مگر میشد این فرصت ناب شیدایی را جدی نگرفت، پیش نرفت و خود را در گرداب احساساتی که پیش از آن ناشناخته است، پرت نکرد؟ پرتاب شدم و چشم که باز کردم خودم را نشسته در جشن نامزدی و غرق رفتوآمدهای خانوادگی دیدم. مگر مفهوم زندگی همین نیست؟ چقدر دیر میفهمی سفری که بار خستگی را بر شانهات ننشاند سفر نیست و چرخیدن دور مفاهیم سرگیجهآور است.
بیخبری همیشه خوشخبری است. بیستویکساله باشی و تعهدی درآستانهیتأهلْ را در آغوش کشیده باشی، خوش میگذرد. به شکل باورنکردنی آرامش داشتم. دربارهی آیندهی بیانتها خیالپردازی میکردیم و در زمان حال، خیابانبازی. میرفتیم. میآمدیم. سنگفرشهای تهران را میشمردیم و برای همهی دستفروشها از دستفروشهای دیگر گل میخریدیم. انگار وجدان معذب شهر سوتوکورمان هستیم که برای نشاط و احساس آزادی به روح دلبستهی ما احتیاج دارد… مژده و میلاد را اولین بار وقتی دیدم که گلناز گفت دخترخاله و پسرخالهاش بلیط کنسرت گرفتهاند و ما را هم دعوت کردهاند. چند بار خواسته بودیم هم را ببینیم ولی هر دفعه قصهای پیش آمده و قرار عقب افتاده بود. بعد از کنسرت، رفته بودیم رستوران ژاپنی. از دوقلوها خوشم آمده بود. گرم و صمیمی بودند. مژده و میلاد؛ یا جوری که خودشان به شوخی همدیگر را صدا میزدند: خرچنگ و لاکپشت. سامسون و دلیله. شاهد و ساغر. لوستر و آباژور…
حالا که فکر میکنم آدم باید خیلی خام و بیکله باشد که قبل از سربازی به زندگی مشترک فکر کند؛ چه برسد به اقدام. درسم داشت تمام میشد. داغ بودم. فکر میکردم باید به زندگی مقدّر خطی احترام بگذارم، بیخیال ایدهی خطرناک و پردردسر خرید زیرزمینی کارت پایان خدمت شوم و مثل بچهی آدمْ دفترچهی اعزامبهخدمت بگیرم و بروم سربازی. گلناز، روح حامی مونث تصمیمات سخت زندگی بود. برو. هوایت را دارم. تنهایت نمیگذارم… میانهی بساط سوشی و سویا و ترشی زنجفیل، به میلاد ندا داده بود که دم جناب سرهنگ را ببیند و برایم از یک جای خوب، امریه بگیرد. چند روز بعد از همان شب هم خبر داد برای امریه بروم فلان پادگان پیش فلان سرهنگ… و این آغاز دور تازهای از گرامافون ناکوک زندگی من در تپههای شیان و پادگان لویزان بود. از غرب میرفتم شرق و تازه این گزینگویهی قدیمی را که غربتهرانیها طاقت شرق را ندارند، میفهمیدم. پادگان جز انسی اجباری -شاید هم اختیاری- با سرهنگ چیزی برایم نداشت، اما تبعات نابخشودنی، تا دلت بخواهد…
در باغچهی نُقلی جلوی خانهشان، دستی خوشسلیقه گلهای شیپوری صورتی کاشته بود. بیاشتباه به آدرسی که تنها یک بار با سرهنگ آمده بودم، رسیدم. چقدر دوست داشتم آن اتفاق تلخ نیفتاده بود. زمان به عقب برمیگشت و سرهنگ، دختری به اسم مژده نداشت. مینشستم کنارش. مثل همیشه در سکوت، به کشفهای جدیدش در موسیقی سنتی گوش میدادم. یک ریزهکاری ظریف در گلهای جاودان. بداههای پُرشور در چاووش. حتی قرتیبازیهای این جدیدیها. آوازها ما را میبُردند به سرزمینهای زندهمردهی اساطیری. من اندازهی سرهنگ پیر میشدم و سرهنگ اندازهی من جوان. برنمیگشتیم به دنیای واقعی. در سرزمین جادویی تصنیفها دوست همسال هم مانده بودیم اگر چشمهای میشی مژده حس درنوردیدن کوههای برفگیر را نداشت و سکوت، بیاعتباری محض تشبیهات و تمثیلات ادبی نبود. حتی اگر سرهنگ با بزرگواری من را میپذیرفت، چطور میتوانست کمکم کند؟ چه کاری از دستش ساخته بود؟ اگر بیشتر فکر میکردم، ذوبشدنم حتمی بود. گوش چسباندم به در، شاید نوای الهامبخش تصنیفی ناشناخته بیاید و مثل تفأل یک راهگمکرده به حافظ، راهنماییام کند.
خبری از سروش غیبی نبود. کوبهی در آهنی با نقش سرو چمن را کوبیدم. طول کشید تا دستی سفید و روشن در را باز کند. انگشتر آشنای کهربایی شرفشمس را دیدم. عاطفهخانم برخلاف تصورم، خمیده و شکسته نبود؛ همان زیبایی مینَوی را داشت که در چهرهی مژده، میلاد و گلناز هم هویدا بود و حالا مثل کتیبهای نانوشته بر چهرهی دختر بینامم شکفته میشد. سکوت بود و مقاومت. میخواست در را ببندد، اما پایم را اهرم کردم. زور زنانهی میانسالانهاش نچربید. تسلیم شد. رفتم داخل. نه سلام، نه آداب معمول. حرفم نمیآمد. با اشارهی لرزان دستِ انگشتری، به بهارخواب دعوت شدم. تکیه دادم به پشتی ترکمن که بالایش قاب عکس مژده با نواری سیاه در گوشهاش بود. یعنی عاطفهخانم عمدی داشت برای نشاندنم زیر آن قاب؟ برایم چای و توت آورد. چای داغ تلخ را خودآزارانه سر کشیدم تا لب و دهان و زبانم بسوزد و لال بشوم، ولی بیآنکه واقعاً بخواهم، سیل کلماتم راه افتادند. زار زدم. حلالیت خواستم. گفتم چنان و چنین شده و باید به داد گلناز برسند. سعی میکردم نفسم بند نیاید و روان و مؤثر حرف بزنم.
میانهی شرح ماجرا بیاختیار یادم آمد در فرجهی چندماههی اعزام، رابطهام با گلناز چقدر مریض و آشفته بود. حالم بد بود. انگار تازه دوزاریام افتاده بود وقفهی تباه دوساله یعنی چه. بیچاره گلناز چقدر پای تلخیهایم ایستاد. دفعهی آخر که آمد خانهمان، اتاقم را مرتب کرد. پردهی کدر را کشید و پشت پنجره، گلدان شمعدانی نقرهایرنگی را که برای دفع ملالم خریده بود، گذاشت. کاسهی دستهاش را زیر روشویی پرآب کرد و به شمعدانی رساند… همان طور که به چشمهای عاطفهخانم نگاه میکردم و از ماوقع میگفتم، ذهنم سوالباران شده بود که چرا آن روز گلناز آب را توی لیوانی چیزی نریخته بود؟ چکههای آب را بر قالی دستباف یادم بود و قدمهای گیج و سراسیمهی گلناز را. انگار شمعدانی، ماهی بیرونافتاده از تنگ باشد و نفسهای جانکاه آخر را بکشد. از زیر قاب عکس بلند شدم و کنار عاطفهخانم نشستم. خودش را کمی کنار کشید، میخواستم به ارواح خاک عزیزش، قسمش بدهم که برایمان کاری بکند. انگار عاطفهخانم، خودِ گلناز بود و قاب عکس مژده، تلویزیون اتاق من…
و بعد انگار مرتکب غفلتی گزنده شده باشم، در توالی خاطرهای که پراکنده و منقطع یادآوری میشد، یادم آمد آن روز هم مثل خیلی وقتها که برای حالوفال خوش به سینمای غرب پناه میبردیم، بعد از سکوتی طولانی، همراه گلناز پدرخوانده دیده بودیم. از آن شب به بعد بارها با خودم فکر کردهام اگر جای پدرخوانده، کرامر علیه کرامر دیده بودیم؛ با اگر جای سینمای غرب، فیلمی از سینمای هنگکنگ، ژاپن، هند یا ایران انتخاب کرده بودیم، هیچ کدام از اتفاقات بعدی اتفاق نیفتاده بود. شهرهای شرقی عشق را جور دیگری میپرورند، والا عاشقانههای غرب… فرار دُنمایکل به سیسیل و ازدواج با دختر سیسیلی. قتل دختر. بازگشت دُن به آمریکا. سرگرفتن عشق قدیمی با کِیت زیباروی پیشانیبلند. گلناز انگار ذات حال روبهزوالم دستگیرش شده باشد، فیلم را نگه داشته و گفته بود: «من کِیتم، هر جا بری برمیگردی پیش خودم.» گریان در اتاق را کوبیده و رفته بود. نامزدیمان تنها با یک تماس ساده از طرف مادرش تمام شد. دیگر ندیدمش تا روز ختم مژده…
عاطفهخانم کمکم داشت نرم میشد. قطرهی اشکی از گوشهی چشمش چکید روی شرفشمس. ساکت ماندم تا به حرف بیاید، ولی چرا معطل میکرد و مثل لقوهایها فقط سر تکان میداد؟ شاید هر دو منتظر آمدن سرهنگ بودیم. مگر میشد متوجه آمدنم نشده باشد؟ در ضداطلاعات ارتش کار کرده باشی و حواست به این چیزها نباشد؟ بالاخره سرهنگ آمد. با ورودش قاب عکس مژده پرت شد سمت صورتم. جاخالی دادم. قاب بر پشتی ترکمن فرود آمد، اما نشکست. میشد تمام خشم و کینهی مقدس نظامی را در شقیقهی برافروخته و گونهی گودافتادهاش خواند. ابروهایش جوگندمی شده بود. پیر شده بود؛ خیلی پیر. اگر راست گفته باشند که موها بعد از چهل سالگی نمیریزد، موی سرهنگ عقبنشینی کرده بود. و این عقبنشینی، لابد معنایی بیشتر از شکست فیزیولوژی در برابر گذر عمر داشت؛ وقتی زمان در یک لحظه، یک عکس یا چهرهی یک آدم متوقف میشود، شکستی بزرگتر در پی دارد… در آن فضای صامت و ترسآور، فقط به این فکر میکردم که سرهنگ تمام این مدت، انتظارم را میکشیده و قاب عکس را مثل یک تفنگ سرپُر، به دیوار گذاشته تا پرتاب کند سمت صورتم و انتقام مو و ابرویش را از من بگیرد.
عاطفهخانم میانمان حائل شد. من را فرستاد اتاق بالا. ایستاده بودم دم پنجرهی قدی و به بهارخواب طبقهی پایین نگاه میکردم. روی زمین جابجا پر بود از نوار. چند دقیقه بعد سرهنگ آمد. نینیهای پشیمان چشمانش را میتوانستم بخوانم. تکیه دادم به کتابخانهای که جای کتاب در قفسههایش نوار چیده بودند. خانه آنقدرها که فکر میکردم خرابه نبود. بازسازی شده بود. کاغذدیواریها را به یاد نداشتم. هر دیوار یک رنگ داشت، ولی همه به هم میآمدند؛ از زرد مات و چرک تا زرد روشن و درخشان. در آن اتاق زیبا، محبوس میان صداهایی محبوستر، هیچ کدام توان حرف زدن نداشتیم. سرهنگ انگار طاقت ماندن در محبس را نداشت، اتاق را ترک کرد و از راهپلهی تنگ پایین رفت.
رفته بود، ولی حضورش را هنوز در اتاق احساس میکردم. نیروی یادآوری و بازخوانی گذشته از من سلب شده بود. انگار یک بار تاریخم را صفر کرده باشم، مبدأ تاریخم را نمیدانستم. مرگ مژده؟ ازدواج با گلناز یا تولد طفل بینام؟ هر چه بود، ایام سربازی و پادگان، برایم ماقبلتاریخ بود. سرهنگ میان سربازها فقط به من اعتماد داشت، حتی بیشتر از کادریها. نامههای خیلی محرمانه به بزرگان ارتش را دربارهی وضعیت آن سال که صلاح نمیدید از مجرای دبیرخانه بفرستد، من میبردم ستاد مشترک. چقدر سردار و امیر دیدم در آن مدت. چقدر بیشتر حالیام شد تهران رو چه بشکهی باروتی خوابیده و باحسننیتها و آدمخوبها چرا بیشتر از آدمبدها نگران و مضطرب هستند. عصرها با سرهنگ میرفتیم استخر. شب که با ماشینِ سازمانی میرساندمش به خانهی خیابان خواجهعبدالله، به اصرار دعوتم میکرد بالا. مژده همیشه خانه بود. اصلاً دخترِ خانه بود و گشتوگذار در شهر را به قول خودش بیرونروی میدانست. هر چه بیشتر با شرق تهران ایاق میشدم، سربازی برایم همان معنای باستانی را مییافت: برو خدمت تا مرد شوی…
انگار برای آخرین بار باید به خودم هشدار بدهم که در همان ماندنهای نیمساعته بود که کشش نو درونم متولد شد. نظربازیها و خندههای پنهانی. نشودفاشکسیها و تماسهای محجوب. اوایل به خودم تشر میزدم ناخودآگاهم مژده را بهخاطر شباهت خانوادگی، بدل گلناز کرده، ولی من بدلکار نبودم. مرد بودم. مصمم و سردوگرمچشیده. به شیوهی لوطیان تهران قدیم مژده را از پدرش خواستگاری کردم. سرهنگ آدم روشنی بود. پذیرفت امّا فهماند تصمیمگیرندهی اصلی خودِ مژده است. اشارهای به گلناز نکرد، ولی مژده بعداً برایم پیغام فرستاد باید توی اسکایپ از گلناز که برای فوقلیسانس رفته بود اوکراین، چیزی شبیه گواه و رضایت بگیرد. دروازهی ورود به اروپا، تصور بازگشت به خاورمیانه را برای گلناز بیاعتبار کرده بود؛ با بیتفاوتی مطلق به مژده گفت آدمهای سیاه گذشته را در تهران سابقاً دلبند جا گذاشته و جز خوشبختی برایمان آرزویی ندارد…
سرهنگ دوباره برگشت؛ با همان سینی دورطلایی چای و توت. لباس چروکش را عوض کرده و یک پیراهن سفید اتوکشیده پوشیده بود. بغلم کرد. معذرت خواست و با مِنمِن گفت به خاطر عاطفه کنترلش را از دست داده. چند ماهی بود عاطفه نمیتوانست حرف بزند. عضلات قفل فک. شوک با رنج و وقفه. جا خوردم. بیشتر از این ماندنم جایز نبود. بعد از آرزوی سلامتی، خواستهی عجیبم را به سرهنگ گفتم. سرش را پایین انداخت و ساده و بیپیرایه گفت: «نامگذاری مسألهی خصوصی تو و گلنازه، با هم حلش میکنیم.» سرهنگِ همیشهفصیح از شدت پریشانحالی، دچار لغزش زبانی شده بود؟ چرا به جای میکنید گفته بود میکنیم؟ تاک گوشهی حیاط، انگور نوبر داده بود. شاخههایش سنگین بود. به خوشههایی که زیر آفتاب برق میزدند، نگاه کردم. قلبم درد گرفت. وقت خداحافظی بود. سرهنگ را جا گذاشتم میان نوارها و پلهها را پایین آمدم. هنوز پایم را به کوچه نگذاشته بودم که دستی آهسته نشست روی شانهام. برگشتم. عاطفهخانم تکهکاغذی را گذاشت کف دستم و مشتم را بست: با میلاد حرف بزن. گلناز را مثل خواهر خودش دوست دارد.
*
فلان پلاک، کنار تئاتر یا کابارهای مخروبه بود. با میلاد دو قدم فاصله داشتم، اما نمیدانم چرا شور ناگهانیام کمرنگ شده بود. نمیتوانستم پیش بروم. با یادداشت عاطفهخانم که پایینش آدرس میلاد را نوشته بود، شانس توفیقم خیلی بیشتر بود. پای یخزدهام را نیمقدم جلو بردم. دیوارهای والزاریات تئاتر، اشباح اُپراهای ملیمیهنی هفتاد سال پیش را پشت چشمهایم زنده میکرد. از میان ریسهها و انبوه لوسترها و آباژورها سرک کشیدم. میلاد را که پشت به ویترین دیدم، خیابان روشنتر شد…
چرخک پلیکپی، شلتاق میکرد. بروم؟ بمانم؟ واقعاً چه میشود که مسیر زندگی عوض میشود؟ تبعید به پادگان یزد. آمدن و برنگشتن مژده. فقط سه ماه به پایان سربازی مانده بود. دوربین معاونت که غیب شد ــ یا غیب کردند ــ فرماندهی تازه که به خاطر طرز فکر و فعالیتهای آن سال من، از دستم شکار بود، انگشت اتهام را در اولین چرخش بر من نشاند. از خودم دفاع کردم، اما دوربین با عکسهای طبقهبندیشده، تحویل من بود. اگر کار به حفاظت میکشید، کادری و وظیفه نمیشناخت. از آبروی سرهنگ ترسیدم، گردن گرفتم و تن به تبعید دادم. دل مژده همهش برایم تنگ میشد. میآمد یزد ملاقاتم. دفعهی آخر با چه شوقی از افسر شیفت مرخصی گرفتم تا برویم نامزدبازی. شیشلیک در باغ دولتآباد. منارهی حیرتانگیز مسجد جامع. استراحت مجوزدار در هتل صفائیه. به مژده گفتم شب بماند تا فردا برایش بلیط پای پرواز بگیرم. خجالتزده اعتراف کرد از پرواز میترسد؛ بهتر است همچنان با قطار، این امنترین وسیلهی نقلیهی جهان، برگردد. خودم رساندمش ایستگاه. خودم برایش بوسه فرستادم و سفارش کردم وقتی رسید خبر بدهد. خبر توفان شن -کی باورش میشود؟- و واژگونی قطار که پیچید توی پادگان، مثل خرسی نشئه، خواب بودم. گزارش پزشکی قانونی میگفت تن مژده خراش هم برنداشته؛ ترسیده، سکتهی قلبی کرده…
تردید، جایز نبود. بیمهابا رفتم داخل فروشگاه. در آینهای که دورش مثل آینهی گریمورها لامپ روشن بود، خودم را تماشا کردم. رنگم پریده بود؛ انگار برای تئاتری سهپولی گریم شده باشم. میلاد از نردبان رفته بود بالا تا از قفسه برای مشتری چیزی بیاورد. حتی اگر برمیگشت، در ضدنور آینه نمیتوانست من را ببیند. خندهام گرفت؛ پوزخند تلخ مردافکن. یادم آمد میلاد وقتی از سَروّسر رابطهام با مژده خبردار شد، چه ننهمنغریبمبازیای درآورد. حرف گلناز را با سرهنگ پیش کشیده و وقاحت من را که مثل بختک افتاده بودم به جان نوامیس خانواده. سرهنگ و مژده امّا محکم جلویش ایستادند که گذشته حتی گذشتهی نزدیک، مستند درستی برای عطف به زمان حال نیست و بهتر است پسر غیور خانواده، دخالت بیجا نکند.
سرهنگ مرد بزرگی است و مژده… دخترم زیباست مژده. چانهاش شبیه چانهی توست. چال گونهاش شبیه گلناز است. وقتی انگشتهایش را در خواب مشت میکند، یاد میلاد میافتم که میگفتی در بچگی با دستهای مشتکرده دیگران را بغل میکرده. خدا تمام فرشتگان درگذشته را بیامرزد. وقتی میروند، حتی اگر ندانی دقیقاً کجا، رنگ آسمان یک پرده تیرهتر میشود و حنجرهی پرندگان، دو پرده زخمیتر. یا باید میماندم و حرفم را قرصومحکم میزدم یا میزدم به چاک. میلاد انگار ورود غریبهای دردسرساز را به قلمرویش حس کرده باشد، بی آنکه وسیلهی دلخواهش را پیدا کند، یک پله آمد پایین و سر چرخاند. مثل ناخداها، دست را سایبان چشم کرد و من را بازشناخت. قسم میخورم نردبان درجا تکان خورد. پلک نمیزد. من هم. ضربان قلبم شمردنی نبود. رفتم جلو. خواستم دست بدهم، ولی ریسهی چراغ پیشخان را برداشت که مثلاً دستش بند باشد. دستپاچه، کاغذ دستخط عاطفهخانم را نشانش دادم. از دستخط چشم برنمیداشت. جوری خاص نگاهش میکرد؛ انگار کارشناس آثار هنری به خطغباری از میرعماد یا رضاعباسی.
گفتم: «مشتریتو راه بنداز، بیا بیرون چند کلمه حرف بزنیم، منتظرم.» در چشمانش اشتیاق به ادامهی مکالمه بود یا من آن زلالی براق میشی را اشتیاق فرض میکردم؟ تا خواست لب باز کند و جوابم را بدهد، موبایلش زنگ خورد. به صفحه که نگاه کرد، لبخندی محو نشست بر لبانش: «سلام عزیزم. ببخش، سرم شلوغ شد یادم رفت زنگ بزنم، ساعت هشت میام دنبالت بریم دنبال کراوات و دکمهسرآستین…» جا خوردم. با سر اشاره کردم میروم بیرون. با دست اشاره کرد، میآید پیشم.
هوا انگار سردتر شده بود. از فامیل شنیده بودم میلاد در شرف ازدواج است. دوست داشتم از همسرش بپرسم. دوست داشتم دعوتشان کنم خانهمان و کدورتی را که واقعاً نمیدانستم کدورت است، پایان دهم. چه شد که عروسیمان نیامدند؟ چرا حضوری نرفتیم و فقط به فرستادن کارت دعوت قناعت کردیم؟ شرم بود لابد. بیالتفاتی. گُنگی و آیندهنشناسی. خودم را تسّلا میدادم که حتی اگر میلاد کمک نکند، دوران تازهای برایمان شروع میشود. طلسم شکسته شده بود. من اینجا در خیابان لالهزار بودم؛ ایستاده روبروی ویترینی نورانی و درخشان. میلاد کسبوکار خودش را داشت. شبها، کرکرهی مغازهی خودش را پایین میکشید و دوران طلایی نامزدی و خرید عروسی را از سر میگذراند. همینها کم نبود. اتفاقات، یک دفعه نمیافتند. عاطفهخانم زبان باز میکرد. گلناز حالش بهتر میشد. و اسم دخترمان… چه میشود مگر؟ یک مدت بینام میماند. اصلاً اسمش را میگذاریم بینام. صبر داشته باش. کدام شاعر گفته بود: «صبوری، صفت برگزیدگان است»؟ میان آن همه لامپ رنگی، ته دلم صدایی تشر میزد نه به خاطر نام دخترم، که به خاطر نام همهی چیزهای ازدسترفته، سر از خانهی سرهنگ و فروشگاه میلاد، درآوردهام. هر جهانی جز نام معمولی آشکار، نام غایبی دارد. کاش میتوانستم این را به گلناز بفهمانم. وقتی نام دخترمان واقعاً مژده است، چه لزومی داشت نامش حتماً مژده باشد؟
تکجملههایی که از میلاد شنیده بودم، هواییام کرده بود. دلم میخواست «عزیزم» و «ببخش» و «میآیم دنبالت» را پیام رمزی از جانب کائنات خطاب به خودم تعبیر کنم. شور برم داشته بود. مطمئن بودم فقط در این لحظه قادرم منطق عاشقانهام را به گلناز ثابت کنم. گوشیام را درآوردم و تلفن خانه را گرفتم. اشغال بود. گلناز بعد از ترخیص، همراهش را خاموش کرده و تنها راه ارتباطیاش، تلفن خانه بود؛ آن هم اگر شانس میآوردی دوشاخه را از پریز نمیکشید. قدمهایم سنگفرشهای لالهزار را جا میگذاشت. جملهبندیها را در ذهنم مرتب میکردم تا به درستترین شیوه با گلناز حرف بزنم؛ حتی از میلادِ داماد هم دلجوتر و مهربانتر. لابد حسادت با رشک فرق دارد. در پیادهروی خیابانِ نخستین شهر، قلمرویی نامرئی برای رشک بردن و الهام گرفتن از میلاد کشف میکردم. به گلناز میگفتم عزیزم حالا پیش میلادم، پیش سرهنگ بودهام. شرفشمس را دوباره دیدهام و قاب عکس را. میگفتم ببخش مرا. هر نامی تو بخواهی؛ مژده عالی است؛ یعنی پیغام شیرین خوش.
در همین وانفسا شبیه یک معجزه، گلناز خودش زنگ زد. چه باید میکردم؟ میلرزیدم به خودم یا از شادی آب میشدم؟ بعد از مدتها، شادمانی را در صدایش میدیدم. نفسنفس میزد؛ انگار از جنگی خانمانسوز به سلامت برگشته باشد: «بگو کی زنگ زد؟» تمام شهودم را جمع کردم و گفتم: «گمونم بدونم.» گفت: «مرسی که رفتی.» پرسیدم: «چی گفتین حالا؟» گفت: «زیاد حرف نزدیم، برام یه تصنیف گذاشت، بگو چی؟» حاضر بودم به تمام مقدسات قسم بخورم که میدانم چی. شمرده گفتم: «پس تو هم با ساغر موافقی؟» گفت: «اسم قشنگیه.» گفتم: «اسمی که با سین شروع میشه همیشه قشنگه.» خندید و گفت: «اون روزی که تو از خودت تعریف نکنی عید اعلام میکنم.» گفتم: «دارم میام خونه، سلامتو به میلاد میرسونم.» گلناز گفت: «سلاممو به شاهد برسون حتماً.»
فقط وقتی گوشی را قطع کردم، یاد همان شب اول افتادم. چهارتایی از کنسرت ناظری برمیگشتیم. مژده، انگار هنوز در فضای تصانیف باشد، گفته بود: «بابام دوست داشت اسم ما رو شاهد و ساغر بذاره.» میلاد گفته بود: «ساغر خوبه، ولی شاهد یه جوریه.» من گفته بودم: «چون با شین شروع میشه، میگی یه جوریه؟!» صدای خنده، مثل ترنم نرم سازها و نغمهها توی ماشین پیچیده بود. راهنما زده بودم و خیابان اصلی را پیچیده بودم تو اتوبان تا برویم رستوران ژاپنی.
هنوز منتظرم میلاد بیاید بیرون و با هم حرف بزنیم؛ صحبتش دیگر دارد طولانی میشود…
- عکس از آن مرتضا نیکنهاد عزیز است.
سلام وقت بخیر . خیلی لذت بردم قلم قدرتمندی دارین . اگه ممکنه بیشتر داستان کوتاه اینجا بذارین . پیج اینستاگرام ندارین ؟ اگه دارین ایدیتون چیه ؟
نه متاسفانه صفحه اینستاگرام ندارم و فقط در توئیتر هستم با اسم همین وبسایت. خوشحالم که داستانم رو دوست داشتین.